685) شبهات حجاب

پاسخ به برخی شبهات آقای ... در مورد حجاب

1. شبهه:‌ تنها آیه‌ای که بر حجاب دلالت دارد، آیه 31 سوره احزاب است: «ولیضربن بخُمُرهنّ علی جیوبهنّ»

پاسخ: آیات دیگری نیز بر حجاب دلالت دارد، بلکه اصلی ترین و آخرین حکم حجاب در آیه 59 سوره احزاب نازل شد: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ وَ بَناتِکَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنينَ يُدْنينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلاَبِيبِهِنَّ ذلِکَ أَدْني‏ أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ کانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحيماً».

2. شبهه: «خمر» جمع «خمار» به معنای پوشش است: «خُمُر (که در آیه آمده) جمع است و مفردش خِمار. توجه کنید که خَمَرَ ( که فعل ماضیِ آن است) یعنی پوشید، و اَخمَرَ (باب اِفعالِ آن) یعنی پوشاند؛ حال به خِمار باز گردیم: خمار بر وزن فِعال است که اسم آلت و وسیله می‌باشد پس بر اساس این وزن و آن معنا، خِمار به معنای وسیله پوشش و در یک کلام پوشاک است)

خب حال اگر خِمار در آیه ولیضربن بخمرهن علی جیوبهن را به معنای پوشاک/جامه/تن‌پوش بگیریم در این صورت معنای این بخش از آیه چنین می‌شود: زنان باید تن‌پوش‌شان را بر جیوب قرار دهند.»

پاسخ: گذشته از این که فهم مفسران و گزارش شأن نزول‌ها همه بر پوشش سر تا بخشی از بالاتنه بودن خمار دلالت دارد،‌ مغالطه مفتضح « خِمار به معنای وسیله پوشش و در یک کلام پوشاک است ... خب حال اگر خِمار در آیه ولیضربن بخمرهن علی جیوبهن را به معنای پوشاک/جامه/تن‌پوش بگیریم ... » بی نیاز از توضیح است؛ از پوشش رفت به پوشاک و شد جامه و تن پوش!!!!!!!!!!!!!!

3. شبهه: «جیوب»‌جمع جیب است و به لای پا، شکم، سینه، فاصله باز میان دو طر ف جامه و تن پوش دلالت دارد.

پاسخ:

اولا: برای این‌که خمار را به پوشش لای پا و کنار ران برسانیم، باید خمار را به معنای تن پوش بگیریم که ما قال به احد!

ثانیاً: در قرآن آمده:‌ « اسْلُكْ يَدَكَ في‏ جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ» و « وَ أَدْخِلْ يَدَكَ في‏ جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضاءَ»؛ بر اساس گفته ترکاشنوند یعنی حضرت موسی ع می‌بایست دست خود را لای پا یا در کنار ران فرو کند و درآورد!‌ که چنین تفسیری را احدی از مفسران نگفته و در هیچ روایتی نیامده و همه گفته‌ها و روایات بر این دلالت دارند که حضرت موسی ع دست در گریبان خود کرد. این تفسیر مصداق تفسیر به رأی است که پیامبر ص فرمود:‌ هرکس قرآن را به رأیش تفسیر کند، جایگاهش را از آتش پر کرده است.

ثالثاً: اقوال مفسران و روایات تفسیری در داستان حضرت موسی ع می تواند به کمک تفسیر حجاب بیاید و معنای چاک گریبان را تفسیر کند، هرچند اقوال مفسران و لغویان و روایات تفسیری و شأن‌نزول‌ها بی‌نیاز از آن است و جیب را در آیه به چاک لباس در قسمت سینه و گردن منحصر می‌نماید.

4. شبهه: زینت در آیه 31 سوره نور «ولا یبدین زینتهن إلا ما ظهر منها»‌ به معنای زینت اندامی زن‌هاست نه آنچه با خود همراه دارند و بر خود آویزان می‌کنند.

پاسخ: تفسیر زینت به زینت اندامی در آیه « ولا یبدین زینتهن إلا ما ظهر منها» برخلاف معنای آن در ذیل همان آیه است!‌ توضیح این‌که: در ذیل همان آیه (نور، 31) آمده: «وَ لا يَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ ما يُخْفينَ مِنْ زينَتِهِن‏ » روشن است که «لیعلم» یعنی چون پنهان است مردم نمی‌دانند و با کوبیدن پا روی زمین دانسته می‌شود، حال سؤال این است که آیا کسی در عالم پیدا می‌شود که از زینت طبیعی و اندامی زن ناآگاه باشد و با کوبیدن پا به روی زمین با خبر شود!!! بنابراین، زینت در این صدر و ذیل آیه به معنای زینت غیر اندامی است.

5. شبهه: اگر «خمر» را به معنای سرپوش و روسری و مانند آن بگیریم، مراد آیه این نیست که حتماً‌ خمار بر سر بیفکنند بلکه مراد این است که با همان خماری که بر سر دارند، جیب (چاک روی سینه) را بپوشانند؛ یعنی تمرکز روی پوشاندن سینه است نه پوشاندن سر و اگر مثلاً‌ به جای خمار از شال دور گردن استفاده می‌کردند، خدا به آن مثال می‌زد؛ یعنی خمار یک مثال است چون زن‌ها معمولا چیزی بر سرشان می‌انداختند.

پاسخ: این نظریه بر خلاف سطح نازل بلاغت است چه رسد به بلاغت قرآن که در مرتبه خارق العاده‌ای قرار دارد؛ زیرا اولاً: اگر قرار است صرفا پوشاندن جیب مراد باشد، خب خیلی بهتر بود فقط می‌فرمود «جیب» تان را بپوشانید و وسیله پوشاندن را به اجمال رها می‌کرد؛ چرا باید به چیزی مثال بزند که ممکن است برخی نداشته باشند؟! ثانیاً: هر کس مختصری با بلاغت و فن مراتب گزیده گویی آشنا باشد، می داند که شیوه بیان قرآن بسیار دقیق است؛ قرآن نمی‌فرماید خمار بر سر بیندازید و ذیل آن را بر جیب قرار دهید، بلکه اصل خمار را مفروغ عنه گرفته و به ذیل آن توجه نموده است؛ مانند مدیر مدرسه که به دانش‌‌آموزان می‌گوید: فردا دفتر و قلم را روی میزتان ببینم. این یعنی فردا خودتان هم بیایید نه این که دفتر و قلمتان را توسط دیگری بفرستید تا روی میز قرار دهد. این نحوه حرف زدن به این معنی است که اساساً‌ مجالی برای سخن گفتن در باره اصل آمدن وجود ندارد.

684) حکایات دیده‌های برزخی /84

ضميمه

اولين گام‌‏هاى سلوك

بخشى از دستورهاى سلوكى علامه قاضى(ره)[1]

1. شما را سفارش مى‏كنم به اين‏كه نمازهايتان را در بهترين و با فضيلت‏ترين اوقات آن‏ها به جا بياوريد و آن نمازها با نوافل، 51 ركعت است؛ پس اگر نتوانستيد، 44 ركعت بخوانيد و اگر مشغله‏هاى دنيوى نگذاشت آن‏ها را به‏جا آوريد، حداقل نماز اوّابين را بخوانيد [نماز اهل انابه و توبه هشت ركعت هنگام زوال است.]

2. براى مؤمنان هيچ راه گريزى از نماز شب نيست، و تعجّب از كسى است كه مى‏خواهد به كمال دست يابد، در حالى كه براى نماز شب قيام نمى‏كند و ما نشنيديم كه احدى بتواند به آن مقامات دست يابد مگر به وسيله نماز شب.

3. شب‏ها با صداى زيبا و غم‏انگيز، قرآن كريم را تلاوت كنيد كه آن نوشيدنى و شراب مؤمنان است.

4. زيارت مشهد اعظم ـ براى كسى كه مجاور آن‏جاست ـ در هر روز، و رفتن به مساجد معظّمه در حدّ امكان و همين‏طور ساير مساجد؛ همانا مؤمن در مسجد مانند ماهى در آب است.

5. بعد از نمازهاى واجب، تسبيح فاطمه زهرا عليهاالسلام ترك نشود؛ همانا آن از ذكر كبير به شمار مى‏آيد و دست‏كم در هر مجلسى يك دوره ذكر شود.

6. از آن چيزها كه بسيار لازم و با اهمّيت است، دعا براى فرج حضرت حجت ـ صلوات اللّه‏ عليه ـ در قنوت نماز وتر است، بلكه در هر روز و در همه دعاها.

7. قرائت زيارت جامعه در هر روز جمعه؛ مقصودم همان زيارت جامعه معروف است.

8. تلاوت قرآن كم‏تر از يك جزء نباشد.

9. زياد به زيارت و ديدار برادران نيك سيرت برويد؛ چرا كه آن‏ها برادران شما در پيمودن راه و رفيق در مشكلات هستند.

10. يك روز در ميان، در روز، به زيارت قبور مردگان برويد و در شب نرويد. [شايد اگر هر روز به زيارت اهل قبور برويم به شكل عادت در بيايد و تأثيرگذارى آن كم‏تر باشد.]...

بخشى از دستورهاى سلوكى آية‏اللّه‏ العظمى بهجت(ره)[2]

1. همّت در به جا آوردن نماز با رعايت آداب معنوى و حضور قلب؛

2. تصميم جدى و عزم آهنين بر ترك معصيت و دورى از گناه كه اساسى‏ترين پايه معرفت محسوب مى‏شود.

3. ارج نهادن و پيروى از دستورهاى اُمَناى رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم و ائمه عليهم‏السلام و فرهيختگان عارف، و دقّت در سرگذشت و شرح حال و زندگى‏نامه آنان كه درس اخلاق عملى محسوب مى‏شود و از كتاب‏هاى اخلاقى كه به صفات نيك فراخوانده و از صفات زشت پرهيز مى‏دهند، به مراتب مؤثّرترند.

4. اثر زائدالوصف سكوت و صَمْت از لايعنى كه در واقع حفظ حريم ترك معصيت محسوب مى‏شود.

5. حفظ اسرار از نااهلان؛

6. اطاعت از والدين، هر چند ممكن است در نظر سالك، مانع محسوب شود، ولى سرانجام اثر كيميابخش خود را در طىّ سلوك گذاشته، راهرو را هر چه سريع‏تر به مقصد مى‏رساند.

نصايح اخلاقى و عرفانى از آية‏اللّه‏ كشميرى(ره)[3]

1. قرائت ذكر يونسيه[4] در سجده و ادامه آن تا يك سال باعث تجرّد روح از جسم، اتصال به ارواح و باز شدن چشم برزخى مى‏گردد.

2. قرائت سوره فتح براى رفع حجاب‏ها، بسيار خوب است.

3. تلاوت چهارصد مرتبه آيه نور[5] در حرم امام‏رضا عليه‏السلام به نيّت هديه به امام عليه‏السلام بسيار مؤثر است.

4. قرائت يك حمد و يازده بار سوره توحيد و هديه آن به ارواح مؤمنان بسيار مؤثر است.

5. در زمان هجوم گرفتارى‏ها و مشكلات، قرائت سوره و يا ذكرى به نيّت هديه به امام جواد حضرت محمدتقى عليه‏السلام مؤثر و مجرّب است.

6. اثر دعاها و يا اذكار زمانى ظاهر مى‏گردد كه يك سال كامل از استمرار آن بگذرد.

7. بهترين حالت براى سالك حالت سجده است، يا اذكارى همچون ذكر يونسيه و يا ذكر امام كاظم عليه‏السلام : «فليحسن العفو من عندك» كه هيچ عملى همچون سجده سالك براى شيطان سخت و ناراحت كننده نيست.

8. مداومت بر قرائت سوره توحيد باعث ازدياد يقين مى‏گردد.

9. براى حديث نفس ذكر تهليل (لا اله الاّ اللّه‏) بسيار مؤثر است.

10. در ميان ادعيه وارده، قرائت دعاى احتجاب: «يـا مَن احْتَجَبَ بِشعـاعِ نُورِهِ عَن نَواظِرِ خَلْقِهِ...» براى نورانيت قلب مؤثر و مجرّب است.

11. قرائت بيست و يك مرتبه آية‏الكرسى در روز براى تقويت حافظه بسيار

12. بيان ذكر «يـا اللّه‏ يـا اللّه‏ يـا رَبّ» در يك ساعت خاص در حال سجده براى تقويت روح بسيار مؤثر است.

13. عدد خاص براى استغفار مبتديان هزار و يك مى‏باشد.

14. «مكاشفه» فرد ادنى از مشاهدات سالك است و زمانش نيز كوتاه، ولى «معاينه» فرد اكمل آن و مدت زمانش نيز طولانى است و در اين حالت، سالك در واقع خود «مُشاهَد» را مى‏بيند.[6]

15. استاد ما آقاى قاضى مى‏فرمود: با تخليه (ترك صفات رذيله و اخلاق نفسانى)، تحليه و تجليه هم به دنبالش ظاهر خواهد شد.[7]


[1] . ر.ك: اسوه عارفان، ص 134 ـ 139.

[2] . ر.ک: فريادگر توحيد، ص 38.

[3]. آية‏اللّه‏ سيد عبدالكريم كشميرى، 1346 ـ 1419 ه . ق.

[4] . آيه شريفه: «لاَّآ إِلَـهَ إِلاَّآ أَنتَ سُبْحَـنَكَ إِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّــلِمِينَ»(انبياء،87)

[5] . آيه نور: «اللَّهُ نُورُ السَّمَـوَ تِ وَالاْءَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَوةٍ...»(نور،35) مؤثر است و مراد از آية‏الكرسى سه آيه 255ـ257 از سوره بقره است.

[6] . براى آگاهى بيشتر از «مكاشف»، «مشاهده» و «معاينه» ر.ك: مقامات معنوى، ج 4، ص 21ـ35.

[7] . ر.ک: جمال آفتاب، ص 198ـ202.

مهم‏ترين منابع و مآخذ

ـ اخلاق در قرآن، آية‏اللّه‏ ناصر مكارم شيرازى و همكاران، مدرسة الامام على بن ابيطالب عليه‏السلام ، چ اول، قم 1378 ش.

ـ اسوه عارفان (گفته و ناگفته‏ها درباره مرحوم علامه سيد على‏آقا قاضى به ضميمه جمال آفتاب، شرح حال مرحوم آية‏اللّه‏ سيد عبدالكريم كشميرى)، محمود طيّار مراغى و صادق حسن‏زاده، انتشارات مؤمنين، چ اول، قم 1378 ش.

ـ اقبال الاعمال، سيدرضى‏الدين بن طاووس، دارالكتب الاسلامية، تهران 1349 ش.

ـ الاختصاص، الشيخ المفيد (عبداللّه‏ محمد بن محمد بن النعمان العكبرى) (م 413 ه.ق)، مؤسسة النشر الاسلامى، ط الاولى، قم.

ـ انسان در عرف عرفان، حسن حسن‏زاده آملى، سروش، چ سوم، تهران 1378 ش.

ـ بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، المكتبة الاسلامية، تهران.

ـ تجلّى عقش و عرفان در داستان‏هاى اخلاقى و عرفانى، سيدمحمدحسين صمدى، نجبا، چ اول، قم 1381 ش.

ـ توحيد علمى و عينى، سيدمحمدحسين حسينى طهرانى، انتشارا حكمت، چ دوم، قم 1415 ق.

ـ توصيه‏ها، پرسش‏ها و پاسخ‏ها (در محضر حضرت آية‏اللّه‏ جوادى آملى)، دفتر نشر و پخش معارف، چ دوم، قم 1380 ش.

ـ جمال عرفان (شرح حال و كرامات عارف كامل آية‏اللّه‏ العظمى سيد جمال‏الدين گلپايگانى)، على تنكابنى، مؤسسه انتشاراتى ائمه عليهم‏السلام ، چ اول، قم 1382 ش.

ـ داستان‏هاى پراكنده در آثار شهيد دستغيب، سيدمحمدهاشم دستغيب، انتشارات ناس.

ـ داستان‏هاى شگفت، آية اللّه‏ سيدعبدالحسين دستغيب، دفتر انتشارات اسلامى، چ پانزدهم، قم 1376 ش.

ـ داستان‏هاى عارفانه، شهروز شهرويى، نجبا، چ اول، قم 1381 ش.

ـ در كوى بى‏نشان‏ها، مصطفى كرمى‏نژاد، انتشارات نهاوندى.

ـ در محضر لاهوتيان (زندگى نامه، شيوه سلوكى و كرامات عارف بصير و سالك خبير حضرت آقاى جعفر مجتهدى قدس‏سره )، محمدعلى مجاهدى، مؤسسة انتشاراتى لاهوت، چ اول، تهران، 1381 ش.

ـ روح و ريحان (شرح حال عارف كامل آية‏اللّه‏ سيدعبدالكريم رضوى كشميرى قدس‏سره )، سيدعلى‏اكبر صداقت، نشر بقية اللّه‏(عج)، چ اول، قم 1380 ش.

ـ سرّ دلبران، رضا استادى، دفتر نشر برگزيده، چ اول، قم 1377 ش.

ـ سفينه البحار، شيخ عباس قمى، چاپ سنگى.

ـ سياحت شرق (زندگى‏نامه خودنوشت آقا نجفى قوچانى)، اميركبير، چ دوم، تهران 1362 ش.

ـ سيرى در آفاق (زندگى‏نامه حضرت آية اللّه‏ العظمى بهاءالدينى رحمه‏الله )، حسين حيدرى كاشانى، چ دوم، قم 1379 ش.

ـ سيماى فرزانگان، رضا مختارى، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، چ چهارم، قم 1371 ش.

ـ شرح مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه، عبدالرزاق گيلانى، به تحقيق سيدجلال‏الدين محدّث‏ارموى، كتابخانه صدوق، تهران، 1360 ش.

ـ صحبت جانان (انديشه عرفانى و شيوه سلوكى آية‏اللّه‏ عبدالكريم كشميرى)، على اكبر صداقت، مطبوعات دينى، چ اول، قم 1382 ش.

ـ فروغ دانايى (شرح حال و خاطرات علامه محمدتقى جعفرى)، يعقوب قاسملو، انتشارات نسيم حيات، چ اول، قم 1379 ش.

ـ فريادگر توحيد (جمال السالكين و شيخ العارفين حضرت آية‏اللّه‏ العظمى محمد تقى بهجت ـ دام ظله ـ)، مؤسسه فرهنگى انتشاراتى انصارى، چ پنجم، قم 1380 ش.

ـ كرامات الاولياء، سيدعباس موسوى مطلق، نجبا، چ دوم، قم 1381 ش.

ـ كرامات معنوى (به ضميمه روايت عنوان بصرى)، سيدعباس موسوى مطلق، چ اول، قم 1378 ش.

ـ كيمياى محبت (زندگى‏نامه مرحوم شيخ رجبعلى خياط (نكوگويان))، محمد محمدى رى‏شهرى، دارالحديث، چ اول، قم 1378 ش.

ـ گناهان كبيره، سيدعبدالحسين دستغيب، دفتر انتشارات اسلامى، چ سيزدهم، قم 1379 ش.

ـ مجله حوزه، شماره‏هاى مختلف.

ـ مجله حضور، شماره‏هاى 5 و 6، تابستان و پاييز 1371 ش.

ـ معادشناسى، سيدمحمدحسين حسينى طهرانى، انتشارات حكمت، چ دوم، 1402 ق.

ـ مقامات معنوى، محسن بينا، چاپ هشتم، 1374 ش.

ـ مكاشفات اولياى الهى، مصطفى محمدى، مؤسسه انتشارات عصر ظهور، چ اول، قم 1379 ش.

ـ منازل الاخرة (سرگذشت انسان هنگام مرگ و بعد از آن)، شيخ‏عباس قمى، انتشارات مركز فرهنگى شهيد مدرس، چ دوم، اصفهان، 1379 ش.

ـ مهر تابان (يادنامه علامه طباطبايى)، سيدمحمدحسين حسينى طهرانى، انتشارات باقرالعلوم عليه‏السلام ، قم.

ـ ميراث ماندگار (مجموعه مصاحبه‏هاى سال اول و دوم كيهان فرهنگى)، سازمان انتشارات كيهان، چ دوم، تهران 1369 ش.

ـ ميزان الحكمه، محمد محمدى رى‏شهرى، ترجمه حميدرضا شيخى، دارالحديث، چ دوم، قم 1379 ش.

ـ نغمه‏هاى عارفانه (شرح دعاى ملكوتى سحر)، سيدمحمدمهدى دستغيب، چ اول، شيراز 1377 ش.

ـ وسائل الشيعه، محمد حر عاملى، مؤسسة آل‏البيت، قم 1412 ق.

683) حکایات دیده‌های برزخی /83

يخ‏‌هاى آتشين[1]

آية‏اللّه‏ جوادى آملى مى‏فرمايد: خداوند در قرآن فرمود: «كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينَ * لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ»[2] اگر اهل علم‏اليقين باشيد و صفاى ضمير داشته باشيد، هم اكنون جهنم را مى‏بينيد و الاّ بعد از مرگ، كافر هم جهنم را مى‏بيند و مى‏گويد: «رَبَّنَآ أَبْصَرْنَا وَ سَمِعْنَا».[3]

زمانى در عمره مفرده در حرم مطهر پيامبراكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم رو به روى حرم نشسته بوديم، جوانى نزد من آمد و گفت: حاج آقا، قصه‏اى دارم مى‏خواهم با شما در ميان بگذارم، اجازه مى‏دهيد اين قصه را بگويم؟ گفتم: بفرماييد. گفت: من اهل فلان شهر ايران و آب ميوه فروش هستم. براى اين‏كه آب ميوه خنك و گوارا باشد، ما يك تكه يخ داخل ليوان مى‏اندازيم، بعد آب ميوه روى آن مى‏ريزيم تا ليوان پر شود و به قيمت معمول مى‏فروشيم. آن تكه يخ كه قيمتى ندارد، ما تعهد كرده‏ايم يك ليوان آب ميوه بدهيم صد ريال، مقدارى از اين ليوان را آن تكه يخ اشغال مى‏كند و قاعدتا از حجم آب ميوه كاسته مى‏شود.

بعد گفت: من يك روز صبح كه آمدم مغازه در را باز كنم، ديدم قالب‏هاى يخى كه معمولاً صبح قبل از آفتاب مى‏آورند جلوى در مى‏گذارند، شعله‏ور شده و آتش از اين يخ‏ها بلند است. فهميدم كه مشكل كجاست و اين ناشى از غلّ و غش ما در فروش آب ميوه‏هاست. بعد از آن رفتم ليوان‏هاى بزرگ‏ترى تهيه كردم و يخ داخل آن مى‏اندازم و يك ليوان آب ميوه كامل را داخل ليوان بزرگ‏تر مى‏ريزم و به مشترى مى‏دهم. اين جوان در كنار قبر پيامبر اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم بعد از اين جريان همين آيه را قرائت كرد: «كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينَ * لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ»؛[4] خلاصه لقمه حرام آتش است. در سوره نساء فرمود: «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَ لَ الْيَتَـمَى ظُـلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ نَارًا؛[5] كسانى كه اموال يتيمان را به ظلم مى‏خورند، همانا در حال خوردن آتش‏اند.»


[1] . توصيه‏ها، پرسش‏ها و پاسخ‏ها، ص 41ـ42.

[2] . تكاثر، 5و6.

[3] . سجده، 12.

[4] . تكاثر، 5 و 6.

[5] . نساء، 10.

682) حکایات دیده‌های برزخی /82

هزار بار استغفار كن![1]

يكى از فرزندان مرحوم شيخ رجبعلى خياط نقل مى‏كند: شخصى از اهل هندوستان به نام «حاج محمّد» همه ساله يك ماه مى‏آمد ايران. در راه مشهد براى نماز از قطار پياده مى‏شود و در گوشه‏اى به نماز مى‏ايستد. موقعِ حركت قطار، هر چه دوستش فرياد مى‏زند كه «سوار شو! قطار راه مى‏افتد!» اعتنا نمى‏كند و با قدرت روحى كه داشته، نيم ساعت مانع از حركت قطار مى‏شود. وقتى از مشهد برمى‏گردد و خدمت شيخ مى‏رسد، جناب شيخ به او مى‏گويد:

«هزار بار استغفار كن!»

گفت: براى چه؟

شيخ فرمود:

«كار خطايى كردى!»

گفت: چه خطايى؟ به زيارت امام رضا عليه‏السلام رفتيم، شما را هم دعا كرديم.

شيخ فرمود:

«قطار را آن‏جا نگه داشتى، خواستى بگويى من بودم كه...! ديدى شيطان گولت زد، تو حقّ نداشتى چنين كنى!»


[1] . كيمياى محبت، ص 156.

681) حکایات دیده‌های برزخی /81

واقعيت‏هاى پنهان[1]

برادر بزرگوار و استادم ـ مرحوم آقاى حاج شيخ على حيدرى، رحمه‏اللّه‏ ـ كه مردى ملا و با تقوا بود (م 1368 ش)، فرمود: سالى كه در منى آتش‏سوزى رخ داد، فردى از اهالى اطراف كاشان كه به مكه مشرف بود، پس از بازگشت برايم نقل كرد: آتش سوزى ظهر بود و مردم فرارى شدند. من هم فرار كردم، بى‏هدف مى‏رفتم و هليكوپترها از بالا صدا مى‏زدند كه به كوه‏ها فرار كنيد. من بيابان را گرفتم رفتم، خسته و تشنه شدم، نشستم، ديدم مثل اين‏كه خيلى از منى دور شده‏ام و راه را گم كرده‏ام. ديگر غروب شده بود، گريه كردم و به آقا امام زمان توسل نمودم. ناگاه سوارى ديدم، به زبان فارسى با من حرف زد و دستم را گرفت و پشت سر خود سوارم كرد و دستش را گذاشت روى پاى من و با من صحبت مى‏كرد، رسيديم به جايى كه خيمه‏هاى سوخته و معدودى آدم ديده مى‏شد، اما حيوانات مختلف در هم لوليده بودند، آقا فرمود: برو پايين همين جاها دوستان خود را پيدا مى‏كنى. گفتم: آقا اين‏ها كه... آقا نگذاشت بگويم، فرمود: همين جاها هستند. دستم را گرفت، پايين آمدم، ديدم همه انسان و آدمند در بين آن‏ها اهل كاروان و همراهان خود را ديدم. ريختند دورم كه كجا بودى، من متحير گفتم: شما كسى را نديديد اين‏جا، گفتند: چرا، الآن يك سوار اين‏جا آمد، تعجب كرديم، ديديم يك روباه پشت سر او نشسته است، ولى حالا آن سوار و روباه نيست، فهميدم كه خودم نيز چگونه‏ام. اين جسارت نيست، بايد ديد چى بر ما مسلط است؛ اخلاق و اوصاف و ملكات ربوبى و ملكى يا رذايل حيوانى و نفسانى.


[1] . سيرى در آفاق، ص 337ـ338.

680) حکایات دیده‌های برزخی /80

نور نماز شب[1]

استاد الهى و عارف ربانى حاج شيخ جواد انصارى همدانى رحمه‏الله مى‏فرمود: يكى از مؤمنان، شبى كه براى نماز شب بيدار شده بود، مشاهده كرد كه حدود پانصد خانه از خانه‏هاى همدان نورافشانى مى‏كنند، به او الهام شد كه در اين خانه‏ها نماز شب خوانده مى‏شود. در نقطه‏اى از زمين عمودى از نور ديده بود كه تا آسمان كشيده شده است و به او الهام شده بود كه در آن مكان وجود مقدس حضرت مهدى(عج) به نماز ايستاده است.


[1] . در كوى بى‏نشان‏ها، ص 107.

679) حکایات دیده‌های برزخی /79

نعره‏هاى مرده[1]

شخصى موثق نقل نمود: يك شب در جمعى بوديم كه ناگاه صداى استغاثه و كمك از يك طرف به گوش رسيد، و چنان صداى ضجه و فرياد بلند بود كه گويا با راهزنان و غارتگران رو به رو شده‏اند. با خود گفتيم كه بر ما لازم است به كمك آن‏ها برويم و ايشان را از دست دشمن نجات دهيم. با چوب و چماق از محل خود به طرف صدا حركت كرديم در بين راه به قبرستان رسيديم، ناگاه ديديم دو تنوره آتش از نقطه معينى بلند است، خيلى تعجب كرديم، وقتى خوب دقت كرديم، ديديم كه آن فرياد و فغان‏ها از زير آن آتش است. به طرف آن آتش رفتيم، و هرچه نزديك مى‏رفتيم آتش كوتاه‏تر و صداها كم‏تر مى‏شد، تا به خود همان محل رسيديم، آتش خاموش شد و صداها قطع گرديد. وقتى دقت كرديم ديديم قبر از آنِ يكى از تفنگداران خوانين آن زمان مى‏باشد كه به شرارت و ستمكارى معروف بود.


[1] . مكاشفات اولياى الهى، ص 114، به نقل از: با محرمان راز، آية‏اللّه‏ سيد محمد موسوى جزايرى رحمه‏الله ، ص 141.

678) حکایات دیده‌های برزخی /78

نداى آسمانى به هنگام رحلت مؤمن[1]

آية اللّه‏ العظمى اراكى رحمه‏الله فرمود: آقا سيد محمد ملكى‏نژاد [عموزاده مرحوم آقا فريد عراقى] براى من نقل كرد: براى مرحوم آقا نورالدين خبر آوردند كه حاج آقا صابر كه به زيارت كربلا رفته بود، در همان‏جا فوت كرده است. حاج آقا صابر بسيار پير و پيش نماز و اهل منبر و خيلى آدم معتبرى بود. وقتى خبر فوت او را به آقا نورالدين رساندند، ايشان سرش را روى كرسى گذاشت. قدرى طول كشيد، سرش را بلند كرد و گفت: نه، دروغ است، پرسيدند: از كجا مى‏گوييد؟ گفت: چون وقتى مؤمنى از دنيا مى‏رود، هاتفى در ميان آسمان و زمين ندا مى‏كند كه فلان مؤمن وفات كرد و من هر چه گوش دادم، نشنيدم! دروغ است. بعد هم معلوم شد كه آن خبر دروغ بوده است.


[1] . مجله حوزه، ش 12، ص 25 (مصاحبه با مرحوم آية‏اللّه‏ العظمى اراكى).

677) حکایات دیده‌های برزخی /77

نان و كره بهشتى[1]

آية‏اللّه‏ نجفى قوچانى، پس از مدتى تحصيل در مشهد مقدس به عللى كه خود شرح مى‏دهد، تصميم مى‏گيرد به اصفهان مسافرت كند تا در حوزه آن شهر به كسب دانش ادامه دهد. وى با طلبه‏اى يزدى كه دوستش بود، پياده از مشهد عازم اصفهان مى‏شود. بين راه در كوير، براى اين‏كه راه را گم نكنند، با قافله‏اى از اهل يزد همراه مى‏شوند. آنچه در ذيل مى‏آيد، شرح ماجراى پيدا شدن غذا در كوير، بر اثر توكل بر خداوند متعال است:

«... و كاروانسرايى كه در آن آبادى بود، يزدى‏ها داخل آن نشدند، در فضاى جلوى كاروانسرا اطراق كردند. ما هم در يكى از ايوان‏هاى كاروانسرا كه رو به خارج و مسلط بر آن‏ها بود، منزل كرديم. به رفيق گفتم: من چاى مى‏گذارم و آذوقه الاغ را مهيّا مى‏كنم، تو برو نان بگير. رفت، نيم ساعت بعد، آمد و گفت: نان در اين ده پيدا نمى‏شود، و از اين يزدى‏ها چند نفرى برمى‏گشتند، آن‏ها هم پيدا نكردند و مثل من مأيوسانه برگشتند كه از حبوبات و آردى كه براى روز مبادا در خورجين‏هايشان داشتند، غذا ترتيب دهند و ما تنها امشب محتاج به غذا نيستيم، بلكه براى امشب و فردا شب و فردا غذا مى‏خواهيم؛ زيرا آبادى بين راه نيست.

آب كه نيست نان به طريق اولى نيست، حتى علف بيابانى هم نيست كه انسان با آن‏ها تغذيه كند. درد يكى دو تا نيست. گفتم: آخوند! آن‏ها اتّكالاً بما فى الخرجين زياد سعى و جستجو نكردند و برگشتند، تو كه در خورجين چيزى ندارى، چرا با آن‏ها برگشتى و كوشش نكردى؟! بيا بنشين چاى را متوجّه شو، نزديك است دم بكشد، بخور و چُپُق بكش و آسوده باش و غصه غذا نخور كه روزىِ هر كسى همدوش است با نفس كشيدن و حيات او. هيچ وقت هيچ كدام از يكديگر سبقت نگيرند و به ميزان خدايى موزون شده‏اند.

من الآن مى‏روم چرخ اين دِه را چنبر مى‏كنم!

در اين حال ديديم باز چهار پنج نفر از يزدى‏ها از ميان ده برگشتند و به رفقاى خود گفتند: بى خود معطل و سرگردان نشويد، در اين آبادى هيچ چيز گير نمى‏آيد.

و من متّكلاً على اللّه‏ رفتم، به كوچه ده وارد شدم، درِ خانه اول كه باز بود، رفتم كه كسى را ببينم سؤالِ نان كنم. ديدم زنى در ميان حياط كنار تنور ايستاده، خميرها را پهن مى‏كند و به تنور مى‏زند. سَر عقب بردم ـ چنان‏كه شأن طلاب علوم دينى است كه به نامحرم ولو بدون ريبه هم نظر نكنند ـ و آواز نمودم:

ـ مادر نان دارى؟

ـ بله؛ بياييد تو! من داخل خانه شدم.

ـ چقدر نان مى‏خواهى؟

ـ يك مَن.

ـ چيز ديگر هم مى‏خواهى؟

ـ خورش هم اگر باشد، مى‏خواهم.

ـ ماست و دوغ و شير و پنير همه چيز دارم و كره تازه خوبى هم دارم.

ـ پنج سير از آن كره بده.

آن زن به دخترش امر كرد پنج سير كره داد به ما.

ـ پول اين‏ها چقدر مى‏شود؟

ـ نان، نيم قران و كره يك قران.

پنج دانه نان هم از تنور بيرون آورد و به ما داد؛ نان ديمه فرد اعلا به اصطلاح پنجه كش، نيم ذرع درازىِ هر يك بود؛ سفيد و پاكيزه كه از مشهد تا آن‏جا همچو نانى نديده بوديم، بلكه در آن دهات نان‏ها، سياه و مخلوط بغيرِ گندم بود.

نان و كره را آوردم نزد رفيق گفتم: تو كه چند استكان چاى خورده‏اى، كاسه را بيرون كن. نان‏ها هنوز داغ است، لقمه لقمه كن در ميان كاسه با كره به يكديگر بمال تا كره آب شود و بخوردِ نان‏ها برود و چنگالى ساخته شود تا من هم چايى بخورم و چُپُقى بكشم.

گفت: اين نان به اين خوبى را كه در غير قوچان من نديده‏ام، از كجا آورده‏اى؟

گفتم: از ماوراء الطبيعه.

گفت: شوخى مى‏كنى! گفتم: خودت سبر و تقسيم نما؛ در اين دهات غير از حدود طبس هيچ دوغ و ماستِ تازه‏اى ديدى و هيچ كره ديدى ولو چركين و پُرمو باشد، تا به اين پاكيزگى برسد، و در اين‏گونه دهات هيچ گاو و گوسفندى ديدى؟! و اين آبادىِ مختصر را اگر همه را تو نگشتى، اين زوّار گشتند و از من و تو هم بلدتر بودند اين دهات را، مع ذلك مأيوسانه و صفراليد همه برگشتند و حال ببين كه براى تهيّه آذوقه خود چه قال و قيلى و چه محشر كبرايى راه انداخته‏اند. قبول ندارى! من جاى آن خانه را نشان مى‏دهم اگر تو آن منزل را پيدا كردى، اگر هم پيدا بشود آن مادر و تنور گرم را اگر پيدا كردى! نان و كره و خمير و دوغ و ماست همه از بهشت بود؛ نان دو مَن يك قران كجا شنيده‏اى؟ كره يك من هشت قران كجا ديده‏اى؟ آن‏هم در همچو وادىِ غيرِ ذى ذرعى و احتمال نمى‏دهى كه اين يزدى‏ها را خداوند امشب در اين جا مى‏خواهد معطل نمايد[2] و ما فى الجمله استراحت كرده، طرف صبح با اين‏ها حركت كنيم كه در آن ريگ تلف نشويم. حالا بخور همچو غذاى لذيذى را و شُكر كن خدا را، «...وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ».[3]

گفت: واقعا خيلى هم لذيذ است. گفتم: اما يك مقدار لذت اين از ناحيه اختصاص و انحصار آن است به ما ولو ما ملتفت نباشيم؛ چون وجود ارتكازى اشيا نيز مؤثر است، بلكه كليّه موجبات لذت و خوشى در اين عالم فقط اضافات و اختصاصات است و وجود خارجى اموال از درهم و دينار و باغ و راغ و غير ذلك تا به تو اضافه پيدا نكند و مال تو نشود، موجب لذّت و خوشى نيست و همين كه مال تو شد و اختصاص به تو پيدا كرد، فورا از خوشحالى مى‏خواهى برقصى، و اگر انسان مؤمن باشد، شكر حق گذارد و اگر چيزى از مختصات او تلف شود، از غصه نميرد. حتى لوفُرِض كه همه افراد انسان را حق تعالى از نِعَم خود عَلى السّويّه عطا مى‏كرد بدون ذره تفاوتى در نعمتى، هيچ كس را لذّت و خوشى نبود؛ لذّت كه نبود شكرگزارى هم نبود. از ماهى‏ها، از آب پرسيدند، گفتند: ما هرگز آب را نديده‏ايم؛ چون همه يكسان غرق آب بودند؛ وقتى ماهى خشك كامى را ببيند، آن وقت مى‏فهمد كه آب براى او چه نعمت بزرگى است؛ چنان كه گفتند: «تُعرِفُ الاَشيـاءُ باَضدادِهـا» شايد يكى از اسرار و حِكَم تفاوت بين افراد در نِعمت‏هاى حق تعالى، معرفت و شكرگزارى او باشد.


[1] . سياحت شرق، ص 123ـ128.

[2] . چون مسافران يزدى مركب سوارى داشتند، ولى آقا نجفى و دوستش پياده راه مى‏پيموده‏اند؛ از اين رو معطل شدن آنان در آن شب، باعث رفع خستگى و استراحت آقا نجفى و دوستش بوده است.

[3] . عنكبوت، 69.

676) حکایات دیده‌های برزخی /76

نارضايتى خواهر[1]

يكى از فرزندان مرحوم شيخ رجبعلى خياط نقل مى‏كند: مهندسى بود بساز و بفروش، يكصد دستگاه ساختمان ساخته بود، ولى به دليل بدهكارى زياد، شرايط اقتصادى بدى داشت، حكم جلبش را گرفته بودند. به منزل پدرم آمد و گفت: نمى‏توانم به خانه‏ام بروم، خود را پنهان مى‏كنم تا كسى مرا نبيند.

شيخ با يك توجّه فرمود: «برو خواهرت را راضى كن!»

مهندس گفت: خواهرم راضى است.

شيخ گفت: «نه!»

مهندس تأمّلى كرد و گفت: بله؛ وقتى پدرم از دنيا رفت ارثيه‏اى به ما رسيد، هزار و پانصد تومان سهم او مى‏شد، يادم آمد كه نداده‏ام. رفت و برگشت و گفت: پنج هزار تومان دادم به خواهرم و رضايتش را گرفتم.

پدرم سكوت كرد و پس از توجّهى فرمود:

«مى‏گويد: هنوز راضى نشده... خواهرت خانه دارد؟»

مهندس گفت: نه؛ اجاره‏نشين است.

فرمود: «برو يكى از بهترين خانه‏هايى را كه ساخته‏اى، به نامش كن و به او بده بعد بيا ببينم چكار مى‏شود كرد.»

مهندس گفت: جناب شيخ، ما دو شريك هستيم چگونه مى‏توانم؟

شيخ فرمود: «بيش از اين عقلم نمى‏رسد، چون اين بنده خدا هنوز راضى نشده است.»

بالاخره آن شخص رفت و يكى از آن خانه‏ها را به نام خواهرش كرد و اثاثيه او را در آن خانه گذاشت و برگشت.

شيخ فرمود: «حالا درست شد.»

فرداى همان روز سه تا از آن خانه‏ها را فروخت و از گرفتارى نجات پيدا كرد.


[1] . كيمياى محبت، ص 141ـ142.

675) حکایات دیده‌های برزخی /75

تحقیر مؤمن[1]

عالم متقى جناب حاج شيخ محمدباقر شيخ الاسلام ـ رحمة‏اللّه‏ عليه ـ فرمود: من عادت داشتم هميشه پس از فراغت از نماز جماعت با كسى كه طرف راست و چپ من بود، مصافحه مى‏كردم. زمانى در نماز جماعت مرحوم ميرزاى شيرازى ـ اعلى اللّه‏ مقامه ـ در سامرا پس از نماز، با طرف راست خود كه يك نفر از اهل علم و بزرگوار بود، مصافحه كردم، ولى با شخصى كه در طرف چپ من چون دهاتى بود و به نظرم كوچك آمد، مصافحه نكردم، بلافاصله از خيال فاسد خود پشيمان شده و به خودم گفتم: شايد همين شخصى كه به نظر تو شأنى ندارد، نزد خدا محترم و عزيز باشد، فورا با كمال ادب با او مصافحه كردم پس بوى مشكى عجيب كه مانند مشك‏هاى دنيوى نبود به مشامم رسيد و سخت مبتهج و خوش‏وقت و دلشاد شدم و احتياطا از او پرسيدم با شما مشك هست؟ فرمود: نه؛ من هيچ وقت مشك نداشتم. يقين كردم كه از بوهاى روحانى و معنوى است و نيز يقين كردم كه شخصى است جليل القدر و روحانى. از آن روز متعهد شدم كه هيچ وقت به حقارت به مؤمنى ننگرم.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 60.

674) حکایات دیده‌های برزخی /74

ملك نقّاله[1]

جناب آقاى سيد ابوالفضل تقوى كه از سادات بزرگوار و خاندان علم مى‏باشند، از قول برادرشان كه ساليان متمادى كشيك حرم كريمه اهلبيت ـ حضرت معصومه عليهاالسلام ـ را برعهده داشتند و قبل از ايشان، پدران ايشان نيز اين افتخار را داشته‏اند، مى‏گويد: برنامه‏اى كه در حرم حضرت اجرا مى‏شد، اين بود كه به نوبت سر شب كشيك مى‏دادند و جز كشيك هيچ كس در حرم نمى‏ماند و درها را هم مى‏بستند.

ايشان از قول برادرشان نقل كردند كه يك شب شخصى آمد و گفت: آقا اجازه مى‏دهيد من امشب در حرم بمانم؟ به آن شخص گفتم: معذورم، نمى‏توانم اجازه بدهم؛ علتش هم اين بود كه در زمان مرحوم ابوى كه يك شب نوبت كشيك ايشان بوده است، عين همين قضيه سرش آمده بود و شخصى به بهانه اين‏كه حاجتى دارد، آمده و درخواست كرده بود و ابوى به ايشان اجازه داده بود، ليكن صبح معلوم شد كه دزد بوده و صندوق‏هاى جواهرات را خالى كرده است كه البته دستگير شد. اين بود كه گفتم: نمى‏توانم اجازه بدهم؛ ولى آن شخص اصرار نمود، و در نهايت گفت: هر چه پول بخواهى مى‏دهم، اجازه بدهيد بمانم. اين جمله را كه گفت: من خيلى ناراحت شدم و گفتم حال كه اين حرف را زدى حتما بايد بروى و به خدّام گفتم او را بيرون كردند.

اين مطلب گذشت تا مدّتى بعد يك روز به حرم آمد، سلام كرد و گفت: فلانى مرا مى‏شناسى؟ من همان شخصى هستم كه مى‏خواستم در حرم بمانم و شما اجازه نداديد. آمده‏ام به خاطر اين‏كه به شما پول پيشنهاد كردم معذرت خواهى كنم، علت اين پيشنهاد اين بود كه من مدتى قبل آمده بودم و كس ديگرى غير از شما بود، وقتى پيشنهاد پول نمودم اجازه داد بمانم، روى اين حساب به شما نيز پيشنهاد كردم. آن شب كه آن كشيك اجازه داد در حرم بمانم، حاجتى داشتم كه آن را گرفتم، ولى آن شب چيز عجيبى هم ديدم كه مى‏خواهم براى شما نقل كنم و آن اين است كه در بالا سر حضرت نشسته بودم، يك وقت دو تا آقاى سفيد پوش آمدند در ايوان آينه و جنازه‏اى را با خود آورند؛ سپس قبرى را نبش كردند و جنازه را از قبر بيرون آورده، همراه خود بردند و جنازه خود را در آن قبر دفن نمودند. با خود گفتم: اين خدام چقدر بى‏انصاف هستند، روز پول مى‏گيرند و جنازه‏اى را در حرم دفن مى‏كنند و شب مخفيانه از كس ديگرى پول مى‏گيرند و اين جنازه را بيرون مى‏آورند و جنازه ديگرى را جاى آن دفن مى‏كنند و اين موجب شده بود كه به خدام حرم بدبين باشم، تا اين‏كه يك روز در جايى پاى منبر آقايى نشسته بودم، آن آقا گفت: ملائكه‏اى هستند كه آن‏ها را ملك نقّاله مى‏گويند، اين‏ها مأمورند آدم‏هاى بدى كه در مكان‏هاى شريفى دفن مى‏شوند، بيرون آورند و افراد متّقى را كه در جاهاى معمولى و پست دفن شده‏اند، جايگزين آن‏ها كنند؛ به خاطر اين سوء ظنّم توبه نمودم.

ايشان مى‏گويند: من فكر كردم [ديدم] از بالا سر حضرت، ايوان آيينه پيدا نيست و ايشان در عالم مكاشفه اين قضيه را ديده‏اند.


[1] . مكاشفات اولياى الهى، ص 166ـ168.

673) حکایات دیده‌های برزخی /73

ملائكه عذاب[1]

مرحوم آية‏اللّه‏ آقاى سيد جمال‏الدين گلپايگانى ـ رضوان اللّه‏ عليه ـ ...مى‏فرمود: من در دوران جوانى كه در اصفهان بودم، نزد دو استاد بزرگ، مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان، درس اخلاق و سير و سلوك مى‏آموختم، و آن‏ها مربّى من بودند. به من دستور داده بودند كه شب‏هاى پنجشنبه و جمعه بروم بيرون اصفهان و در قبرستان تخت فولاد قدرى در عالم مرگ و ارواح تفكر و مقدارى هم عبادت كنم و صبح برگردم.

عادت من اين بود كه شب پنجشنبه و جمعه مى‏رفتم و مقدار يكى دو ساعت در بين قبرها و در مقبره‏ها حركت مى‏كردم و تفكّر مى‏نمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده، و سپس براى نماز شب و مناجات برمى‏خاستم و نماز صبح را مى‏خواندم و پس از آن به اصفهان مى‏آمدم.

مى‏فرمود: شبى بود از شب‏هاى زمستان؛ هوا بسيار سرد بود؛ برف هم مى‏آمد؛ من براى تفكّر در ارواح و ساكنان وادى آن عالم، از اصفهان حركت كردم و به تخت فولاد آمدم و در يكى از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز كرده، چند لقمه غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نيمه شب بيدار و به كارها و دستورهاى عبادى خود مشغول شوم. در اين حال دَرِ مقبره را زدند تا جنازه‏اى را كه از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند، آن‏جا بگذارند و شخص قارى قرآن كه متصدّى مقبره بود، مشغول تلاوت شود و آن‏ها صبح بيايند و جنازه را دفن كنند. آن جماعت جنازه را گذاشتند و رفتند و قارى قرآن به تلاوت مشغول شد. من همين كه دستمال را باز كردم، خواستم مشغول خوردن غذا شوم، ديدم ملائكه عذاب آمدند و مشغول عذاب كردن شدند.

[عين عبارت خود آن مرحوم است:] چنان گرزهاى آتشين بر سر او مى‏زدند كه آتش به آسمان زبانه مى‏كشيد و فريادهايى از اين مرده برمى‏خاست كه گويى تمام اين قبرستان عظيم را متزلزل مى‏كرد، نمى‏دانم اهل چه مصيبتى بود؛ از حاكمان جائر و ظالم بود كه اين‏طور مستحقّ عذاب بود؟ و ابدا قارى قرآن اطلاعى نداشت، آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.

من از مشاهده اين منظره از حال رفتم، بدنم لرزيد، رنگم پريد، و اشاره مى‏كنم به صاحب مقبره كه در را باز كن! من مى‏خواهم بروم، او نمى‏فهميد؛ هر چه مى‏خواستم بگويم زبانم قفل شده و حركت نمى‏كرد؛ بالاخره به او فهماندم: چفت در را باز كن! من مى‏خواهم بروم. گفت: آقا! هوا سرد است، برف روى زمين را پوشانيده، در راه گرگ است، تو را مى‏درد. هر چه مى‏خواستم بفهمانم به او كه من طاقت ماندن ندارم، او ادراك نمى‏كرد. به ناچار خود را به در اطاق كشاندم، در را باز كردم و من خارج شدم و تا اصفهان با آن‏كه مسافت زيادى نيست، بسيار به سختى آمدم و چندين بار به زمين خوردم؛ آمدم در حجره، يك هفته مريض بودم و مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان مى‏آمدند حجره و استمالت مى‏كردند و به من دوا مى‏دادند و جهانگيرخان براى من كباب باد مى‏زد و به زور به حلق من فرو مى‏برد، تا كم‏كم قدرى قوّت گرفتم.


[1] . همان، ج 1، ص 138ـ142.

672) حکایات دیده‌های برزخی /72

مكاشفه محتضر[1]

در بحارالانوار از كتاب كافى از حضرت صادق عليه‏السلام روايت كرده كه امام عليه‏السلام فرمود: در زمان رسول خداˆ يك نفر در حال جان دادن بود. به رسول خدا ˆگزارش دادند. آن حضرت با جمعى از اصحاب بر بالين او حاضر شدند. آن محتضر بى‏هوش بود، رسول خداˆ فرمود: اى ملك الموت! او را بازدار تا از او پرسشى كنم؛ محتضر به‏هوش آمد، رسول خداˆ به او فرمود: چه مى‏بينى؟ عرض كرد سفيدى‏هاى بسيارى و سياهى‏هاى فراوانى مى‏بينم (يعنى صورت‏هاى نورى لذت‏بخش و صورت‏هاى تاريك وحشت‏انگيز) فرمود: كدام يك به تو نزديك‏تر است؟ عرض كرد: سياهى‏ها. فرمود: بگو: «اَلّلهُمَ اغْفِرلِى الكَثِير مِن مَعاصيكَ وَاقبَل مِنّىِ اليَسير من طاعتك»، گفت و سپس بى‏هوش شد. باز رسول خداˆ فرمود: اى ملك الموت! ساعتى او را بازدار تا از او پرسشى نمايم؛ باز به هوش آمد، رسول خداˆ فرمود: حال چه ديدى؟ عرض كرد باز همان سفيدى‏ها و سياهى‏هاست، فرمود: كدام‏يك به تو نزديك‏تر است؟ عرض كرد: سفيدى‏ها.

رسول خداˆ فرمود: خداوند او را آمرزيده است؛ سپس حضرت امام صادق† فرمود: هر گاه بر بالين محضترى بوديد، اين دعا را به او تلقين كنيد تا بخواند.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 232.

671) حکایات دیده‌های برزخی /71

مغازه‏اى در ملكوت[1]

مرحوم آية‏اللّه‏ حاج شيخ حيدرعلى محقق فرمود: مرحوم آقا سيدجمال به مناسبتى براى من نقل فرمودند:

شبى عده زيادى از بستگان كه براى زيارت به نجف‏اشرف آمده بودند، به منزل ما وارد شدند. شام نخورده بودند و ما هم در منزل چيزى نداشتيم. براى تهيه غذا از منزل خارج شدم، مغازه‏ها بسته بودند. عبا را بر سر كشيده و رفتم به سمت حرم حضرت امير عليه‏السلام ، آن‏جا هم مغازه‏ها بسته بودند. متحيّر مانده بودم كه چه كنم؟ گفتم: خدايا، اينان زوّار حضرت امير عليه‏السلام هستند و از بستگان من! در اين حال كه اين حرف‏ها را با خود زمزمه مى‏كردم، ديدم مغازه‏اى در آن طرف باز است، حال آن‏كه من چنين مغازه‏اى را قبلاً نديده بودم. چند گامى به طرف مغازه رفتم. يك وقت متوجه شدم كه مغازه‏دار سلام كرد و گفت چه مى‏خواهى؟ آنچه احتياج داشتم به او گفتم، تمامى آنچه را كه مى‏خواستم به من داد. قرار شد پولش را بعد پرداخت كنم. چند قدمى كه آمدم برگشتم و به عقب نگاه كردم، نه مغازه‏اى بود و نه كسى.


[1] . مجله حوزه، شماره 53 (آذر و دى 1371 ش)، ص 50.

670) حکایات دیده‌های برزخی /70

معجزه‏اى از امام كاظم†[1]

در كتاب كشف الغمه كه از كتب معتبر شيعه است، در باب كرامت‏هاى امام هفتم، ـ حضرت موسى بن جعفر عليه‏السلام ـ آمده است: «از بزرگان عراق شنيدم كه خليفه عباسى را وزيرى بود كبيرالشأن با دارايى فراوان، و در اداره امور لشكرى و كشورى كوشا و توانا و سخت مورد علاقه خليفه تا اين‏كه وزير مُرد. خليفه براى تلافى خدمت‏گذارى‏هاى او، امر كرد جنازه‏اش را در حرم امام هفتم، مجاور ضريح مقدس دفن كردند. متولى حرم مطهر كه مردى متقى و متعبد و خدمت‏گذار به حرم بود، شب را در رواق مطهر مى‏ماند و در خواب مى‏بيند قبر آن وزير شكافته و آتش از آن شعله‏ور مى‏شود و دودى كه در آن بوى گند استخوان سوخته است، از آن بيرون مى‏آيد تا اين‏كه حرم پر از دود و آتش مى‏شود. امام عليه‏السلام مى‏ايستد و با صداى بلند نام متولى را مى‏برد و مى‏فرمايد: به خليفه بگو (نام خليفه را برد) به سبب مجاورت اين ظالم مرا آزار رساندى.

متولى بيدار مى‏شود، ترسان و لرزان فورا آنچه را كه واقع شده بود، به تفصيل براى خليفه مى‏نويسد و به او گزارش مى‏دهد. در همان شب خليفه از بغداد به كاظمين مى‏آيد، حرم را خلوت مى‏ كند و امر مى‏ كند قبر وزير را بشكافند و جسدش را بيرون آورده جاى ديگر دفن كنند، پس در حضور خليفه، چون قبر را شكافتند در آن جز خاكستر بدن سوخته نديدند.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 216ـ217.

669) حکایات دیده‌های برزخی /69

مردهايى كه به زن تبديل شدند![1]

دكتر حاج حسن توكّلى نقل مى‏كند: روزى من از مطب دندان‏سازى خود حركت كردم تا جايى بروم، سوار ماشين شدم، ميدان فردوسى يا قبل از آن، ماشين نگه داشت، عده‏اى بالا آمدند؛ سپس ديدم راننده زن است، نگاه كردم ديدم همه زن هستند، همه يك شكل و يك لباس! ديدم بغل دست من هم زن است! خودم را جمع كردم و فكر كردم اشتباهى سوار شده‏ام؛ اين اتوبوس كارمندان است. اتوبوس نگه داشت و خانمى پياده شد. آن زن كه پياده شد، همه مرد شدند!

با اين كه ابتدا بنا نداشتم پيش شيخ بروم، ولى از ماشين كه پياده شدم، نزد ايشان رفتم؛ پيش از اين كه من حرفى بزنم، فرمود: «ديدى همه مردها زن شده بودند؟ چون مردها به آن زن توجّه داشتند، همه زن شدند!»

سپس فرمود: «وقت مردن، هر كس به هر چه توجه دارد، همان جلوى چشمش مجسّم مى‏شود، ولى محبّت اميرالمؤمنين عليه‏السلام باعث نجات مى‏شود.»

«چقدر خوب است كه انسان محو جمال خدا شود... تا ببيند آنچه ديگران نمى‏بينند و بشنود آنچه را ديگران نمى‏شنوند.»


[1] . كيمياى محبت، ص 176.

668) حکایات دیده‌های برزخی /68

مأموران قبض روح[1]

مرحوم آية‏اللّه‏ العظمى اراكى ـ رضوان اللّه‏ تعالى عليه ـ فرمودند: آية‏اللّه‏ حائرى يزدى ـ مؤسس حوزه علميه قم ـ خواب ديده بود كه ده روز بيشتر از عمرشان نمانده است، ولى ايشان توجهى نكرده و آن را فراموش كرده بود. تا اين‏كه روز دهم، پنج‏شنبه‏اى يا جمعه بوده، رفقاى آية‏اللّه‏ حائرى يزدى، روز قبل گفته بودند خوب است فردا به يكى از باغ‏هاى كربلا برويم، و ايشان هم قبول كرده بودند؛ وسايل نهار را بر ميدارند و مى‏روند. در آن باغ هر كس مشغول كارى مى‏شود و به ايشان هم كارى رجوع مى‏دهند. ايشان يك مرتبه احساس سرما مى‏كند، اول اظهار مى‏دارد: آقايان من سردم مى‏شود، عباى كلفتى مى‏آورند، ولى درد شدت پيدا مى‏كند و نمى‏تواند تحمل كند، ايشان را مى‏آورند خانه توى بستر مى‏افتد، مى‏بيند حال احتضار به وى دست مى‏دهد، آن وقت يادش مى‏آيد كه اى واى، امروز روز دهم است و من به كلى غفلت كرده بودم، به ياد خواب مى‏افتد، عجب خوابى بود! حال احتضار دست مى‏دهد، ناگهان مشاهده مى‏كند كه سقف اتاق شكافته شد و دو نفر از سقف اتاق پايين آمدند، مى‏فهمد كه اينان مأموران ملك الموت هستند و براى قبض روح پايين آمده‏اند. مى‏آيند و مى‏نشيند تا از پا قبض روح كنند. ايشان مى‏بينند كه هنوز در دنيا هستند و به آخرت نرفته‏اند؛ در آن حال توجهى پيدا مى‏كند به حضرت اباعبداللّه‏ الحسين عليه‏السلام زيرا ايشان از نوحه خوان‏هاى امام حسين عليه‏السلام بوده است، و عرض مى‏كند: يا اباعبداللّه‏، مردن حق است و البته بايد بميرم، ليكن خواهشمندم چون دستم خالى است و ذخيره آخرت تهيه نكرده‏ام، اگر ممكن است تمديد بفرماييد. ناگهان مشاهده مى‏كند از سقف شكافته يك نفر آمد و به اين دو نفر گفت: آقا فرمودند تمديد شد، دست نگه داريد و آن‏ها دست برداشته و مى‏روند. بعد از رفتن آن‏ها حالش قدرى بهتر شد، پارچه‏اى را كه رويش انداخته بودند كنار مى‏زند، همسرش كه بالاى سرش گريه مى‏كرده يك مرتبه صدايش بلند مى‏شود كه زنده شد، زنده شد، پارچه را بر مى‏دارند، اشاره مى‏كند آب مى‏خواهم، با پارچه لب و دهانش را آب مى‏زنند و حالش خوب مى‏شود و محتاج به پزشك هم نمى‏گردد.


[1] . مجله حوزه، شماره 12، ص 31.

667) حکایات دیده‌های برزخی /67

لگد شتر و انديشه‏اى ناپسند[1]

آية‏اللّه‏ فهرى[2] نقل مى‏كند كه جناب شيخ رجبعلى خياط رحمه‏الله به ايشان فرمود:

روزى براى انجام كارى روانه بازار شدم، انديشه مكروهى در مغزم گذشت، ولى بلافاصله استغفار كردم. در ادامه راه، شترهايى كه از بيرون شهر هيزم مى‏آوردند، قطار وار از كنارم گذشتند، ناگاه يكى از شترها لگدى به سوى من انداخت كه اگر خود را كنار نكشيده بودم، آسيب مى‏ديدم. به مسجد رفتم و اين پرسش در ذهن من بود كه اين رويداد از چه امرى سرچشمه مى‏گيرد و با اضطراب عرض كردم: خدايا اين چه بود؟

در عالم معنا به من گفتند: اين نتيجه آن فكرى بود كه كردى.

گفتم: گناهى كه انجام ندادم.

گفتند: لگد آن شتر هم كه به تو نخورد![3]


[1] . كيمياى محبت، ص 89.

[2] . نماينده ولى فقيه و امام جمعه زينبيه در دمشق.

[3] . اين حكايت را دو تن از ارادتمندان شيخ، با كمى تفاوت از او نقل كرده‏اند. اين متن مطابق نقل آية‏اللّه‏ فهرى است، به جز عبارت: «انديشه مكروه» كه مطابق نقلى ديگر است.

666) حکایات دیده‌های برزخی /66

لطف خدا و ناسپاسى بنده[1]

مرحوم محمدباقر شيخ الاسلام ـ عليه الرحمه ـ فرمود: شنيدم از عالم بزرگوار و سيد عالى مقام، امام جمعه بهبهانى... كه در اوقات تشرف به مكه معظمه روزى به عزم تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز در آن مكان مقدس از خانه خارج شدم، در ميان راه، خطرى پيش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با كمال سلامتى از آن خطر، رو به مسجد آمدم. نزديك در مسجد، خربزه زيادى روى زمين ريخته و صاحبش مشغول فروش آن‏ها بود، قيمت را پرسيدم، گفت: آن قسمت، فلان قيمت و قسمت ديگر ارزان‏تر و فلان قيمت است، گفتم: پس از مراجعت از مسجد، مى‏خرم و به منزل مى‏برم. پس به مسجد الحرام رفتم و مشغول نماز شدم، در حال نماز در اين خيال شدم كه از قسمت گران آن خربزه بخرم يا قسمت ارزان‏ترش و چه مقدار بخرم و خلاصه تا آخر نماز در اين خيال بودم و چون از نماز فارغ شده، خواستم از مسجد بيرون روم، شخصى از در مسجد وارد شد و نزديك من آمد و در گوشم گفت: خدايى كه امروز تو را از خطر مرگ نجات بخشيد، آيا سزاوار است كه در خانه او نماز خربزه‏اى بخوانى؟

فورا متوجه عيب خود شده، بر خود لرزيدم، خواستم دامنش را بگيرم، او را نيافتم. در كتاب قصص العلماى مرحوم تنكابنى (ص 311) آمده است: و از جمله كرامت سيد رضى ـ عليه الرحمه ـ آن است كه در وقتى از اوقات، نماز خود را به برادرش سيد مرتضى علم الهدى ـ عليه الرحمه ـ اقتدا كرد. چون به ركوع رفتند سيد رضى نمازش را فرادا خواند و اقتدا را منقطع ساخت، پس از وى سؤال كردند از سبب انفراد، در جواب فرمود كه چون به ركوع رفتم، ديدم كه امام جماعت كه برادرم سيد مرتضى باشد، در مسئله‏اى از حيض فكر مى‏نمايد و خاطرش بدان متوجه است و در درياى خون غوطه‏ور است، پس نماز خود را فرادا كردم.

در بعضى از كتب آمده كه جناب سيد مرتضى فرموده بود: «برادرم درست فهميده؛ پيش از آمدن براى نماز، زنى مسئله‏اى از حيض از من پرسيد و من در خيال آن فرو رفته بودم و از اين جهت برادرم مرا در درياى خون غوطه‏ور ديد.»

حضور قلب در نماز هر چند از شرايط صحت نيست؛ يعنى نماز بدون حضور نيز تكليف را ساقط مى‏كند و قضا و اعاده نماز واجب نيست، ليكن بايد دانست كه نماز بى‏حضور قلب، مانند بدن بى‏روح است؛ يعنى چنانچه بدن بى‏جان را اثرى و ثمرى نيست، نماز بى‏حضور را اجر و ثوابى نيست و موجب قرب به خدا نخواهد شد، مگر همان مقدارى كه با حضور به‏جا آورده شود؛ لذا از بعضى نصف و از بعضى ثلث و از بعضى ربع، تا اين‏كه از بعضى عُشر نمازشان پذيرفته است.[2]

در كتاب كافى از امام صادق عليه‏السلام نقل شده كه ممكن است شخصى پنجاه سال نماز خوانده باشد، ولى دو ركعت نماز پذيرفته شده نداشته باشد، «اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُبِكَ مِن صَلوةٍ لاتُرفَعُ وَ عَمَلٌ لايَنفَعُ».


[1] . داستان‏هاى شگفت،ص 60ـ62.

[2] . براى آگاهى اهميت و لزوم حضور قلب در نماز و كيفيت تحصيل آن ر.ك: صلوة الخاشعين؛ گناهان كبيره، ج 2، ص 262ـ270.

665) حکایات دیده‌های برزخی /65

لاشه مردار و جيفه دنيا[1]

از آقا سيدرضا موسوى قندهارى كه سيدى فاضل و متقى بوده، نقل شده كه فرمود: سلطان محمد ـ دايى ايشان ـ شغلش خياطى و تهيدست و پريشان حال بود. روزى او را بشاش و خندان يافتم و پرسيدم: چطور است امروز شما را شاد مى‏بينم؟

فرمود: آرام باش كه مى‏خواهم از شادى بميرم. ديشب از جهت برهنگى بچه‏هايم و نزديكى ايام عيد و پريشانى و فلاكت خود گريه زيادى كردم و به مولا اميرالمؤمنين عليه‏السلام خطاب كردم: آقا! تو شاه مردانى و سخى روزگارى، گرفتارى‏هاى مرا مى‏بينى؛ چون خوابيدم ديدم كه از دروازه عيدگاه قندهار بيرون رفتم، باغى بزرگ ديدم كه قلعه‏اش از طلا و نقره بود، درى داشت كه چندين نفر نزد آن ايستاده بودند نزديك آن‏ها رفتم، پرسيدم: اين باغ كيست؟ گفتند: از آن حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام است. التماس كردم كه بگذارند داخل شوم و به حضور آن حضرت برسم. گفتند: فعلاً رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم تشريف دارند، بعد اجازه دادند. به خود گفتم: اول خدمت رسول خدا مى‏رسم و از ايشان سفارشى مى‏گيرم. چون به خدمتش رسيدم از پريشانى خود شكايت كردم.

فرمود: پيش آقاى خود اباالحسن عليه‏السلام برو، عرض كردم حواله‏اى مرحمت فرماييد. حضرت خطى به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن عليه‏السلام رسيدم، فرمود: سلطان محمد كجا بودى؟ گفتم از پريشانى روزگار به شما پناه آورده‏ام و حواله از رسول خدا دارم، پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندى فرمود و بازويم را به فشار گرفت و نزد ديوار باغ آورد. اشاره فرمود شكافته شد، دالانى تاريك و طولانى نمايان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناك شدم.

اشاره ديگرى كرد روشنايى ظاهر شد، پس درى نمايان شد و بوى گندى به مشامم رسيد، به شدت به من فرمود: داخل شو و هر چه مى‏خواهى بردار، داخل شدم ديدم خرابه‏اى است پر از لاشه مردار. حضرت به تندى فرمود زود بردار (لاشخورهاى زيادى آن‏جا بودند) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده‏اى به دستم آمد، برداشتم. فرمود: برداشتى؟ عرض كردم: بلى. فرمود: بيا! در برگشتن دالان روشن بود و در وسط دالان دو ديگ پر آب روى اجاق خاموش مانده، فرمود: سلطان محمد! چيزى كه در دست دارى در آب بزن و بيرون آور، چون آن را در آب زدم ديدم طلا شده است.

حضرت به من نگريست، ليكن خشمش اندك بود، فرمود: سلطان محمد! براى تو صلاح نيست، محبت مرا مى‏خواهى يا اين طلا را؟ عرض كردم: محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بيدار شدم، بوى خوشى به مشامم رسيد تا صبح از خوشحالى گريه مى‏كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا را پذيرفتم.

آقا سيدرضا فرمود: پس از اين واقعه، اضطرار دنيوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گرديد.

از اين داستان حقايقى دانسته مى‏شود كه در اين‏جا به پاره‏اى از آن‏ها به اختصار اشاره مى‏شود و تفصيل آن‏ها براى محل ديگر. بر صاحب بصيرت آشكار است كه ثروتمندى و فراوانى نعمت‏هاى دنيوى و كاميابى به تنهايى نزد عقل صحيح، براى انسان متصف به خوبى يا بدى نيست. تمام نعمت‏هاى دنيوى بالذات خوب است، ليكن نسبت به انسان دو گونه است: اگر شخص ثروتمند علاقه قلبش عالم آخرت و ايستگاه ابدى و جوار محمد و آل محمد عليهم‏السلام باشد و هر چه در دنيا دارد در دلش نباشد؛ يعنى آن‏ها را بالذات دوست نداشته باشد، بلكه آن‏ها را وسيله تأمين حيات ابدى خود بداند، البته چنين ثروتى براى او نعمت حقيقى و مقدمه سعادت ابدى است و نشانه چنين شخصى آن است كه در زياد كردن ثروت تلاش مى‏كند، ولى نه با حرص و علاقه قلبى، و در نگهدارى آن سعى مى‏كند، ولى نه با بخل در راه حق؛ يعنى در راه باطل از صرف يك درهم خوددارى مى‏كند، ولى در راه خدا از بذل تمام دارايى نيز مضايقه ندارد و نيز چنين شخصى هيچ‏گاه به ثروت خود نمى‏نازد و تكبر نمى‏نمايد و خود را با تهيدست يكسان مى‏بيند و نيز هرگاه تمام ثروت و ساير علاقه‏هاى مادى او از بين رود، اضطراب درونى و حزن قلبى ندارد، و اگر شخصى علاقه قلبى او تنها حيات مادى و شهوات دنيوى باشد و ثروتمندى را بالذات دوست و آن را وسيله رسيدن آرزوهاى نفسانى بداند و حيات پس از مرگ و قرب به پروردگار و جوار آل محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را بسان حكايتى پندارد و آن‏ها را تنها بر زبان جارى كند، البته زيادى ثروت و كاميابى‏هاى دنيوى براى چنين شخصى بلاى حقيقى و موجب شقاوت ابدى است و مثل او در عالم حقيقت مانند كسى است كه برايش سلطنت پيش‏بينى شده و بايد حركت كند و به قصر سلطنتى وارد شود و بر تحت سلطنتى بنشيند و از انواع نعمت‏ها بهره ببرد، پس در ميانه راه به خرابه‏اى كه پر از لاشه مردار و لاشخورهاست برسد و در آن خرابه و در برابر قصر سلطنتى منزل كند و به مردارخوارى قناعت نمايد؛ چنان‏كه در داستان مزبور به اين حقيقت اشاره شده است و از آن‏جا كه ثروتمندى و كاميابى غالبا براى بشر دام مى‏شود و آن‏ها را صيد مى‏كند؛ پروردگار حكيم بعضى از بندگان خود را از خوشى‏هاى اين عالم محروم مى‏كند و به وسيله تيرهاى بلاى فقر و مرض و مصيبت و ظلم اشرار از دنيا دل آزرده مى‏نمايد، تا به آن دل نبندند و از حيات جاودانى غافل نشوند، و به عبارت ديگر، انسان يك دل بيشتر ندارد، اگر در آن محبت به دنيا و شهوات نفسانى جاى گرفت، به همان اندازه از جاى گرفتن محبت خدا و اولياى او و سراى آخرت كم مى‏شود و گاه مى‏شود كه حب دنيا و شهوات تمام دل را احاطه مى‏كند تا جايى كه براى خدا و اولياى او جايى باقى نمى‏ماند.

و از آنچه گفته شد، مفهوم فرمايش اميرالمؤمنين عليه‏السلام (مال دنيا مى‏خواهى يا محبت مرا؟) روشن مى‏شود؛ و شرح و تفصيل آنچه گفته شد در كتاب قلب سليم آمده است.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 162ـ165.

664) حکایات دیده‌های برزخی /64

گذر از پل صراط[1]

مرحوم سيد على (سيد اجلّ اكمل مؤيّد، علامه تحرير، بهاءالدين، سيّد علىّ بن سيّد عبدالكريم) نيلى نجفى كه جلالت شأنش بسيار و مناقبش بى‏شمار است و شاگرد شيخ شهيد و فخر المحقّقين مى‏باشد، در كتاب انوار المضيئة در ابواب فضايل حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام به مناسبتى اين حكايت را از پدرش نقل كرده كه در قريه نيله كه قريه خودشان باشد، شخصى بود كه توليت مسجد آن قريه با او بود. روزى از خانه بيرون نيامد، او را طلبيدند عذر آورد كه نمى‏توانم، چون تحقيق كردند معلوم شد كه بدن او به آتش سوخته، به غير از دو طرف ران‏هاى او تا طرف زانوها كه از آسيب سوختن محفوظ مانده و ديدند درد و الم او را بى‏قرار نموده است. سبب آن را از او پرسيدند، گفت: در خواب ديدم كه قيامت برپا شده و مردم در سختى فراوان‏اند و بسيار به آتش مى‏روند و من از آن كسانى بودم كه مرا به بهشت فرستادند؛ همين كه رو به بهشت مى‏رفتم به پلى رسيدم كه عرض و طول آن بزرگ بود، گفتند: اين صراط است؛ پس ما از آن عبور كرديم و هر چه از آن طىّ مى‏كرديم، عرضش كم، و طولش بسيار مى‏شد، تا به جايى رسيد كه مثل تيزى شمشير گشت. به زير نگاه كرديم، ديديم كه وادى بسيار بزرگى است و در آن، آتش سياهى است، و در آن، جمره‏هايى مثل قلّه كوه‏ها، و مردم بعضى نجات مى‏يابند و بعضى در آتش مى‏افتند و من پيوسته ميل مى‏كردم از طرفى به طرف ديگر، مثل كسى كه بخواهد بيفتد تا خود را رسانيدم به آخر صراط. به آن جا كه رسيدم، نتوانستم خوددارى كنم كه ناگاه در آتش افتادم و فرو رفتم؛ خود را به كنار وادى رساندم و هر چه دست انداختم، دستم به جايى بند نشد و آتش مرا پايين مى‏كشيد به قوّت جريان خود، و من استغاثه مى‏كردم؛ عقل از من پريده بود، پس به من الهام شد كه بگويم: يا علىّ بن ابى‏طالب عليه‏السلام ! پس نظر افكندم ديدم مردى در كنار وادى ايستاده، در دلم افتاد كه او علىّ بن ابيطالب عليه‏السلام است. گفتم: اى آقاى من! يا اميرالمؤمنين! فرمود: دست خود را نزديك بياور! دست خود را به جانب آن حضرت دراز كردم، دست مرا گرفت و بيرون كشيد و در كنار وادى گذاشت؛ پس به دست شريف خود آتش را از دو طرف ران من دور كرد كه من وحشت كرده، از خواب پريدم و اين حال خود را ديدم كه مى‏بينيد؛ بدن من از آتش سالم نمانده مگر آن‏جايى كه امام دست ماليده؛ پس مدّت سه ماه مرهم كارى كرد تا سوخته‏ها بهتر شد و بعد از آن كم بود كه نقل كند اين حكايت را براى احدى مگر آن‏كه به تب گرفتار مى‏شد.

ذكر چند عمل براى سهولت گذشتن از اين عَقَبه، غير از صله رحم و اداى امانت:

سيد بن طاووس در كتاب اقبال روايت كرده كه در شب اوّل ماه رجب، بعد از نماز مغرب بيست ركعت نماز كند به حمد و توحيد و بعد از هر دو ركعت سلام دهد تا محفوظ بماند خودش و اهل و مال و اولادش، و از عذاب قبر در پناه باشد و از صراط بى‏حساب، مانند برق، بگذرد.[2]


[1] . منازل الاخرة، ص 108 ـ 109.

[2] . اقبال الاعمال، ص 629.

663) حکایات دیده‌های برزخی /63

فرشتگان شب[1]

آقاى راحمى كه از اهل علم همدان و پدر شهيدى بزرگوار است، مى‏گويد:

حضرت آية اللّه‏ انصارى رحمه‏الله تابستان‏ها روى پشت بام مسجد اقامه جماعت مى‏فرمود: يكى از محترمان همدان كه از مأمومان آقاى انصارى رحمه‏الله بود، برايم نقل كرد كه روزى هنگام غروب كه حاضران منتظر اذان مغرب و برپايى نماز جماعت بودند، آقاى انصارى رحمه‏الله به مؤذن فرمودند اذان مغرب را بگويد. مؤذن عرض كرد: آقا هنوز مغرب نشده است، آقا فرمودند: مگر رفتن فرشتگان روز و آمدن فرشتگان شب را نديدى؟


[1] . در كوى بى‏نشان‏ها، ص 95ـ96.

662) حکایات دیده‌های برزخی /62

عنايت سيدالشهداء†[1]

علامه طباطبايى فرمودند: عيال ما زن بسيار مؤمن و بزرگوارى بود. ما در معيّت ايشان براى تحصيل، به نجف اشرف مشرّف شديم. ايام عاشورا براى زيارت به كربلا مى‏آمديم. پس از پايان اين مدت وقتى به تبريز مراجعت كرديم، روز عاشورايى در منزل نشسته و مشغول خواندن زيارت عاشورا بود.

مى‏گويد: ناگهان دلم شكست و با خود گفتم: ده سال در روز عاشورا كنار مرقد مطهّر حضرت اباعبداللّه‏ الحسين عليه‏السلام بوديم و امروز از اين فيض محروم شده‏ايم؛ يك مرتبه ديدم در حرم مطهر، در زاويه بين بالاسر و روبه‏رو ايستاده‏ام و رو به قبر مطهر مشغول خواندن زيارت هستم و حرم مقدّس و خصوصيّات آن همچون گذشته بود، ولى چون روز عاشورا بود و مردم غالبا براى تماشاى دسته‏هاى عزادار و سينه‏زن مى‏رفتند، فقط در پايين پاى مبارك، مقابل قبر ساير شهدا چند نفرى ايستاده بودند، و بعضى از خدّام براى آن‏ها زيارت مى‏خواندند و چون به خود آمدم، ديدم در خانه خود نشسته و در همان محل مشغول خواندن بقيه زيارت عاشورا هستم.


[1] . مهر تابان، ص 25، انتشارات باقرالعلوم.

661) حکایات دیده‌های برزخی /61

عصبانى نشو![1]

يكى از شاگردان شيخ مرحوم رجبعلى خياط مى‏گويد: روزى در بازار با يكى از متديّنان بحث دينى و علمى داشتم، هر چه اقامه دليل كردم زير بار نرفت، قدرى عصبانى شدم، ساعتى بعد خدمت شيخ رسيدم، تا مرا ديد نگاهى به من كرد و فرمود:

«با كسى تندى كردى؟»

جريان را گفتم. فرمود:

«در اين گونه موارد عصبانى نشو، شيوه ائمه اطهار را پيشه كن، اگر ديدى نمى‏پذيرد سخن را قطع كن.»


[1] . كيمياى محبت، ص 116.

660) حکایات دیده‌های برزخی /60

عذاب در قبر[1]

سيد جليل و عارف گرانقدر سيد محمدعلى عراقى، از معدود كسانى مى‏باشد كه خدمت حضرت صاحب الامر عليه‏السلام رسيده است. ايشان مى‏گويند:

در ايام جوانى، در يكى از روستاهاى عراق ساكن بودم. در آن ايام شخصى كه او را مى‏شناختم وفات نمود، او را در مقبره‏اى كه در نزديكى خانه ما بود، دفن كردند. از همان شبى كه او را دفن كردند به مدت چهل شب، در وقت مغرب آتشى از قبر او نمايان مى‏شد و ناله جانسوزى از آن قبر به گوشم مى‏رسيد. در يكى از شب‏ها چنان ناله و فزع آن شخص شدت پيدا كرد كه از شدت ترس، لرزه بر اندام من مستولى شد، به گونه‏اى كه نتوانستم خود را نگه دارم و نزديك بود كه حالت غش بر من عارض شود. بعضى از بستگانم كه از حال من مطلع شدند، مرا برداشته و به خانه ديگرى بردند، و پس از مدت زمانى به خود آمدم.

از اين حالتى كه از آن شخص ديده شده بود، بسيار متعجب بودم؛ زيرا او كسى بود كه وظايف شرعيه خود را انجام مى‏داد. مقدارى جستجو و تفحص كردم تا علت اين عذاب را بفهمم، تا آن‏كه معلوم شد آن شخص در زمان حياتش مدتى مباشر عمل ديوانى محله خود بود و از شخص سيدى كه در آن محله بود وجه تحميلى ديوانى مى‏خواست و چون سيد قدرت مالى براى پرداختن نداشت، مدتى او را حبس كرده، براى دريافت آن، مدتى او را به سقف خانه خود آويخته بود.


[1] . گناهان كبيره، ج 2، ص 49.

659) حکایات دیده‌های برزخی /59

صورت‏هاى واقعى اعمال[1]

[حاج شيخ عباس قمى رحمه‏الله :] از اربعينيّات عالم فاضل و عارف كامل، قاضى سعيد قمّى رحمه‏الله نقل شده كه فرمود: به ما رسيده از كسى كه ثقه و محلّ اعتماد است، از استاد اساتيد ما ـ شيخ بهاء الملّة و الدّين العاملى قدس‏سره ـ كه روزى به زيارت بعض ارباب حال رفت كه در مقبره‏اى از مقابر اصفهان مأوا گزيده بود. آن شخص عارف به شيخ گفت: من در اين قبرستان امر غريبى مشاهده كردم و آن امر اين است كه ديدم جماعتى جنازه‏اى را آوردند و در اين قبرستان دفن كردند، در فلان موضع و رفتند؛ پس چون ساعتى گذشت بوى خوشى شنيدم كه از بوهاى اين نشأه نبود؛ متحير ماندم؛ به راست و چپ خود نظر كردم تا بدانم كه اين بوى خوش از كجا آمد كه ناگاه ديدم جوان خوش صورتى كه در لباس ملوك است، نزد آن قبر مى‏رود؛ پس رفت تا رسيد به آن قبر. من از آمدن او نزد آن قبر تعجب كردم. چون نزد آن قبر نشست، ديدم مفقود شد، گويا در قبر داخل شد! زمانى از اين واقعه نگذشت كه ناگاه بوى خبيثى شنيدم كه از هر بوى بدى پليدتر بود، نگاه كردم ديدم سگى در پى آن جوان مى‏رود، تا رسيد به آن قبر و پنهان شد؛ تعجب كردم و در حال تعجب بودم كه ناگاه آن جوان بيرون آمد بدحال و بد هيئت، با بدنى مجروح، و از همان راهى كه آمده بود، بازگشت. من عقب او رفتم و از او خواهش كردم كه حقيقت حال را براى من بگويد، گفت: من عمل صالح اين ميّت بودم و مأمور بودم كه در قبر با او باشم كه ناگاه اين سگى كه ديدى، آمد و او عمل غيرصالح او بود، من خواستم او را از قبر بيرون كنم، تا به حقّ صحبت او وفا كنم، آن سگ مرا دندان گرفت و گوشت مرا كند و مرا مجروح كرد؛ چنان‏كه مى‏بينى و مرا نگذاشت كه با او باشم، ديگر نتوانستم در قبر با او بمانم، بيرون آمدم و او را واگذاشتم. چون عارف مكاشف، اين حكايت را براى شيخ نقل كد، شيخ فرمود: راست گفتى! فَنَحْنُ قـائِلُونَ بِتَجَسُّدِ الاَعْمـالِ وَ تَصَوُّرِهـا بِالصُّورَةِ المُنـاسِبةِ بِحَسَبِ الاَحْوالِ.[2]

مرحوم حاج شيخ عباس قمى به دنبال نقل اين حكايت مى‏نويسد: اين حكايت را اين خبر تأييد مى‏كند كه شيخ صدوق در اوّل امالى، روايت كرده و خلاصه‏اش آن است كه قيس بن عاصم منقرى با جماعتى از بنى تميم خدمت حضرت رسول صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم رسيدند و از آن حضرت موعظه نافعه خواستند. آن حضرت ايشان را موعظه كرد و از جمله، فرمود: اى قيس! براى تو چاره‏اى نيست از قرينى كه با تو دفن شود و او زنده است و دفن مى‏شوى تو با او، در حالى كه مرده‏اى، پس اگر او كريم باشد تو را گرامى خواهد داشت و اگر لئيم باشد، تو را وا خواهد گذاشت و محشور نخواهى شد مگر با او، مبعوث نشوى مگر با او، و سؤال نخواهى شد مگر از او؛ پس قرار مده آن را مگر صالح؛ زيرا كه اگر صالح باشد، با او انس خواهى گرفت، اگر فاسد باشد وحشت نخواهى نمود مگر از او و او عمل توان است.


[1] . منازل الاخرة، ص 57ـ 58.

[2] . ما به تجسّم اعمال و صورت يافتن آن به صورت مناسب با حالات، معتقد و قائليم.

658) حکایات دیده‌های برزخی /58

صدايى دردناك از مرده[1]

حضرت آية‏اللّه‏ العظمى اراكى رحمه‏الله فرمود: حاج شيخ عباس قمى در ايام فاطميّه در منزل حاج سيدعلى بلور فروش منبر مى‏رفت. در يكى از اين مجالس كه من هم شركت داشتم، به گوش خود شنيدم كه گفت:

من در نجف اشرف كه بودم، روزى با شخصى كه سنش كم و اوايل بلوغش بود ـ گويا سيد محمد پسر حاج آقا حسين قمى كه اين موزه [اشاره به موزه حرم مطهر حضرت معصومه عليهاالسلام ] را او ساخته ـ قصد كردم به زيارت قبور وادى السلام بروم؛ همين كه از دروازه پا بيرون گذاشتم صدايى به گوشم آمد، مثل صداى شترى كه پشت او زخم باشد و به پشتش داغ بگذارند. عرب‏ها رسمشان اين است كه آهن سرخ كرده با آتش را روى زخم شتر مى‏گذارند و آن زخم را مى‏سوزانند و به اين وسيله آن را مداوا مى‏كنند. وقتى روى زخم شتر آهن سرخ كرده را مى‏گذارند، نعره‏اى مى‏زند. يك همچو صدايى كه در آن وقت از شتر بروز مى‏كند، به گوش من رسيد. من به همراهم گفتم: صدايى به گوش من مى‏آيد، به گوش شما هم مى‏آيد؟ گفت: نه!

ما هرچه نزديك‏تر مى‏شديم صدا بلندتر مى‏شد، تا رسيديم به قبرستان. به قبرستان كه رسيديم ديديم جماعتى بر قبرى حلقه زده‏اند و اين صدا از وسط آن‏هاست! به او گفتم. صدايى نمى‏شنوى؟ گفت: نه! معلوم شد آن‏ها جنازه‏اى آوردند و اين صدا از آن جنازه است. اين مكاشفه بوده است.


[1] . مجله حضور، ش 5 و 6، تابستان 1371، ص 37؛ همين داستان را مرحوم علامه طهرانى در معادشناسى (ج 1، ص 137ـ138) روايت كرده است.

657) حکایات دیده‌های برزخی /57

شيطان، دشمن قسم خورده انسان[1]

حاج ملا قلى نخجوانى كه استاد معارف مرحوم سيد حسين قاضى [پدر مرحوم على قاضى] ـ رضوان اللّه‏ تعالى عليه ـ بود و نزد مرحوم سيد قريش قزوينى ـ رضوان اللّه‏ تعالى عليه ـ مراتب كمال را در اخلاقيات و معارف الهيه طى مى‏كرد، مى‏گويد: پس از آن‏كه به سن پيرى و كهولت رسيدم، شيطان را ديدم كه هر دوى ما بالاى كوهى ايستاده‏ايم، من دست خود را بر محاسن خود گذارده و به او گفتم: مرا سن پيرى و كهولت فراگرفته، اگر ممكن است از من درگذر، شيطان گفت: اين طرف را نگاه كن! وقتى نگاه كردم، دره‏اى بسيار عميق ديدم كه از شدت خوف و هراس عقل انسان مبهوت مى‏ماند. شيطان گفت: در دل من رحم و مروت قرار نگرفته، اگر چنگال من بر تو بند گردد، جاى تو در ته اين دره خواهد بود كه تماشا مى‏كنى.


[1] . تجلى عشق و عرفان، ص 114، به نقل از: رساله لب اللباب، ص 76.

656) حکایات دیده‌های برزخی /56

شهادت محتضر[1]

شخصى ـ از اهل علم ـ هنگام احتضارش، دعاى عديله را برايش مى‏خواندند؛ وقتى به جمله «و اشهد ان الائمة الابرار» رسيدند، محتضر گفت: اين اول حرف است (قبول ندارم). تا سه مرتبه او را تلقين مى‏كردند و او مى‏گفت: اين اول حرف است.

پس از لحظه‏ اى، عرق تمام بدنش را گرفت و چشم‏هايش باز شد و با دست به صندوقى كه در گوشه حجره بود، اشاره كرد. آن را باز كردند و از ميان آن، يك ورقه بيرون آوردند و به او دادند. او ورقه را پاره كرد. وقتى سبب آن را از او پرسيدند، گفت: من به كسى پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم، هر وقت به من مى‏گفتيد: بگو «و اشهد ان الائمة الابرار...» مى‏ديدم ريش سفيدى سر صندوق ايستاده و همين سند را به دست گرفته، مى‏گويد: اگر اين كلمه شهادت را گفتى، اين سند را پاره مى‏كنم، من از كثرت محبتى كه به آن سند داشتم، راضى نمى‏شدم كه اين شهادت را بگويم و چون خدا بر من منت نهاد و مرا شفا داد، آن سند را خودم پاره كردم و ديگر مانعى از گفتن كلمه شهادت ندارم.


[1] . فریادگر توحید، ص 140ـ141.

655) حکایات دیده‌های برزخی /55

شنيدن تسبيح موجودات[1]

يكى از اهل مناجات نقل مى‏كند: علامه طباطبايى رحمه‏الله فرمود مرحوم آقاى قاضى ـ رضوان اللّه‏ عليه ـ فرمودند: شبى در مسجد كوفه ذكر در و ديوار را مى‏شنيدم، به طورى كه آن شب خوابم نبرد.

آرى، هستى همه يك حقيقت يگانه هشيار و داناست. هيچ موجودى در هستى، خود را بيهوده و عبث نمى‏يابد، و همه ذات حضرت معبود را تسبيح مى‏گويند؛ چنان‏كه خداى متعال مى‏فرمايد:

«وَ إِن مِّن شَىْ‏ءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِى وَ لَـكِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ؛[2] و هيچ چيز در هستى نيست مگر اين‏كه خدا را تسبيح مى‏كند، ولى شما تسبيح آن‏ها را نمى‏فهميد.»

ما سميعيم و بصيريم و هُشيم // با شما نامحرمان ما خامشيم


[1] . فريادگر توحيد، ص 138ـ139.

[2] . اسراء، 44.

654) حکایات دیده‌های برزخی /54

سلوک شیطانی[1]

مرحوم آيت الله سيد علي علم الهدي در مناظره هجدهم کتاب «مناظره با دانشمندان» حکایت جالبی را نقل کرده که نقل آن - با کمی ویرایش - خالی از لطف نیست.

مولف گويد: مرحوم والد ماجد براي ما نقل كرد: "اوقاتي كه در نجف اشرف مشغول تحصيل بودم، هم‌زمان با عصر سلطنت ناصرالدين شاه بود. ابراهيم خان، مستوفي ديوان اعلا، ‌شبي در تهران علما را دعوت كرد. چون همگي جمع شدند، رو به علما كرد و گفت: "‌غرض از اين دعوت اين است كه اين روايت پيغمبر9 را شرح دهيد: "موتوا قبل أن تموتوا" علما هر یک سخنی گفتند. ابراهيم‌خان از مجلس خارج شد و پس از ساعتي بازگشت در حالي كه برهنه بود و فقط لنگي به كمر داشت و گفت : آقايان ، اين است معناي "موتوا قبل أن تموتوا" اين را گفت و از منزل خارج شد. هر چه تعقيبش كردند، او را نيافتند. او به نجف اشرف آمد و تا يك سال وارد شهر نشد. فقط مَشك را از شطّ‌ آب کرده، بين نجف و كوفه سقايي مي‌كرد و مردماني را كه از نجف به كوفه رفت و آمد مي‌كردند، آب مي‌داد. پس از یک سال وارد شهر شد و به رياضات و عبادات پرداخت. رفته رفته، مقاماتي يافت و مردم عوام نجف مريد او شدند و از او كشف و كراماتي نيز می‌دیدند و حوایج و مقاصد خود را از او مي‌طبليدند. كار او به جايي رسيد كه منزلش زيارتگاه عرب و عجم شد و عوام دسته‌دسته به زيارت او مي‌رفتند . خدم و حشم بسياري براي او فراهم شد، لیكن خواص به او عقيده نداشتند و از او كناره مي‌گرفتند. گاهي در ميان صحن مطهر در غرفه‌اي مي‌نشست و مردم از زن و مرد بر قدم‌هاي او مي‌افتادند و مي‌گريستند. خلاصه چند سالي به اين منوال بود و عوام از عرب و عجم قيد ارادت او را به گردن نهاده بودند. شيخ طه عرب (‌از علماي نامور آن روزگار) در صحن مطهر اقامه جماعت داشت. شبي مرد عربي آمد و خود را بر سجاده شيخ طه انداخت و گريه و ناله مي كرد و پيوسته مي گفت:" شيخنا اكلتُ الخُرءَ أكلتُ الخُرءَ" يعني نجاست خوردم، نجاست خوردم. شيخ هم به او ملاطفت كرد و گفت‌: چيست پدر من، برادر من؟ و او هي ناله مي‌كرد و مي‌گفت: "اَكلتُ الخُرءَ" مردم هم هجوم آوردند و به تماشاي او پرداختند. بعضي مي‌گفتند: ديوانه شده و بعضي مي‌گفتند: به او ظلم شده. در اين هنگام شخ طه با اصرار علت را سوال كرد. تا اين كه آن مرد عرب گفت: "‌هذا ملعون الوالدين ابراهيم خان" يعني اين ابراهيم خان ملعون مرا اين چنين گرفتار كرد. چون اين كلمه ناسزا نسبت به ابراهيم خان را بر زبان راند، چشم‌هاي حاضران بر او خيره شده و دست‌هاشان بلند شد كه او را بزنند. اما شيخ طه بر مردم خشم كرد و گفت: صبر كنيد ببينيم كه او چه مي‌گويد. گفت: " شغل من سقايي است و براي منزل ابراهيم خان آب مي‌بردم و پيوسته به او التماس مي‌كردم كه مرا به مقامي برسان و از آنچه داري به من نيز عطا فرما، اما او جواب مي‌داد‌: لياقت نداري و قابل مقام نيستي. مدت يك سال كار من اين بود و آرزومند بودم و او اجابت نمي‌كرد تا اين كه روزي گريه كردم و التماس را از حد گذراندم. ابراهيم خان گفت: ‌اگر مقامي مي‌خواهي بايد آنچه گويم اطاعت نمايي و به دستور من عمل كني. گفتم: حاضرم. گفت: ‌اكنون برو و امور عيال خود را تأمين بكن بعد بيا كه مدتي نخواهي رفت. رفتم و امور عيالات را تأمين كردم و سپس آمدم‌. آن گاه مرا به ميان سرداب برد و گفت: حق نداري از اين مكان خارج شوي. شب و روز در اين سرداب باش تا آن كه اجازه خروج دهم. او دستورهایی به من داد و گفت: "در اول وقت وضو بگير و نماز بخوان"، و اذكار و اورادي به من تعليم داد. من به دستور عمل کردم. خودش براي من آب و غذا مي‌آورد. من در ميان سرداب تا چهل روز بودم و به دستور عمل مي‌كردم. پس از چهل روز دستور را تغيير داد و گفت: بايستي بول كني و با بول خود وضو بگيري و نماز بخواني. به اين دستور نيز عمل كردم تا چهل روز تمام شد. پس از آن دستور را تغيير داد و گفت: "‌اكنون بايد با بول خود وضو بگيري و پس از نماز صد مرتبه لعن فاطمه زهرا كني." در اين هنگام باز مرد عرب گفت: " اكلتُ الخُرءَ أكلتُ الخُرءَ" يعني اي شيخ نجاست خوردم و عمل كردم. چون سه اربعين تمام شد. ابراهيم خان نزد من آمد و گفت : اكنون وقتي است كه به مقصد برسي. فردا پس از انجام عمل، از سرداب خارج شو. برو در خارج شهر و آنچه ديدي و به تو گفته شد، عمل كن." چون فردا شد (‌كه امروز باشد) از سرداب خارج شدم و ديدم اوضاع نجف تغيير كرده، گويا اين نجف، آن نجف نيست كه چهار ماه پيش ديده بودم. رفتم تا از دروازه شهر خارج شدم. باغ بسيار زيبايي ديدم با اشجار و نباتات بسيار و خيلي خوش منظره و در آخر باغ جمعي را ديدم كه نشسته بودند و منبري نصب شده بود. شخصي بر منبر نشسته با هيكلي مخصوص و براي آن مردم سخنراني مي‌كرد. من متحيرانه به اطراف مي‌نگريستم و پيوسته بر تعجب من افزوده مي‌شد كه در خارج نجف باغي نبوده و اين چه منظره‌اي است كه من مي بينم؟! رو به طرف آن جمعيت رفتم. چون چشم آن متكلم از بالاي منبر به من افتاد . گفت: "‌مرحبا به بنده من! منم خدای تو! مرا سجده كن تا به مقاصد خود برسي و تو را مانند ابراهيم خان گردانم" گفتم: لعن الله الشيطان؛ خدا شيطان را لعنت كند! به مجرد اين كه اين كلمه را به زبان آوردم، از پشب سر سيلي بر من وارد شد. افتادم. ديدم ابراهيم خان است. چند لگد به من زد و من مدهوش شدم. پس از مدتي به هوش آمدم و ديدم در خارج نجف در ميان آفتاب افتاده‌ام. نه باغي است و نه كسي را مي‌بينم. فهميدم كه آن رياضات شيطاني بوده است. اكنون توبه مي‌كنم. آيا توبه من قبول است؟ چون شيخ طه ـ كه از بزرگان علماي عصر بود و در ميان مردم نفوذ داشت ـ اين كلمات را شنيد، روي به مردم كرد و به زبان عربي خطاب به آنان گفت: "‌واي بر شما! چنين كسي را مريد مي‌شويد؟" مردم چون اين سخنان را از زبان شيخ طه شنيدند، به خانه ابراهيم خان هجوم آوردند تا او را بكشند، ولی او فهميد و فرار كرد. خانه او را خراب و اموالش را غارت كردند، اما خود او را به دست نياوردند. اكنون كوچه ابراهيم خان در نجف معروف است.


[1] . به نقل از مجله مكتب وحي، شماره 7، سال دوم، مرداد ماه 1388.

653) حکایات دیده‌های برزخی /53

سگى بر روى جنازه[1]

[علامه طهرانى رحمه‏الله: ] يكى از دوستان ما به نام دكتر حسين احسان ـ خدايش رحمت كند ـ مرد بسيار شايسته‏اى بود، در تهران مطب داشت. در زمستان‏ها مدّت شش ماه به عتبات مسافرت مى‏كرد و در كربلا مطب داشت و از فقرا مزد نمى‏گرفت و خود نيز به بعضى مستمندان دوا و احيانا مخارج غذا را مى‏داد و زندگى بسيار ساده و مصفّايى داشت. تقريبا در حدود پانزده سال است كه رحلت كرده است. نقل كرد: روزى من در كاظمين مشرّف بودم و آمده بودم كنار شطّ (شطّ دجله از كاظمين مى‏گذرد و مسافت كمى تا حرم مطهّر دارد) در آن‏جا ديدم جنازه‏اى را با ماشين آوردند و پياده كردند و به دوش گرفته، با افرادى به سوى صحن مطهر تشييع كردند.

در عراق رسم چنين است كه افرادى از شيعيان كه وفات مى‏كنند و داراى اهل و قبيله و عشيره هستند، جنازه آن‏ها را در تابوت نهاده و روى ماشين سوارى مى‏بندند و با تشييع كنندگان كه آن‏ها نيز در ماشين‏هاى سوارى متعدّدى سوار مى‏شوند، به كاظمين- عليهما السلام- مى‏آورند و در آن‏جا طواف مى‏دهند و سپس به كربلا آورده و در آن‏جا نيز طواف مى‏دهند و از آن‏جا به نجف اشرف آورده و طواف مى‏دهند و در وادى السّلام نجف اشرف به خاك مى‏سپارند.

آن مرحوم مى‏گفت: همين كه آن جنازه را به طرف صحن مطهّر مى‏بردند، من هم كه عازم تشرّف بودم به دنبال جنازه حركت كردم. مقدارى كه تشييع كردم، ناگاه ديدم يك سگ سياه مهيب بر روى جنازه است. بسيار تعجّب كردم و با خود گفتم: اين سگ چرا روى جنازه رفته است؟ و خود متوجّه نبودم كه اين بدن مثالى متوفّى است و سگ معمولى نيست. به افرادى كه در اطراف من تشييع مى‏كردند، گفتم: روى جنازه چيست؟

گفتند: چيزى نيست، همين پارچه‏اى است كه مى‏بينى!

من دريافتم كه اين سگ صورت مثالى است و فقط من مى‏بينم و ديگران ادارك نمى‏كنند. ديگر هيچ نگفتم تا جنازه را به در صحن مطهّر رسانيدند. همين كه خواستند تابوت را براى طواف به داخل صحن ببرند، ديدم آن سگ دَرِ صحن از روى تابوت به پايين پريد و در گوشه‏اى ايستاد تا آن جنازه را طواف دادند و همين‏كه مى‏خواستند از درِ صحن خارج كنند، دوباره بر روى تابوت پريد و بالاى آن جنازه رفت.

البتّه معلوم است كه صاحب آن جنازه مرد متعدّى و متجاوزى بوده است كه صورت ملكوتى او به شكل سگ مجسّم شده است، و چون آن مرحوم داراى صفاى باطن بوده، اين معنا را ادراك مى‏كرده و ديگران چيزى نمى‏ديده‏اند.

بارى، اين دنيايى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم حساب و كتابى دارد؛ كلمات خدا و رسول خدا و پيشوايان راه خدا بى‏حساب نيست. خداوند به ما دو نيرو داده است: يكى نيروى باطن و عقل و ديگرى نيروى بيرونى كه دين و مذهب و روش اولياى خداست.

انسان نبايد كار خطا بكند؛ اين عالم بازيچه نيست، و انسان مهمل آفريده نشده است: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَـكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لاَ تُرْجَعُونَ؛ (مؤمنون،115) آيا چنين مى‏پنداشتيد كه ما شما را بيهوده و بدون نتيجه و غايت آفريده‏ايم و شما به سوى ما باز نخواهيد گشت؟»

خراميدنِ لاجوردى سپهر // همان گِرد گرديدن ماه و مِهر

مپندار كاين چرخ بازى گريست // سرا پرده‏اى اين چنين سرسرى است

بى‏جهت نبود كه چون اميرالمؤمنين- عليه‏السلام- به اين آيه مى‏رسيد: «أَيَحْسَبُ الاْءِنسَـنُ أَن يُتْرَكَ سُدًى» آن را تكرار مى‏نمود و با خود زمزمه داشت. اگر انسان در مكان خلوتى گناهى انجام داد، نپندارد كسى نبود، خدا هست، فرشتگان هستند، عالَم غيب هست، عالم برزخ و مثال هست، عالم ثبت احوال و اعمال هست، عالم ثبوت صُوَر و اشكال و نيّات هست. امروز از انسان بازجويى نكنند، فردا خواهند كرد.


[1] . معادشناسى، ج 2، ص 217ـ220.

652) حکایات دیده‌های برزخی /52

سجده درختان[1]

جناب آقاى صفوى قمى از مرحوم سيد عبداللّه‏ فاطمى نقل مى‏كردند: يك روز ظهر وقتى از مسجد پيغمبر به همراه آية‏اللّه‏ انصارى رحمه‏الله بيرون مى‏آمديم، من در ذهنم خطور كرد كه دو سال است در خدمت آقا هستيم ولى هيچ كرامتى نديده‏ ايم. به محض خطور اين فكر، آقا به من رو كرد و فرمود: پس نظر كن! پرده از جلوى چشمم برداشته شد و ديدم كه تمام درختان و روييدنى‏ها به حضرت حق سجده مى‏كنند و من از تماشاى آن‏ها لذت مى‏بردم، مدتى گذشت. آقا به من رو كرد و فرمود: «حالا بَستان شد؟» به محض اين‏كه گفتم بله، حالتم عادى شد.

در دعای افتتاح می‌خوانیم:

الحَمْدُ للهِ الَّذِي مِنْ خَشْيَتِهِ تَرْعَدُ السَّماء وَسُكَّانُها، وَتَرْجُفُ الأَرْضُ وَعُمَّارُها، وَتَمُوجُ البِحارُ وَمَنْ يَسْبَحُ فِي غَمَراتِها.


[1] . در كوى بى‏نشان‏ها، ص 109.

651) حکایات دیده‌های برزخی /51

ريزش گناهان

يكى از جانبازان سرافراز دفاع مقدس، در مصاحبه‏اى كه به همت شبكه دو سيما ترتيب يافته بود،[1] چنين حكايت مى‏كرد: (نقل به معنا)... در شرايط سختى ـ در خط مقدم جبهه ـ قدم برمى‏داشتم، گفتم: خدايا! تنها به خاطر تو به اين‏جا آمدم، براى ريختن گناهان! قدم‏ها و پوتين‏هايم سنگين شده بود، به زحمت به جلو مى‏رفتم، از بچه‏ها عقب مانده بودم، براى وارسى پوتين‏ها نگاهم را به پايين انداختم، ديدم زير پاهايم روى زمين نوشته: «الذنوب»، «الذنوب» (= گناهان)، بعد متوجه شدم كه گناهان به صورت دانه‏هاى سياه رنگ از سمت راستم به زمين مى‏ريزد... .


[1] . هفته دفاع مقدس، شبكه دو سيما، 4 / 7 / 1381.

650) حکایات دیده‌های برزخی /50

رهايى با توسل به سيد الشهداء†[1]

مرحوم حاج ميرزا على ايزدى نقل نمود كه پدرم سخت مريض شد و به ما امر كرد كه او را به مسجد ببريم. گفتم: براى شما هتك است؛ چون تجّار و اشراف به عيادت شما مى‏آيند و در مسجد مناسب نيست. به ما گفت: مى‏خواهم در خانه خدا بميرم! علاقه شديدى به مسجد داشت. به ناچار او را به مسجد برديم تا شبى كه مرضش شديد شد و در حال اغما بود كه او را به منزل برديم و آن شب در حال سكرات مرگ بود و ما به مردنش يقين كرديم، پس در گوشه‏اى از حجره نشسته و گريان بوديم و سرگرم مذاكره تجهيز و محل دفن و مجلس ترحيمش شديم تا هنگام سحر، ناگاه من و برادرم را صدا زد، نزدش رفتيم، ديديم بسيار عرق كرده است. به ما گفت: آسوده باشيد و برويد بخوابيد و بدانيد كه من نمى‏ميرم و از اين مرض خوب مى‏شوم. ما حيران شديم و صبح كرد، در حالى كه هيچ اثر مرض در او نبود. بسترش را جمع كرده، او را به حمام برديم، و اين قضيه در شب اول ماه محرم سال 1330 قمرى اتفاق افتاد و حيا مانع شد كه از او بپرسم سبب خوب شدن و نمردنش چه بود.

موسم حج نزديك شد، پس در تصفيه حساب و اصلاح كارهايش سعى كرد و مقدمات و لوازم سفر حج را تدارك ديد، تا اين‏كه با نخستين قافله حركت كرد. به بدرقه‏اش در باغ جنّت ـ يك فرسخى شيراز ـ رفتيم و شب را با او بوديم.

ابتدا به ما گفت: از من نپرسيديد كه چرا نمردم و خوب شدم! اينك به شما خبر مى‏دهم. آن شب، مرگ من رسيده بود و من در حالت سكرات مرگ بودم، پس در آن حال خود را در محله يهودى‏ها ديدم و از بوى گند و هول منظره آن‏ها سخت ناراحت شدم و دانستم كه تا مُردم جزء آن‏ها خواهم بود.

پس در آن حال به پروردگار خود ناليدم، ندايى شنيدم كه اين‏جا محل ترك كنندگان حج است، گفتم: پس چه شد توسلات و خدمات من نسبت به حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام ؟ ناگاه آن منظره هول‏انگيز به منظره فرح‏بخش مبدل شد و به من گفتند: تمام خدمات تو پذيرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و مرگ تو تأخير افتاد تا حج واجب را به‏جا آورى و چون اينك عازم حج شده‏ام، گزارشات خود را به شما خبر دادم.

مرحوم ايزدى نقل نمود كه پيش از محرم 1340 مرض مختصرى عارض پدرم شد و گفت: شب اول ماه موعد مرگ من است و همان‏طور كه خبر داده بود، شب اول محرم هنگام سحر از دار دنيا رحلت فرمود ـ رحمة اللّه‏ عليه.

اين داستان به ما دو چيز مى‏آموزد: يكى اهميت حج و بزرگى گناه ترك و مسامحه در اداى آن؛ چنان‏كه محقق در شرايع فرموده: «وَ فى تأخيرِهِ كَبيرةٌ مُوبِقَةٌ»؛ يعنى حج با اجتماع شرايط آن، واجب فورى است و مسامحه كردن و تأخير انداختن اداى آن، گناه كبيره و هلاك كننده است.

چه هلاكتى بدتر از محشور شدن با يهود است؟! چنان‏كه در جلد اول سفينة‏البحار از حضرت صادق عليه‏السلام مروى است: «كسى كه حج واجب را به‏جا نياورد و بميرد، در حالى كه گرفتارى سختى كه سفر حج به بار آورد، نداشته باشد و به مرضى كه نتواند به واسطه آن حج كند، مبتلا نبوده، حكومت وقت هم مانع رفتنش نباشد، پس بايد بميرد در حالى كه اگر بخواهد يهودى و اگر بخواهد نصرانى باشد.»[2]

خلاصه كسى كه بدون عذر شرعى حج را ترك كند، پس از مردنش با يهود و نصارا خواهد بود.

و نيز در معناى آيه شريفه: «هر كس در دنيا كور شد، در آخرت هم كور است» فرمود: اين آيه درباره كسى است كه حج را از سالى به سال ديگر تأخير مى‏اندازد؛ يعنى هر ساله مى‏گويد سال ديگر به‏جا مى‏آورم تا اين‏كه حج نكرده مى‏ميرد؛ پس از واجبى از واجبات الهى كور شده و خداوند او را در قيامت از ديدن راه بهشت كور مى‏فرمايد.»[3]

مطلب ديگر كه از اين داستان فهميده مى‏شود آن است كه حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام كشتى نجات و رحمت واسعه الهى است و توسل به آن حضرت شخص را به توبه از هر گناهى موفق مى‏كند و عاقبت به خير و پاك از دنيا خواهد رفت، و همچنين توسل به او موجب امن از هر خطر و آفتى است و به يقين اگر كسى از روى اخلاص و صدق به ايشان تمسّك جويد، اهل نجات و سعادت خواهد بود.[4]


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 94ـ97.

[2] . «وَ مَنْ ماتَ وَ لَم يحِجَّ حَجَّةَ الاِسْلامِ وَ لَمْ يَمْنَعْهُ ذلِكَ حاجَةٌ تَجْحَفُ بِه اَوْ مَرَضٌ لايَطيقُ الْحَجَّ مِنْ اَجْلِهِ اَو سُلْطـانٌ يَمْنَعَهُ فَليَمُت اِن شاءَ يَهُودِيّا وَ اِنْ شاءَ نَصْرانِيا.»

[3] . فى قَولِهِ تَعالى: «وَ مَن كَانَ فِى هَـذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِى الاْءَخِرَةِ أَعْمَى»(اسراء، 72)، قالَ عليه‏السلام : «نَزَلَتْ فيمَنْ يَسُوفُ الْحَجّ حَتّى ماتَ وَ لَمْ يحجّ فَعَمى عَنْ فَريضَةٍ مِنْ فَرائض اللّه‏...» (بحارالانوار، ج 99، ص 5، حديث 5، به نقل از تفسير قمى).

[4] . «مَا خابَ مَن تَمَسَّكَ بِكَ وَ اَمِنَ مَنْ لَجَأَ اِلَيْكَ.» (همان، ج 101، ص 237.

649) حکایات دیده‌های برزخی /49

روح پريشان[1]

يكى از شاگردان مرحوم شيخ رجبعلى خياط كه نزديك سى سال با ايشان بوده، نقل مى‏كرد: شيخ به من فرمود:

روح شخصى از علماى اهل معنا را كه ساكن يكى از شهرهاى بزرگ ايران بود، در برزخ ديدم كه تأسف مى‏خورد و مرتب بر زانوى خود مى‏زد و مى‏گفت: واى بر من! آمدم و عملى خالص براى خدا ندارم!

از او پرسيدم كه چرا چنين مى‏كند، پاسخ داد: در ايّام حيات، روزى با يكى از اهل معنا كه كاسب بود، برخورد كردم، او مرا به برخى از خصوصيّات باطنى خود متذكّر ساخت. پس از جدا شدن از او تصميم به رياضت گرفتم، تا مانند آن شخص، ديده برزخى پيدا كنم و به مكاشفات و مشاهدات غيبى دست يابم. مدّت سى سال رياضت كشيدم تا موفّق شدم، در اين هنگام مرگم فرا رسيد؛ اكنون به من مى‏گويند: تا آن هنگام كه آن شخص اهل معنا تو را متذكّر ساخت، گرفتار هواى نفس بودى، و پس از آن تقريبا سى سال از عمر خود را صرف رسيدن به مكاشفات و رؤيت حالات برزخى كردى، اينك بگو: عملى كه خالص براى ما انجام داده‏اى كجاست؟!


[1] . كيمياى محبت، ص 192ـ193.

648) حکایات دیده‌های برزخی /48

رسيدن به گمشده[1]

ثقه با فضيلت جناب حاج محمدتقى لارى كه چند سال در نجف‏اشرف مقيم بودند، نقل كردند: روزى در بازار كربلا درب مغازه بزازى كه با او رفاقت داشتم، نشسته بودم، ناگاه نظرم افتاد به وسط بازار ديدم سكه طلايى است و عبور كنندگان آن را نمى‏بينند، بدون اين‏كه با كسى بگويم به سمت آن رفتم دست دراز كردم آن را بردارم ديدم اشتباه كرده‏ام، طلا نيست بلكه آب بينى منجمد است، از حركت خود بدم آمد، برگشتم جاى خود نشستم و كسى هم نفهميد.

مرتبه ديگر نظر كردم ديدم سكه طلاست، زياد دقت كرده و يقين كردم، باز حركت نموده و به سمت آن رفتم، چون خواستم آن را بردارم ديدم آب بينى است، پشيمان شده برگشتم جاى خود نشستم. باز به آن نظر كردم ديدم سكه طلاست، اين مرتبه حركت نكردم و به حالت حيرت به آن نگاه مى‏كردم؛ پس ديدم سيد محترمى از اهل علم با حالت پريشانى به اطراف زمين نگاه مى‏كند و پيش مى‏آيد تا رسيد به آن سكه طلا، فورا آن را برداشت و در جيب گذارده و رفت. پس به سرعت خود را به او رساندم و احوالش را پرسيدم و گفتم آن سكه طلا چه بود؟ گفت: امروز خدا مولود تازه‏اى به من داده و از جهت مخارج منزل هيچ نداشتم، رفتم نزد فلان شخص و از او قرض خواستم اين سكه را به من قرض داد، به بازار رفتم مقدارى اشياى لازم خريدم، چون خواستم آن سكه را صرف نموده و وجه آن را بدهم نيافتمش، دانستم كه گم شده پس در همان محل عبور خود فصح مى‏كردم تا آن را يافتم.

غرض از نقل اين داستان آن است كه خواننده عزيز بداند حضرت آفريدگار كه رب و مدبر امور بندگانست يك لحظه از اداره امور آن‏ها، جزئى و كلى، غفلت نمى‏فرمايد و در اين داستان مى‏بينيد چگونه سكه طلا را بر جناب شيخ مزبور مشتبه فرمود تا كسى آن را بر ندارد؛ چون اگر برمى‏داشت و مى‏رفت سيد بيچاره مى‏آمد و آن را نمى‏ديد و مى‏رفت و سخت در فشار قرار مى‏گرفت. پس شخص موحد بايد هميشه در حال توكل و اعتمادش به پروردگار باشد و هو نعم الوكيل.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 136ـ137.

647) حکایات دیده‌های برزخی /47

ديدن صور برزخى

آية‏اللّه‏ العظمى سيد جمال گلپايگانى مى‏فرمود: من وقتى از اصفهان به نجف اشرف مشرّف شدم، تا مدّتى مردم را به صورت‏هاى برزخيّه خودشان مى‏ديدم؛ به صورت‏هاى وحوش و حيوانات و شياطين، تا آن‏كه از كثرت مشاهده ملول شدم. يك روز كه به حرم مطهر مشرّف شدم، از اميرالمؤمنين عليه‏السلام خواستم كه اين حال را از من بگيرد، من طاقت ندارم، آن حضرت عليه‏السلام هم اين حال را از من گرفت و از آن پس مردم را به صورت‏هاى عادى مى‏ديدم. [1]

گفتنى است ديدن صورت‏هاى برزخى و شيندن صداهاى ملكوتى تنها مختص عالمان عارف و سالكان ره رفته نيست، بلكه هر ديده پاك و قلب بى‏زنگار مى‏تواند محل تابش واقعيات شود. قواى اداركى انسان و در حقيقت روح او مانند آينه است كه اگر غبار از آن گرفته شود، به خودى خود توان دريافت تصاوير اطراف خود را دارد و لازم نيست چيزى به آن اضافه شود تا به چنين توانايى دست يابد؛ بنابراين براى دريافت حقايق، مؤثرترين راه گرفتن زنگار از دل است؛ لذا گاه ديده مى‏شود كودكان به امور غيبى آگاهى مى‏يابند و از حوادث آينده و يا رخ‏دادهاى دوردست خبر مى‏دهند و حقايقى را بازگو مى‏كنند.

در اين مورد به دو نمونه كاملاً موثق اشاره مى‏نمايم:

يكى از بستگان نزديك نگارنده دخترى كوچك و شيرين زبان و با هوش دارد كه چهره برخى حيوانات را به خوبى مى‏شناسد. مادرش مى‏گفت: براى كارى از خانه بيرون آمدم و دخترم را همراه خود در آغوش داشتم. در مسير ناگهان دخترم با هيجان گفت: مامان! مامان! شتر شتر! با تعجب به عقب برگشتم ولى جز چند مرد كه مشغول صحبت كردن بودند، هيچ كس و هيچ چيز نديدم!

ديگرى از بستگان نزديك مى‏گفت: براى فاتحه خوانى به قبرستان رفتم و پسرم را همراه خود بردم. كنار قبر يكى از بستگان مرحوم رفتم و پس از سلام دادن مشغول قرائت سوره‏اى از قرآن شدم. در اين هنگام پسر كوچكم گفت: بابا! از قبر صدا مى‏آيد، حرف مى‏زند!


[1] . معاد شناسى، ج 1، ص 142.

646) حکایات دیده‌های برزخی /46

دوزخ در قبر[1]

مرحوم علامه طباطبايى از مرحوم حاج ميرزا على آقا قاضى ـ رضوان اللّه‏ عليه ـ نقل كردند كه فرمود:

در نجف اشرف در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى‏ها فوت كرد.[2] اين دختر در مرگ مادر بسيار ضجّه مى‏كرد و جدا متألّم و ناراحت بود و با تشييع كنندگان تا قبر مادر آمد و آنقدر ناله كرد كه تمام جمعيت تشييع كنندگان را منقلب نمود. تا وقتى كه قبر را آماده كردند و خواستند مادر را در قبر بگذارند فرياد مى‏زد كه من از مادرم جدا نمى‏شوم، هرچه خواستند او را آرام كنند، مفيد واقع نشد؛ ديدند اگر بخواهند دختر را به اجبار جدا كنند، بى‏شك جان خواهد سپرد. بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هم پهلوى بدن مادر در قبر بماند، ولى روى قبر را از خاك انباشته نكنند و فقط روى آن را تخته‏اى بگذارند و دريچه و شكافى نيز در آن قرار دهند، تا دختر هر وقت خواست از آن بيرون بيايد. [متأسفانه در روایت این داستان از نقل ریزکاری‌ها خودداری شده است، ولی به نظر‌‌ می‌رسد دور قبر را نیز خالی نکرده و افرادی مراقبت‌‌ می‌کرده‌اند و چه بسا چراغی را نیز روشن کرده باشند]

دختر در شب اول قبر، پهلوى مادر خوابيد. فردا که دختر بیرون آمد، ديدند موهاى سرش سفيد شده است. گفتند: چرا اين‏طور شده است؟ گفت: شب كه من پهلوى مادرم خوابيدم، ديدم دو نفر از ملائكه آمدند و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد. آن دو فرشته مشغول سؤال از عقايد او شدند و او جواب مى‏داد. از توحيد پرسيدند. پاسخ داد: خداى من واحد است؛ از نبوت پرسيدند؛ پاسخ داد: پيغمبر من «محمد بن عبداللّه‏» است. پرسيدند: امامت كيست؟ آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود، گفت: «لَسْتُ لَها بِامامٍ؛ من امام او نيستم.»

در اين حال آن دو فرشته چنان گرزى بر سر مادرم زدند كه آتش به آسمان زبانه كشيد. من از وحشت و دهشت اين واقعه به اين حال كه مى‏بينيد، در آمده‏ام.

مرحوم قاضى ـ رضوان اللّه‏ عليه ـ مى‏فرمود: چون تمام طايفه دختر سنّى مذهب بودند و اين واقعه طبق عقايد شيعه واقع شد، آن دختر شيعه شد و تمام طايفه او كه از افندى‏ها بودند، همگى به بركت اين دختر شيعه شدند.

نورانی شدن انسان با ديدن اهل بيت- عليهم‏السلام[3]

به خاطر دارم [نويسنده كتاب كرامات الاولياء] تقريبا يكسال قبل از رحلت ايشان [عارف ربانى حجة‏الاسلام و المسلمين حاج سيد غلامعلى موسوى سيستانى]، جوانى ادّعاى ديدن آقا امام زمان ـ عجل اللّه‏ تعالى فرجه الشريف ـ را داشت و بنده حقير ساده هم مثل مريدى دنبال او بودم تا اين‏كه روزى او را به خدمت مرحوم پدر بزرگم ـ آقا سيد غلامعلى ـ آوردم و با توجه به آشنايى با اخلاق پدر بزرگم، انتظار مى‏رفت از ايشان به گرمى استقبال كند، ولى برخلاف تصور، ايشان فقط جواب سلامش را دادند و مشغول مطالعه خود شدند و پس از اين‏كه آن فرد رفتند، آقا فرمودند: كسى كه وجود ذى‏جود آقا بقية‏اللّه‏ الاعظم عليه‏السلام را ببيند، وجودش غرق در نور مى‏شود، ولى ما چيزى جز ظلمت در اين شخص نديديم و سرّ اين مطلب موقعى آشكار شد كه آن مرد رسوا شد و ما فهميديم كه دروغ گفته بود؛ امّا سيّد در آن وقت در قيد حيات نبودند.


[1] . همان، ج 3، ص 108ـ110.

[2] . منظور از افندى‏ها سنى‏هاى عثمانى مذهب بودند كه از طرف دولت عثمانى در آن هنگام كه عراق در تحت تصرف آن‏ها بود، به مشاغل حكومتى اشتغال داشتند و بعد از جنگ بين‏الملل اول كه دولت كفر بر اسلام غلبه كرد و كشور عثمانى را تجزيه نمود، عراق از تحت قيمومت عثمانى خارج شد. (همان، ص 108ـ109)

[3] . كرامات الاولياء، ص 92ـ93.

645) حکایات دیده‌های برزخی /45

دو چشم يا دو چشمه نور[1]

حضرت آية‏اللّه‏ شيخ جواد كربلايى فرمودند: آقاى بهجت حدود سى چهل سال پيش يا بيشتر، زمانى از ايشان (آية‏اللّه‏ آقا سيد جمال‏الدّين گلپايگانى) صحبت مى‏فرمودند. فرمودند: يك شب بعد از نماز مغرب و عشا ديدم مى‏خواهند به وادى السّلام بروند. من هم همراه ايشان راه افتادم. هر دو ساكت بوديم و حرفى نمى‏زديم. در تاريكى وادى‏السّلام در گوشه‏اى كنار سقيفه‏اى كه آن‏جا بود، نشستيم. در آن تاريكى، ايشان مشغول ذكر بودند. يك دفعه ديدم كه از دوتا چشم ايشان مثل دو لوله، نور بيرون زد و تمام آن فضا را روشن كرد و هيچ حرفى هم با هم نداشتيم؛ او مشغول خودش بود. دوباره برگشتيم و به منزل رفتيم.


[1] . معادشناسى، ج 1، ص 143ـ145.

644) حکایات دیده‌های برزخی /44

در زنجير اسارت ديو[1]

جناب آقاى منوچهر موريسى ـ سلمه اللّه‏ تعالى ـ داستانى طولانى نقل كردند كه خلاصه‏اش اين است: ايشان وقتى در حومه لارستان ـ در قريه اسير ـ به آموزگارى مشغول بودند، جوانى به نام «احمد» ـ از اهل آن قريه ـ به سختى مريض و محتضر (آماده مرگ) مى‏شود؛ پس در حالت احتضارش آقاى منوچهر او را تلقين مى‏گويد و احمد كلمه طيبه «لا اله الا اللّه‏» را به سختى، پس از تلقين بسيار، بر زبان جارى مى‏سازد؛ جمله «محمد رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم » را نيز مى‏گويد، ولى جمله «على ولى اللّه‏ عليه‏السلام » را نمى‏گويد و پس از اصرار، با سرش اشاره كرد كه نمى‏گويم و بعد هم به زبانش گفت: نمى‏گويم؛ پس از آن، در يك حالت اغما و بى‏هوشى فرو رفت و همه از اطرافش پراكنده شدند و چند روز به همان حالت بود تا اين‏كه او را به شيراز بردند و در بيمارستان بسترى نمودند و پس از چند روز، حالش خوب و از بيمارستان مرخص شد.

به ديدن او رفتم و گفتم: آن روزى كه به تو تلقين مى‏گفتم، چرا از گفتن «على ولى‏اللّه‏ عليه‏السلام » خوددارى كردى؟

«احمد» از شنيدن اين پرسش من، حالت ترس و وحشت عارضش شد و لب خود را گزيد و گفت: در آن موقع كه شما شهادت را به من تلقين مى‏كرديد، ديدم [ذكر] شهادت به صورت زنجيرى است داراى سه حلقه قطور كه روى حلقه اول «لا اله الا اللّه‏»، روى حلقه دوم «محمد رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم » و روى حلقه سوم «على ولى اللّه‏ عليه‏السلام » نوشته شده است. حلقه اول در دست من بود و حلقه دوم در وسط و حلقه سوم در دست ديوى با هيكلى وحشت‏آور كه در دست ديگرش كيسه‏اى بود كه من احساس مى‏كردم تمام پول و نقدينه من در آن است. من با تلقين شما «لا اله الا اللّه‏» و «محمد رسول اللّه‏» را گفتم و چون مى‏خواستم جمله «على ولى‏اللّه‏» را بگويم، آن ديو صورت، زنجير را به سختى از دستم مى‏كشيد و مى‏گفت: اگر گفتى، تمام پول و دفتر بانكى تو را كه در اين كيسه است، مى‏برم، من هم از ترس اين‏كه تمام دارايى مرا نبرد، نمى‏گفتم و در آن حالت، محبت زيادى به پول‏هايم داشتم. با آن حالت حلقه توحيد را از دست نمى‏دادم و رها نمى‏كردم و در اين كشمكش و ناراحتى شديد بودم كه ناگاه سيدى نورانى و جذّاب ظاهر گرديد و پاى مبارك را روى زنجير گذارد، آن ديو كه گويا دستش زير پاى آن بزرگوار بود و فشرده شد، فريادى زد و زنجير را رها ساخت. تمام زنجير به دست من آمد، ديگر نفهميدم چه شد تا وقتى كه چشمم باز شد و خود را غرق عرق و در بستر بيمارى يافتم.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 139ـ140.

643) حکایات دیده‌های برزخی /43

خشم، آفت نماز[1]

از جناب شيخ رجبعلى خياط رحمه‏الله نقل شده است: شبى حوالى غروب از نزديك مسجدى در اوايل خيابان سيروس تهران[2] عبور كردم، براى درك فضيلت نماز اوّل وقت وارد شبستان مسجد شدم، ديدم شخصى مشغول اقامه نماز است و هاله‏اى از نور اطراف سر او را گرفته، پيش خود فكر كردم كه بعد از نماز با او مأنوس شوم، ببينم چه خصوصياتى دارد كه چنين حالتى در نماز براى او پديدار است. پس از پايان نماز همراه او از مسجد خارج شدم، نزديك درب مسجد، وى با خادم مسجد بگو مگويى پيدا كرد و به او پرخاش نمود و به راه خود ادامه داد، پس از عصبانيّت ديدم آن هاله نور از روى سرش محو شد!


[1] . كيمياى محبت، ص 242ـ243.

[2] . اين مسجد پايين‏تر از «سرچشمه» بود كه در اثر توسعه به دو قسمت تقسيم شد.

642) حکایات دیده‌های برزخی /42

خانه مهمان‏كُش[1]

مرحوم آقا سيد ابراهيم شوشترى كه يكى از ائمه جماعت اهواز و بسيار محتاط و مقدس بود، پس از ازدواج سخت پريشان و به فقر و تهيدستى مبتلا مى‏گردد، به گونه‏اى كه از عهده مخارج خود و خانواده‏اش برنمى‏آيد؛ به ناچار مخفيانه به نجف اشرف مى‏رود و در مدرسه نزد يكى از طلبه‏هاى شوشتر، در مى‏ماند. چند ماه كه مى‏گذرد، كاروانى از شوشتر مى‏آيد و به او خبر مى‏دهند كه خانواده‏ات از رفتن تو به نجف با خبر شده‏اند و اينك همسر و پدر و مادر و خواهرانت آمده‏اند.

نامبرده سخت پريشان مى‏شود كه در اين موقعيت كه نه جا دارد نه تمكن مالى، چه كند؟ هر طور بود سراغ خانه‏اى خالى را از اين و آن مى‏گيرد. به او دكان‏دارى را نشان مى‏دهند كه كليد خانه‏اى خالى نزد او بود. به او مراجعه مى‏كند، مى‏گويد: بلى، ولى اين خانه بد قدم است و هر كس در آن نشسته به پريشانى و مرگ زودرس مبتلا شده است.

سيد مى‏گويد: چه مانعى دارد (اگر هم بميرم، چه بهتر! از اين زندگى فلاكت‏بار زودتر راحت مى‏شوم) پس كليد خانه را مى‏گيرد و داخل خانه مى‏شود؛ مى‏بيند تار عنكبوت همه‏جا را گرفته و خانه پر از كثافت و آشغال است و معلوم است كه مدت‏ها خالى بوده است. پس از نظافت، خانواده‏اش را در آن، جاى مى‏دهد. شب كه مى‏خوابد ناگهان مى‏بيند عربى با عقال لف (كه از عقال‏هاى معمولى عربى سنگين‏تر و محترمانه‏تر است) آمد و با شدت بر روى سينه‏اش نشست و گفت: سيد! چرا به خانه من آمدى؟ الآن تو را خفه مى‏كنم!

سيد در جواب گفت: من سيد اولاد پيغمبرم! گناهى ندارم.

عرب گفت: بلى، چرا در خانه من نشستى؟

سيد گفت: حالا هر چه بفرمايى، انجام مى‏دهم و از تو هم اكنون اجازه مى‏گيرم.

عرب گفت: خوب! حالا يك چيزى. بايد در سرداب بروى و آن را پاك و تميز كنى و پرده گچى كه بر آن كشيده شده، بردارى، آن‏گاه قبر من پيدا مى‏شود، بايد زباله‏هاى آن را بيرون ببرى و هر شب يك زيارت حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام (ظاهرا زيارت امين اللّه‏ گفته بود) بخوانى و روزانه فلان مقدار (كه از خاطر ناقل محو گرديده) قرآن بخوانى، آن وقت مانعى ندارد در اين خانه بمانى.

سيد مى‏گويد: به همان ترتيب، سطح سرداب را كه گچينه بود، كندم؛ به قبر رسيدم و سرداب را تميز كردم و هر شب زيارت امين‏اللّه‏ و هر روز به تلاوت قرآن مجيد مشغول بودم، ولى از جهت مخارج، سخت در فشار بودم تا اين‏كه روزى در صحن مطهر نشسته بودم، شخصى كه بعد معلوم شد حاج رئيس التجار معروف به سردار اقدس كه وابسته شيخ خزعل بود، مرا ديد و احوال‏پرسى كرد و به عدد افراد خانواده‏ام، يك ليره عثمانى داد و ماهيانه مبلغ معين مكفى حواله داد و خلاصه وضعيت معيشت ما خوب شد و كاملاً در آسايش واقع شديم.

بايد دانست كه روح شريف مؤمن محترم و مكرم و به عزت الهى عزيز است، تا جايى كه از امام باقر عليه‏السلام روايت شده حرمت مؤمن از حرمت كعبه بيشتر و بالاتر است (و در روايتى مى‏فرمايد: حرمت مؤمن از حرمت كعبه هفتاد مرتبه بيشتر است.) و چون با بدنش مدتى متحد بوده، پس بدن بى‏جان او هم محترم است؛ چنان‏كه از آداب وارد شده از شرع مقدس در تجهيز و تغسيل و تكفين و تدفين او به خوبى دانسته مى‏شود، تا جايى كه در شرع مقدس. هتك قبر مؤمن حرام مى‏باشد؛ مانند نبش و نجس كردن قبر و زباله‏دان كردن آن و به‏طور كلى هر چه موجب هتك باشد، و آنچه خلاف ادب باشد، مكروه است؛ مانند نشستن روى قبر يا بر آن راه رفتن و معبر قرار دادن، تا برسد به اين‏كه فاجر ظالم متجاهر به فسق را نزديك او دفن كردن.

در موضوع بد قدم بودن خانه كه در اين داستان گفته شد، از ظاهر داستان چنين برمى‏آيد كه صاحب آن قبر، مرد صالحى بوده و قبرش را در خانه‏اش قرار داده و احتمالاً به زيارت و قرائت قرآن وصيت كرده كه ساكنان آن خانه در برابر سكونت در آن، انجام دهند؛ ولى ساكنان آن، به ميت بى‏چاره خيانت كرده‏اند و قبرش را به وسيله گچ مالى محو نموده‏اند و زباله‏دانى‏اش كرده‏اند و چه بسا به جاى اعمال صالح، كارهاى ناروا و بى‏تقوايى را رويه خود قرار داده‏اند تا جايى كه ميت به جاى بهره‏بردارى از خيراتشان، از شرورشان ناراحت گرديده است و از اين‏جاست كه مورد نفرين آن ميت قرار گرفته و به بلاى فقر و گرفتارى‏ها تا مرگ زودرس، مبتلا شده‏اند، و چون اين سيد بزرگوار، اهل تقوا بوده و خدا هم در فرج او اذن داده بوده است؛ لذا آن ميت او را از سبب نكبت‏هايى كه به ساكنان آن منزل مى‏رسيده، آگاهانيده است و چون به وعده خود وفا نموده و براى آن ميت خيرات از قرآن و زيارت مى‏فرستاده، مورد دعاى او قرار گرفته و گشايش‏هايى كه بيان شد، برايش پيش آمده است.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 214ـ215.

641) حکایات دیده‌های برزخی /41

حوض كوثر[1]

عبداللّه‏ بن سنان مى‏گويد: از حضرت صادق عليه‏السلام درباره حوض كوثر سؤال كردم. حضرت فرمود: حوض وسيعى است ما بين بصره و صنعاء، آيا دوست دارى آن را ببينى؟ عرض كردم: فدايت شوم! بلى. حضرت دست مرا گرفت و مرا از مدينه بيرون برد و سپس پاى خود را به زمين زد، پس ناگاه ديدم؛ نهرى جارى است، از يك جانبش آب زلالى كه از برف سفيدتر بود و از جانب ديگرش شيرى كه از برف سفيدتر بود، و از وسط اين نهر شرابى كه از ياقوت زيباتر بود، جارى بود، و من هرگز نوشيدنى‏هاى بين آب و شير مانند آن نديده بودم. عرض كردم: فدايت شوم! اين نهر از كجا خارج مى‏شود و سرچشمه‏اش كجاست؟ حضرت فرمود: اين‏ها چشمه‏هايى هستند كه خداوند وصف آن‏ها را در قرآن مجيد بيان فرموده است: «چشمه‏اى است از آب، و چشمه‏اى است از شير، و چشمه‏اى است از شراب كه در اين نهر جارى است.» و بر اطراف اين نهر درخت‏هايى سرسبز و خرم بود و بر شاخه‏هاى آن‏ها حوريّه‏هاى بهشتى‏اى ديدم بسيار زيبا و توصيف‏ناپذير، و به دست آن‏ها ظرف‏هايى بود كه من به نيكويى و زيبايى آن‏ها نديده بودم. آن ظرف‏ها از ظرف‏هاى دنيايى نبود؛ سپس حضرت به يكى از آن حوريّه‏ها نزديك شده و اشاره فرمود كه قدرى آب به ما بده. من آن حوريه را نگاه مى‏كردم، وقتى خم شد و مى‏خواست آب از نهر بردارد، ديدم درخت هم با او خم شد، حوريّه ظرف را در نهر فرو برده و از آن پر كرده و به حضرت داد، و حضرت به من دادند. من از آن نوشيدم و سوگند به خدا كه هيچ آشاميدنى به آن گوارايى و به آن لذت نياشاميده بودم و بوى آن مانند بوى مشك فرح‏آور و دل‏انگيز بود. چون در آن كاسه نگاه كردم، سه رنگ نوشيدنى ديدم، عرض كردم: فدايت شوم! فوق تصور است! من اصلاً فكر نمى‏كردم كه اين‏گونه باشد. حضرت فرمود: اين كوچك‏ترين چيزى است كه خداوند براى شيعيان ما مقدّر فرموده است، چون مؤمن وفات يابد روحش به اين نهر مى‏آيد و در باغ‏هاى اطراف اين نهر به تفرج و تفريح مشغول مى‏گردد، و از آب‏هاى اين نهر مى‏آشامد و دشمن ما چون وفات يابد، روحش به وادى برهوت مى‏رود، و در عذاب برهوت جاودان خواهد بود، و از زقوم آن مى‏خورد، و از حميم آن مى‏آشامد؛ پس، از اين وادى به خدا پناه ببريد.


[1] . الاختصاص، ص 321ـ322؛ بحارالانوار، ج 7، ص 272.

640) حکایات دیده‌های برزخی /40

حقيقت غذاى حرام[1]

[علامه طهرانى رحمه‏الله :] دوستى داشتم از اهل شيراز به نام حاج مؤمن كه قريب پانزده سال است به رحمت ايزدى واصل شده است. بسيار مرد صافى ضمير و روشن‏دل و با ايمان و تقوى بود و اين حقير با او عقد اخوّت بسته بودم و از دعاهاى او و استشفاع از او اميدها دارم.

مى‏گفت: مكرّر خدمت حضرت حجة‏ابن‏الحسن العسكرى ـ عجل اللّه‏ تعالى فرجه الشريف ـ رسيده‏ام و بسيارى از مطالب را نقل مى‏كرد و از بعضى هم ابا مى‏نمود؛ از جمله مى‏گفت: يكى از ائمّه جماعت شيراز روزى به من گفت: بيا با هم برويم به زيارت حضرت على ابن موسى‏الرضا عليه‏السلام و يك ماشين دربست اجاره كرد و چند نفر از تجّار در معيّت او بودند. حركت نموده به شهر قم رسيديم و در آن‏جا يكى دو شب براى زيارت حضرت معصومه عليهاالسلام توقف كرديم، و براى من حالات عجيبى پيدا مى‏شد و بسيارى از حقايق را ادراك مى‏نمودم. يك روز عصر در صحن مطهّر آن حضرت به شخص بزرگى برخورد كردم و وعده‏هايى به من داد.

به طرف تهران حركت كرديم و سپس به طرف مشهد مقدس. از نيشابور كه گذشتيم، ديديم مردى به صورت عامى در كنار جاده به طرف مشهد مى‏رود و با او يك كوله‏پشتى بود كه با خود داشت. اهل ماشين گفتند: اين مرد را سوار كنيم، ثواب دارد، ماشين هم جا داشت. ماشين توقف كرده، چند نفر پياده شدند و از جمله آنان من بودم، و آن مرد را به درون ماشين دعوت كرديم، قبول نمى‏كرد، تا بالاخره پس از اصرار زياد حاضر شد سوار شود به شرط آن‏كه پهلوى من بنشيند و هر چه بگويد من مخالفت نكنم.

سوار شد و پهلوى من نشست و در تمام راه براى من صحبت مى‏كرد و از بسيارى از وقايع خبر مى‏داد و حالات مرا يكايك تا آخر عمر گفت و من از اندرزهاى او بسيار لذت مى‏بردم و برخورد به چنين شخصى را از مواهب علّيه پروردگار و ضيافت حضرت رضا عليه‏السلام دانستم، تا كم كم رسيديم به قدم‏گاه و به موضعى كه شاگرد شوفرها از مسافران، گنبدنما مى‏گرفتند.

همه پياده شديم. موقع غذا بود. من مى‏خواستم بروم و با رفقاى خود كه از شيراز آمده‏ايم و تا به حال سر يك سفره بوديم، غذا بخورم. گفت: آن‏جا مرو! بيا با هم غذا بخوريم. من خجالت كشيدم كه از رفقاى شيرازى كه تا به حال مرتّبا با هم غذا مى‏خورديم، دست بردارم و يك باره ترك رفاقت نمايم، ولى چون ملزم شده بودم كه از حرف‏هاى او سرپيچى نكنم، به ناچار موافقت نموده، با آن مرد در گوشه‏اى رفتيم و نشستيم. از خرجين خود دستمالى بيرون آورد و باز كرد، گويا نان تازه در آن بود، با كشمش سبز كه در آن دستمال بود، شروع به خوردن كرديم و سير شديم، بسيار لذت‏بخش و گوارا بود. در اين حال گفت: حالا اگر مى‏خواهى به رفقاى خود سرى بزنى و تفقّدى بنمايى عيب ندارد؛ من برخاستم به سراغ آن‏ها رفتم و ديدم در كاسه‏اى كه مشتركا از آن مى‏خورند خون و كثافات است و اين‏ها لقمه برمى‏دارند و مى‏خورند و دست و دهان آن‏ها نيز آلوده شده و خود اصلاً نمى‏دانند چه مى‏كنند و با چه مزه‏اى غذا مى‏خوردند، هيچ نگفتم چون به سكوت در همه احوال مأمور بودم.

به نزد آن مرد بازگشتم، گفت: بيا بنشين! ديدى رفقايت چه مى‏خوردند؟ تو هم از شيراز تا اين‏جا غذايت از همين چيزها بود و نمى‏دانستى غذاى حرام و مشتبه چنين است، از غذاهاى قهوه‏خانه‏ها مخور، غذاى بازار كراهت دارد.

گفتم: ان شاء اللّه‏ تعالى؛ پناه مى‏برم به خدا.

گفت: حاج مؤمن! وقت مرگ من رسيده، من از اين تپّه بالا مى‏روم و آن‏جا مى‏ميرم، اين دستمال بسته را بگير، در آن پول است، صرف غسل و كفن و دفن من كن، و هر جا را كه آقاى سيّد هاشم صلاح بداند (آقاى سيدهاشم همان امام جماعت شيرازى بود كه در معيّت او به مشهد آمده بودند) همان‏جا دفن كنيد.

گفتم: اى واى! تو مى‏خواهى بميرى! گفت: ساكت باش! من مى‏ميرم و اين را به كسى مگو. سپس رو به مرقد مطهّر حضرت ايستاد و سلام عرض كرد و گريه بسيار كرد و گفت: تا اين‏جا به پابوس آمدم، ولى سعادت بيش از اين نبود كه به كنار مرقد مطهرت مشرّف شوم. از تپّه بالا رفت و من حيرت زده و مدهوش بودم، گويى زنجير فكر و اختيار از كفم بيرون رفته بود. به بالاى تپّه رفتم، ديدم به پشت خوابيده و پا رو به قبله دراز كرده و با لبخند جان داده است، گويى هزار سال است كه مرده است. از تپه پايين آمدم و به سراغ حضرت آقاى سيدهاشم و ساير رفقا رفتم و داستان را گفتم؛ خيلى تأسف خوردند و از من مؤاخذه كردند، چرا به ما نگفتى و از اين وقايع ما را مطلع ننمودى؟

گفتم: خودش دستور داده بود، و اگر مى‏دانستم كه بعد از مردنش نيز راضى نيست، حالا هم نمى‏گفتم.

راننده ماشين و شاگرد و حضرت آقا و ديگر همراهان همه تأسف خوردند و همه با هم به بالاى تپه آمديم و جنازه او را پايين آورده و در داخل ماشين قرار داديم، و به سمت مشهد رهسپار شديم.

حضرت آقا مى‏فرمود: حقا اين مرد يكى از اولياى خدا بود كه خدا شرف صحبتش را نصيب تو كرد، و بايد جنازه‏اش به احترام دفن شود.

وارد مشهد مقدّس شديم. حضرت آقا يك سره به نزد يكى از علماى آن‏جا رفت و او را از اين واقعه آگاه ساخت. او با جماعت بسيارى آمدند براى تجهيز و تكفين، غسل داده كفن نموده بر او نماز خواندند و در گوشه‏اى از صحن مطهّر دفن كردند و من مخارج را از دستمال مى‏دادم، چون از دفن فارغ شديم، پول دستمال نيز تمام شد، نه يك شاهى كم و نه زياد، و مجموع پول آن دستمال دوازده تومان بود.


[1] . معادشناسى، ج 1، ص 95ـ99.

639) حکایات دیده‌های برزخی /39

حقيقت اهانت به ديگران[1]

يكى از شاگردان مرحوم شيخ رجبعلى خياط مى‏گويد: يك روز با جناب شيخ و چند نفر در كوچه امام‏زاده يحيى در حال عبور بوديم كه يك دوچرخه سوار با يك عابر پياده برخورد كرد، عابر به دوچرخه سوار اهانت كرد و گفت: «خر!»

جناب شيخ فرمود: «بلافاصله باطن خودش تبديل به خر شد»!

يكى ديگر از شاگردان، از ايشان نقل مى‏كند كه فرمود:

«روزى از جلوى بازار عبور كردم و ديدم يك گارى اسبى در حال حركت بود و شخصى هم افسار يابويى كه گارى را مى‏كشيد، در دست داشت. ناگهان عابرى از جلوى گارى گذشت، گاريچى داد زد: يابو! ديدم گاريچى نيز تبديل به يابو شد، و افسار دوتا شد!»


[1] . كيمياى محبت، ص 147.

638) حکایات دیده‌های برزخی /38

قطعه‏ اى از بهشت

در كتاب اسرارالشهاده دربندى و كتاب قصص‏العلماى تنكابنى است كه در زمان شاه عباس از فرنگستان شخصى را پادشاه فرنگ فرستاد و به سلطان صفوى نوشت كه شما به علماى مذهب خود بگوييد با فرستاده من در امر دين و مذهب مناظره كنند، اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما هم‏دين مى‏شويم و اگر او ايشان را مجاب كرد، شما بدين ما درآييد.

آن فرستاده كارش اين بود كه هر كس چيزى در دست مى‏گرفت، اوصاف آن چيز را بيان مى‏كرد.

سلطان، علما را جمع كرد و سرآمد اهل آن مجلس، آخوند ملا محسن فيض بود. پس ملامحسن به آن سفير فرنگى فرمود: سلطان شما مگر عالمى نداشت كه بفرستد و مثل تو عوامى را فرستاد كه با علماى ملت مناظره كند؟!

آن فرنگى گفت: شما از عهده من نمى‏توانيد برآييد! اكنون چيزى در دست بگيريد تا من بگويم. ملامحسن تسبيحى از تربت حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام مخفيانه به دست گرفت، فرنگى در درياى فكر غوطه‏ور شد و بسيار تأمل كرد، مرحوم فيض فرمود: چرا عاجز مانده‏اى؟ فرنگى گفت: عاجز نماندم ولى به قاعده خود چنان مى‏بينم كه در دست تو قطعه‏اى از خاك بهشت است و فكر من در آن است كه خاك بهشت چگونه به دست تو آمده است!

ملامحسن فرمود: راست گفتى؛ در دست من قطعه‏اى از خاك بهشت است و آن تسبيحى است كه از قبر مطهر فرزندزاده پيغمبر ما صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم است كه امام است و پيغمبر ما فرموده كربلا (مدفن حسين) قطعه‏اى از بهشت [است و تو] صدق سخن پيغمبر ما را قبول كردى؛ زيرا گفتى قواعد من خطا نمى‏كند؛ پس صدق پيغمبر ما را هم در دعواى نبوت اعتراف كردى؛ زيرا اين امر را غير از خدا كسى نمى‏داند و جز پيغمبر او كسى به خلق نمى‏رساند. به علاوه، پسر پيغمبر ما صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در آن مدفون است؛ زيرا اگر پيغمبر به حق نبود از صلبش و تابعش در دين او در خاك بهشت مدفون نمى‏گرديد.

چون آن عيسوى اين واقعه را ديد و اين سخن قاطع را شنيد مسلمان گرديد.

***

تدوين كننده كتاب پيش روى شما گويد: به مناسبت اين داستان، خالى از لطف نمى‏دانم اگر سروده‏اى را كه در مقايسه خاك كربلا و كعبه گفته‏ام[1]، به خوانندگان گرامى تقديم نمايم كه به قرار ذيل است:

خاك كعبه غرّه و مسرور بود

عالمی را مقصد و منظور بود

چشم را بگشود و از نزديك و دور

پر تشعشع ديد خود را، پر ز نور

سر بجنبانيد و با فخر و غرور

در ندا در داد بانگى پر سرور

كين منم برتر ز هر بالا و پست

كين منم، گِردم همه هوشيار و مست

كين منم او كه خدايش برگزيد

از فيوضاتش چنين گشتم سعيد

حضرت آدم† به دست خود نواخت

قبله‌گاه مؤمنان بر من بساخت

وانگه ابراهيم و اسماعيل‡ او

با هزاران فخر كردندم نكو

مردمان هر روز رو سويم كنند

چهره مى‏سايند و سجده مى‏برند...

در همه نعمت خودم تنهاستم

از زمين تا عرش حق برخاستم

من چنينم كس نباشد همچو من

كى بزايد مادر گيتى چو من

گفت و گفت آن شمع با دلدادگان

گه تواضع كرد گه چون سروران

تا كه ناگه بر سرش آمد فرو

بس! كه ديگر هيچ اين‏گونه مگو

سجده، گر رو سوى تو مى‏آورند

ليك بر خاك كدامين مى‏كنند؟

هم تو گر بر سجده آرى، ناگزير

چهره‏ات بر خاك من آرى به زير

قبله‏گاه صورت مردم تويى

شمع هر پروانه و كركس شدى

هم غزال و گرگ، گرداگرد تو

هم ملك هم ديو را با وِرد تو

اين چه غوغايى است بر سر مى‏كنى

گوش! تا اسرار ناگفته برى

قبله‏گاه عشق جاويدان منم

سجده‏گاه مست دلداران منم

شمع هر چه مست و گم گشته منم

مُهر دلداده به سجاده منم

من نيم از اين زمين كز جنّتم

چون كه آن خورشيد آمد در برم

خاك آن فردوس بالايم كه من

گشته‏ام در پاى آن سرو چمن

خفته در دامان من يك بوستان

لاله‏هاى بى‏سر آن دوستان

لاله‏هاى اوفتاده در برم

اين علم‏هاى سراپا خسته‏ام

هر يكى هم كعبه و هم قبله‏اند

بهر حق اينان به خاك افتاده‏اند

من سر تعظيم آوردم فرود

كرد حق خاك مرا بهر سجود

گشته‏ام تاج سر شاهنشهان

چون شدم خاك پى فردوسيان

خاك من بر عارض هر كس نشست

سجده مقبول افتد و فايز بگشت

اين نصيحت بشنو و گوشى سپار

سر فرود آور كه باشى وامدار

كربلا هستم و خاكم توتياست

هر نماز عشق بر من مبتلاست

محفل من با قدوم انبياست

قلب من جاى دل آزاده‏هاست

هستى‏ام گر هست از آن مهتر است

خاك پايش از "جواهر" بهتر است

حضرت سلمان و احترام به سادات[2]

حضرت آية‏اللّه‏ كشميرى فرمودند: آقا سيد هاشم حداد به همراه اصحابش به زيارت حضرت سلمان فارسى در مداين رفتند. يكى از آن همراهان گفت: همراه آقا به مرقد داخل شديم و جناب سيد در پايين پاى قبر نشست. بعد از اين‏كه نشست، زود بلند شد و نزد بالا سر قبر نشست. وقتى از مرقد سلمان خارج شديم. او را قسم دادم كه به من بگوييد چرا ابتدا پايين پا نشستيد و زود به طرف بالا سر رفتيد؟

فرمود: وقتى در پايين پاى قبر نشستم، حضرت سلمان را ديدم كه از قبر بلند شد و فرمود: تو سيدى و پسر رسول خدا هستى و با اين حال در پايين پاى من نشسته‏اى! بلند شو و نزد سر من بنشين. پس اجابت كردم و نزد سر شريف نشستم.


[1] . در روایتی آمده است: منتخب البصائر بِإِسْنَادِهِ إِلَى الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ عَنِ الصَّادِقِ- عَلَيْهِ السَّلَامُ- قَالَ: إِنَّ بِقَاعَ الْأَرْضِ تَفَاخَرَتْ فَفَخَرَتِ الْكَعْبَةُ عَلَى الْبُقْعَةِ بِكَرْبَلَاءَ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهَا اسْكُتِي وَ لَا تَفْخَرِي عَلَيْهَا فَإِنَّهَا الْبُقْعَةُ الْمُبَارَكَةُ الَّتِي نُودِيَ مُوسَى مِنْهَا مِنَ الشَّجَرَة (بحار الانوار، ج 13، ص 25)

[2] . صحبت جانان، ص 96ـ97.

637) حکایات دیده‌های برزخی /37

علوم غريبه و مكاشفه

مطلب دوم آن است كه اطلاع پيدا كردن هندى مزبور يا اشخاص ديگرى مانند او به بعض از خفاياى امور و خبر دادن به آن هيچ دلالتى بر حق بودنشان يا درستى اعتقاد و مذهبشان و تقربشان نزد خداوند ندارد؛ زيرا ممكن است شخص به وسيله تسخير جن يا يادگرفتن رمل و بعض علوم غريبه از استاد، يا به وسيله تصفيه خيال به بعضى از امور خفيه آگاهى يابد، در حالى داراى عقايد باطل و ملكات زشت و كردارهاى ناروا بوده و از روحانيت بى‏بهره و به عالم شياطين متصل باشد.

اما آنچه از بزرگان دين از آگاهى به امور پنهان و خبرهاى غيبى رسيده است، بايد دانست كه آن‏ها كسبى نبوده بلكه تنها عطاى الهى و الهام ربانى بوده است و اگر كسى بگويد: بنابراين، تميز بين حق و باطل به چيست؟ گوييم اولاً: اهل عقل از حالات و رفتار و گفتار شخص مى‏فهمند كه روحانى است يا شيطانى و آنچه داراست عطاى الهى است يا به وسيله كسب است.

ثانيا: اگر كسى به دروغ مدعى مقام روحانيت شود و به وسيله علوم غريبه و بعض خوارق عادت كه كسب كرده، بخواهد مردم بيچاره را فريب دهد، يقينا خداوند او را رسوا و مفتضح خواهد فرمود و به قاعده لطف محالست كه خداوند حجت خود را ظاهر نفرمايد و مردم را در وادى گمراهى نگاه دارد.

و بالجمله صاحبان علوم غريبه‏اى كه كسب كرده‏اند، هرگاه در مقام گمراه كردن خلق و انحراف ايشان از طريق دين الهى برآيند، خداوند حق را ظاهر خواهد فرمود؛ چنان‏كه در قرآن مجيد مى‏فرمايد: «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْبَـطِـلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ...؛ «بلكه ما حق را بر سر باطل مى‏كوبيم تا آن را هلاك سازد و اين‏گونه باطل محو و نابود مى‏شود... .» (انبياء،18)

636) حکایات دیده‌های برزخی /36

امر به معروف و نهى از منكر

به مناسبت اين داستان دو مطلب مهم تذكر داده مى‏شود: مطلب اول اين است كه از بزرگ‏ترين واجبات الهى كه در قرآن مجيد و اخبار، امر اكيد به آن شده و تهديدهاى شديد و سخت بر تركش وارد گرديده، امر به معروف و نهى از منكر است و ترك آن از گناهان كبيره مى‏باشد؛ چنان‏كه در رساله گناهان كبيره، تفصيل آن ذكر شده و در نهى از منكر، اولين مرتبه‏اش انكار قلبى است، به‏طورى كه آثار بايد ظاهر شود؛ يعنى بر هر مسلمانى واجب است هنگامى كه كار حرامى از كسى ببيند به آن كار راضى نباشد، بلكه در دل بدش بيايد به طورى كه اثر اين كراهت قلبى در ظاهرش آشكار شود. هنگامى كه با مرتكب حرام روبه‏ور مى‏شود با جبهه گشاده و باز با او برخورد ننمايد، بلكه رو ترش كند و خلاصه بايد آثار انكار قلبى در اعضا و جوارح شخص ظاهر شود.

و هر اندازه ايمان شخص قوى‏تر و روحانيتش بيشتر باشد، انكار قلبى‏اش در برابر معصيت شديدتر است و چون ايمان جناب ميرزاى مرحوم در كمال قوّت و روح شريفش در نهايت لطافت و دل روشنش در غايت رقت بود، به طورى كه در آن زمان نظيرش كمياب بوده است، چنان‏كه آن شخص هندى از روى حساب خود اين معنا را فهميده بود، هنگامى كه شنيد جمعى ظاهرالصلاح حرمات الهى را هتك كرده‏اند، طاقت نياورد تا مريض شد و بالأخره از دار فانى راحت گرديد و از بين گنه‏كاران بيرون رفت و به عباد صالحين ملحق شد.

ناگفته نماند كه سبب مهم شدت تأثر آن بزرگوار دو چيز بود: يكى فسق علنى و گناه آشكار كه سبب كوچك شدن گناه در نظر خلق و جرأت ايشان بر ارتكاب آن مى‏شود و ديگر ظاهرالصلاح بودن تجار مزبور؛ زيرا اشخاص ظاهرالصلاح كه در درجه اول، روحانيان و كسانى كه بر منبر، مردم را به وعظ و خطابه ارشاد مى‏كنند و در درجه دوم، كسانى كه با علما ملازم‏اند و به نماز جماعت و ساير شعاير دينى مواظب‏اند، [مى‏باشند] هرگاه گناهى از آن‏ها صادر شود، يقينا موجب سستى عقايد خلق و موهون شدن احكام شرع انور و جرأت ساير مردم خواهد شد و در رساله گناهان كبيره به تفصيل بيان شده كه گناه صغيره اشخاص ظاهرالصلاح در حكم گناه كبيره خواهد بود.

635) حکایات دیده‌های برزخی /35

حسابى عجيب[1]

مرحوم آقا ميرزا مهدى خلوصى رحمه‏الله كه قريب بيست سال توفيق رفاقت با ايشان نصيب شده بود، نقل كرد: در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقاى ميرزا محمد حسين يزدى (كه در 28 ربيع‏الاول 1307 مرحوم شدند و در قبرستان غربى حافظيه مدفون گرديدند) در باغ حكومتى مجلس ضيافت و جشن مفصلى برپا شده و در آن مجلس جمعى از تجار... دعوت داشتند و در آن انواع فسق و فجور كه از آن جمله نواختن مطرب كليمى بود، فراهم كرده بودند.

تفصيل مجلس مزبور را خدمت مرحوم ميرزا خبر آوردند، ايشان سخت ناراحت و بى‏قرار شد و روز جمعه در مسجد وكيل پس از نماز عصر به منبر رفته و گريه بسيارى نمود و پس از ذكر چند جمله موعظه، فرمود: اى تجارى كه فجار شديد! شما هميشه پشت سر علما و روحانيون بوديد؛ در مجلس فسقى كه آشكارا محرمات الهى را مرتكب مى‏شدند، رفتيد و به جاى اين‏كه آن‏ها را نهى كنيد، با آن‏ها شركت نموديد! جگر مرا سوراخ كرديد، دل مرا آتش زديد و خون من گردن شماست.

پس، از منبر به زير آمد و به خانه تشريف برد. شب براى نماز جماعت حاضر نشد، به خانه‏اش رفتيم احوالش را پرسيديم، گفتند: ميرزا در بستر افتاده است و خلاصه روز به روز تب، شديدتر مى‏شد به‏طورى كه پزشكان از معالجه‏اش اظهار عجز نمودند و گفتند: بايد تغيير آب و هوا دهد.

ايشان را در باغ سالارى بردند (نزديك قبرستان دارالسلام) در همان اوقات يك نفر هندى به شيراز آمده بود و مشهور شد كه حساب او درست است و هرچه خبر مى‏دهد واقع مى‏شود تصادفا روزى از جلو مغازه ما گذشت، پدرم ـ مرحوم حاج عبدالوهاب ـ گفت او را بياور تا از او حالات ميرزا را تحقيق كنيم ببينيم حالش چگونه خواهد شد.

من رفتم آن هندى را داخل مغازه آوردم. پدرم براى آن‏كه امر ميرزا پنهان بماند و فاش نشود اسم ميرزا را نياورد و گفت: من مال‏التجاره دارم، مى‏خواهم بدانم آيا قرانى ندارد و به سلامت مى‏رسد؟ شما از روى جفر يا رمل يا هر راهى كه دارى مرا خبر كن و مزدت را هم هر چه باشد، مى‏دهم. اين مطلب را در ظاهر گفت ولى در باطن قصد نمود كه آيا ميرزا از اين مرض خوب مى‏شود يا نه؟ پس آن هندى مدت زيادى حساب‏هايى مى‏كرد و ساكت و به حالت حيرت بود.

پدرم گفت: اگر مى‏فهمى بگو و گرنه خودت و ما را معطل نكن و به سلامت برو.

هندى گفت: حساب من درست است و خطايى ندارد، ليكن تو مرا گيج كرده‏اى و متحير ساخته‏اى؛ زيرا آنچه در دل نيت كردى كه بدانى غير از آنچه به زبان گفتى مى‏باشد.

پدرم گفت: مگر من چه نيّت كرده‏ام؟ هندى گفت: الآن زاهدترين خلق روى كره زمين مريض است و تو مى‏خواهى بدانى عاقبت مرض او چيست؟ به تو بگويم اين شخص خوب شدنى نيست و سر شش ماه مى‏ميرد.

پدرم آشفته شد و براى اين‏كه مطلب فاش نشود، سخت منكر گرديد و مبلغى به هندى داد و او را روانه نمود و بالأخره سر شش ماه هم ميرزا به جوار رحمت حق رفت.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 102ـ107.

634) حکایات دیده‌های برزخی /34

چهره‏ هاى واقعى[1]

محمد بن الحسن صفّار در كتاب بصائر الدرجات از ابوبصير روايت كرد كه گفت: در خدمت حضرت امام جعفرصادق عليه‏السلام به حج مشرف شديم و در هنگامى كه در حال طواف بوديم، عرض كردم: فدايت شوم! اى فرزند رسول خدا «يغفر اللّه‏ لهذا الخلق؟؛ آيا خداوند تمام اين خلق را مى‏آمرزد؟»

حضرت فرمودند: اى ابوبصير! اكثر افرادى را كه مى‏بينى از ميمون‏ها و خوك‏ها هستند! ابوبصير مى‏گويد: به محضرش عرض كردم. به من نيز نشان بده، ابوبصير مى‏گويد: حضرت به كلماتى تكلم نمود و پس از آن، دست خود را بر روى چشمان من كشيد، من ديدم آن‏ها را كه به صورت خوك و ميمون بودند، و اين امر موجب دهشت من شد، و لذا آن حضرت دوباره دست بر چشمان من كشيد و من آن‏ها را به همان صورت‏هاى اوليه مشاهده كردم؛ سپس فرمود: اى ابا محمد! شما در ميان بهشت خوشحال و مسرور خواهيد بود و در بين طبقه‏هاى آتش شما را مى‏جويند و يافت نخواهيد شد، سوگند به خدا كه سه نفر از شما در آتش با هم نخواهيد بود، و سوگند به خدا دو نفر از شما هم نخواهيد بود و سوگند به خدا يك نفر هم نخواهد بود.


[1]. معاد شناسس، ج 2، ص 322ـ323؛ بصاعر الدرجات، ص 290.

633) حکایات دیده‌های برزخی /33

جسم در نماز و روح به بازار[1]

شهيد آية‏اللّه‏ دستغيب قدس‏سره مى‏فرمود: «در مسجد سردُزك كه در جنوب صحن مطهر شاه‏چراغ عليه‏السلام قرار دارد، امام جماعتى به نام آقا سيد على‏اكبر ابطحى اقامه نماز مى‏فرمود. اين سيد بسيار محترم بود و عموم مردم هم عقيده فوق العاده‏اى به ايشان داشتند. مسجد هميشه در مواقع نماز مملوّ از جمعيت بود. روزى يك فرد روستايى وارد مسجد مى‏شود و از صف‏ها عبور مى‏كند و در صف اوّل سمت راست مى‏نشيند. مردم نگران وضعش بودند كه اين طور همه را و همه چيز را لگدمال مى‏كند و مى‏رود صف اول؛ ليكن موقع نماز بود و جاى هيچ گفتگويى نبود. نماز شروع شد. اين شخص روستايى تا ركوع ركعت دوم با جماعت بود، ولى از آن به بعد قصد فرادا كرد و دو ركعت ديگر نماز را فورا خواند و نشست سفره خود را باز كرد و مشغول خوردن شد. نماز جماعت كه تمام شد مردم بر سر او هجوم آوردند و با كلمات تند او را سرزنش كردند. جناب ابطحى كه ملاحظه كرد سر و صداى مردم بلند است و حالت پرخاش به يكديگر را دارند، نگاهى به پشت سر كردند و فرمودند: برادرها چه خبر است؟ يك نفر گفت: اين مردك دهاتى نافهم آمده در صف اول و وسط نماز قصد فرادا كرده و بين صف نماز فاصله انداخته و نماز مردم را خراب كرده است. جناب ابطحى فرمود: برادر! تو كه مسئله نمى‏دانستى چرا در صف اول ايستادى؟ اين شخص گفت: مسئله مى‏دانم، ليكن مطلبى است؛ نهانى و يواش به خود شما بگويم يا بلند براى همه؟ جناب ابطحى فرمود: بلند بگو. گفت: راجع به خود شماست. فرمود: باشد، بلند بگو. گفت: از در اين مسجد عبور مى‏كردم ديدم موقع نماز است و مردم هم براى نماز اجتماع دارند، وارد مسجد شدم كه در جماعت شركت كنم و براى اين‏كه بهره بيشترى ببرم، خود را به صف اول رساندم و در سمت راست ايستادم. جماعت برپا شد؛ جناب‏عالى تكبيرة الاحرام را كه گفتيد، فاصله‏اى نشد كه خيالات عارضتان شد؛ گفتيد پير شدم و نمى‏توانم راه بروم؛ از منزل تا بيايم مسجد در زحمتم؛ الاغى تهيه كنم كه با آن رفت و آمد كنم؛ رفتيد در ميدان الاغ فروش‏ها و ما بين الاغ‏ها مى‏گشتيد كه الاغى باب طبع خود پيدا كنيد؛ تا اين‏جا همراهتان بودم، ديدم من آمده‏ام نماز بخوانم نه اين‏كه همراه شما الاغ بخرم؛ من كه الاغ نمى‏خواهم؛ لذا قصد فرادا كردم و نماز خود را خواندم.

اين را گفت و سفره خود را جمع كرد و رفت. جناب ابطحى سرش پايين بود و گوش مى‏گرفت؛ يك مرتبه سرش را بلند كرد و فرمود: خب بعد چه شد؟ آن شخص را نديد. فرمود: كجا رفت؟ او را پيدا كنيد و بياوريد؛ اما هر چه گشتند او را نيافتند.»


[1] . نغمه‏هاى عارفانه، ص 136ـ137.

632) حکایات دیده‌های برزخی /32

جان دادنى دهشتناك[1]

حضرت آية‏اللّه‏ العظمى اراكى رحمه‏الله فرمودند: آقاى سيدمهدى كشفى ـ فرزند آقا سيد ريحان‏اللّه‏ كشفى و نوه آقا سيد جعفر كشفى ـ كه بروجردى بود و در كوچه ما منزل داشت [نقل كرده است] آقا سيد مهدى با دايى و دايى‏زاده آقاى طالقانى ـ به نام سيد محى‏الدين ـ پيش بنده مكاسب مى‏خواندند. او در اواخر عمر از ياران خاص ميرزا جواد آقا شد. به درس او خيلى علاقه‏مند بود و با ايشان رفت و آمد زيادى داشت و به او اخلاص و مودّت مى‏ورزيد.

ايشان نقل كرد كه يك شب در خانه خودم در اتاق خوابيده بودم، ديدم كه صداى حزين و جگرسوزى از حياط مى‏آيد، از بس محرّق القلب [جان‏سوز] بود، هراسان از خواب برخاستم كه چه خبر است! رفتم در را باز كردم، ديدم در اين حياط ما كه به اين كوچكى است، يك كاروانسراى بزرگ است و دور تا دورش حجره مى‏باشد و صدا از يك حجره مى‏آيد. دويدم پشت حجره هر كار كردم در باز نشد! از شكاف در نگاه كردم. ديدم يكى از رفقايمان كه اهل بازار تهران است، افتاده و سنگ آسياب بزرگى روى او چيده‏اند و يك شخص بد هيبت از آن بالا توى حلقوم دهان او عمليات مى‏كند و او از زير دارد صدا مى‏زند! ناراحت شدم، هر چه كردم در باز نشد، هر چه به آن شخص التماس كردم كه چرا با رفيق ما اين گونه رفتار مى‏كنى! اصلاً جواب نداد و حتى نگفت تو كه هستى؟ آن قدر ايستادم كه خسته شدم، برگشتم خيلى وضع بدى بود. آمدم توى رختخواب ولى خواب از سرم به كلى پريد؛ نشستم تا صبح شد.

حال نماز خواندن نداشتم، به سرعت رفتم در خانه ميرزا جواد آقا و در زدم. به آقا گفتم: من همچو چيزى ديدم. گفت: شما مقامى پيدا كرده‏ايد؛ اين مكاشفه است، آن شخص در آن ساعت نزع روح مى‏شد. من تاريخ آن روز را يادداشت كردم. بعد نامه آمد كه آن رفيق در همان ساعت فوت كرده است.


[1] . مجله حوزه، ش 12، ص 41 و 42 (مصاحبه با مرحوم آية‏اللّه‏ العظمى اراكى).

631) حکایات دیده‌های برزخی /31

تصوير ملكوتى كمك به مظلوم[1]

يكى از بزرگان مى‏فرمود: صورت برزخى محتضرى در نهايت ظلمت و تعفّن بود، وحشت كردم كه اين بدبخت اگر با اين حالت بميرد چه بر او مى‏گذرد. ناگاه صدايى بلند شد كه اى ملك الموت! تأمّل كن كه او را نزد ما حقى است كه در اين وقت بايد ادا شود. ناگاه نورهايى بر او افاضه شد كه ظلمتش به نور و درخشندگى، و تعفّن و كثافتش به عطر، و زشتى صورتش به بهترين صورت‏ها مبدل شد و بدن برزخى‏اش مانند قطعه بلورى متلألأ گشت و در آن حال خوب، جانش گرفته شد.

از خداوند درخواست كردم كه به من بفهماند چه حقى نزد خدا داشت. شب در عالم خواب او را ديدم و از او پرسيدم، گفت: زشتى كردارم همان بود كه ديدى، ولى روزى مظلومى را ديدم كه بدون تقصير مى‏خواهند او را اعدام كنند. چون در دستگاه حكومتى نفوذ داشتم، سعى كردم و او را نجات دادم. همان سبب شد كه در سخت‏ترين حالاتم، خداوند به فريادم برسد.


[1] . مكاشفات اولياى الهى، ص 159 ـ 160.

630) حکایات دیده‌های برزخی /30

تجسم شيطان[1]

حضرت آية‏اللّه‏ العظمى اراكى رحمه‏الله فرمود: روايتى است كه سندش خيلى عالى است؛ من خودم يكى از روّات آن سندم و بعد از من مرحوم آقا شيخ عبدالكريم است. بعد از آقا شيخ عبدالكريم، حاج ملا حسن يزدى است. حاج ملاحسن را حاج عبدالكريم تاييد كرده. حاج ملاّ حسن از مريدهاى خاص مرحوم سيد طباطبايى ـ صاحب عروة ـ بود؛ به قدرى به او علاقه داشت كه دخترش را هم به تزويج او در آورد.

مرحوم ملا حسن يزدى گفت: در يزد كه بودم، در محلى به نام «تفت» كوهى است به نام كوه تفت ـ كه در توحيد مفضل هم مرحوم مجلسى قضيه عجيبى از كوه تفت يزد نقل كرده ـ مى‏گويد: در كوه تفت عابدى بود كه مدت‏ها در آن كوه مشغول عبادت بود. در آن‏جا منزل كرده بود و عبادت مى‏كرد. من رفتم به ديدن او ببينم از درويشان است [يا نه. وقتى رفتم] فهميدم كه اعمالش از روى رساله عمليه و درست است. به او گفتم تو كه تا به حال اين‏جا بوده‏اى، آيا چيز تازه‏اى ديده‏اى؟ گفت: بله؛ ديده‏ام.

يك روز اين‏جا نشسته بودم، شخصى آمد و گفت: شما مقيّد هستى كه اين‏جا تنها باشى! دلت رفيق نمى‏خواهد؟ اگر يك كسى هم طالب اين وضع شما شد و خواست با شما شركت كند، مانع نيستى؟ گفتم: نه. گفت: من مى‏خواهم همين جا با شما رفيق باشم.

آن عابد مى‏گويد: من چند روزى كه با او بودم از حال او تعجّب كردم. من بعد از چند ركعت نماز كه مى‏خواندم، خسته مى‏شدم؛ اما اين خستگى ندارد تا «السلام عليكم» مى‏گويد، بلند مى‏شود و مى‏گويد «اللّه‏ اكبر»؛ من حسرت مى‏كشيدم؛ همين طور مشغول نماز بود، خيلى تعجب كردم، تا اين‏كه روزى دم غروب آفتاب، رفته بودم پايين كوه (جدول آبى بود) كه براى نماز مغرب و عشاء وضو بگيرم، اول وقت نماز بخوانم. وضو گرفتم و آمدم بالا كه اذان و اقامه بگويم و آماده شوم براى نماز مغرب و عشا، ديدم اين رفيق ما رفته سر جدول وضو بگيرد و دارد بالا مى‏آيد و هى غُر غُر مى‏كند!

گفتم چى شده؟ گفت: شما مى‏خواهى چكار مى‏كنى؟ گفتم: هيچ، مى‏خواهم اول وقت نماز بخوانم. گفت: به به! شما واجبات را كنار مى‏گذاريد مستحبات را مى‏گيريد؟! نماز اول وقت مستحب است، واجب كه نيست! امر به معروف واجب نيست؟! نهى از منكر واجب نيست؟! واجب را مى‏گذارى به مستحب مى‏پردازى؟!

گفتم: اى بابا! گفت: همين اى باباها و مسامحه كارى‏هاى شما كار را به اين‏جا رسانده.

بالاخره ما را كشان كشان آورد پايين. رفتم پايين كوه، ديديم صدا نمى‏آيد.

گفت: تو بيا برويم، اين‏جا مى‏خواهى صدا بيايد، بيا برويم دم خانه. مرا برد، برد از اين كوچه به آن كوچه تا دم يك خانه.

گفت: اين‏جاست. گفتم: اين‏جا هم كه صدا نمى‏آيد. گفت، بيا برويم تو. مرا به زور به داخل كشانيد! درِ خانه باز بود، رفتيم درون خانه، يك مرتبه به من الهام شد كه ما سه تا حرام را انجام مى‏دهيم كه آيا يك حرامى واقع شده يا نشده! سه تا حرام مسلم براى يك حرام مشكوك؛ تجسس حرام است. سوء ظن حرام است. داخل شدن در خانه ديگرى حرام است. اين سه حرام را انجام مى‏دهى كه آيا يك حرامى واقع شده يا نشده!

گفتم: نكند تو شيطان باشى! افتادى به جان من بيچاره.

تا من اين را گفتم مثل كسى كه مايوس بشود، عقب عقب رفت. گفت: تو لايق آن مقامى كه براى تو مى‏خواستم، نيستى، لايق اين مقام ميرزا على محمد باب (ميرزا على محمد شيرازى) است.

بعد از ده سال از آن تاريخ، اسم ميرزا على محمد شيرازى بلند شد كه به گوش من هم رسيد.

ميرزا على محمد را شنيده‏ايد؟ رئيس بابى‏ها.


[1] . مجله حضور، ش 5 و 6، تابستان و پاييز 1371، ص 37 و 38 (مصاحبه با آية‏اللّه‏ العظمى اراكى)

629) حکایات دیده‌های برزخی /29

تجسم دو ريالى[1]

آية اللّه‏ فهرى از جناب شيخ رجبعلى خياط نقل كرد كه فرمود: در بازار مى‏رفتم، فقيرى چيزى از من خواست، دست كردم در جيبم كه به او پولى بدهم، يك دو ريالى به دستم آمد، آن را رها كردم و يك ده شاهى[2] پيدا كردم. هنگام ظهر بود، رفتم مسجد، نماز خواندم، پس از اقامه نماز، دست به دعا برداشتم و گفتم: «يا اللّه‏»، ديدم همان دو ريالى را كه در جيب رهايش كردم، به من نشان مى‏دهند.

در اين مكاشفه چند نكته قابل تأمل است:

1. تمثّل خدا بودن هوس، چنان كه قرآن كريم به اين مطلب تصريح مى‏كند:

«أَفَرَءَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَـهَهُ هَوَيهُ؛[3] آيا آن كس را ديده‏اى كه هواى نفسش را [همچون [خداى خود گرفت؟»

2. به هر ميزان كه انسان از هوس پيروى كند به همان اندازه بنده خدا نيست، بلكه بنده همان چيزى است كه به او علاقه دارد و از اين رو، «خدا» در عالم كشف به «دو ريالى» تبديل مى‏شود.

3. انفاقِ چيزى ارزش دارد كه انسان آن را دوست دارد؛ مؤمن بايد چيزى را در راه محبوب خود بدهد كه به آن علاقه‏مند است، نه آنچه دادنش براى او اهميتى ندارد:

«لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ؛[4] هرگز به نيكى دست نيابيد مگر آن‏كه از آنچه دوست داريد [و عزيز مى‏شماريد] ببخشيد.»


[1] . كيمياى محبت، ص 215ـ216.

[2] . يك چهارم دو ريالى.

[3] . جاثيه،23.

[4] . آل‏عمران، 92.

628) حکایات دیده‌های برزخی /28

تأثيرهاى ولايى[1]

در آن هنگام كه امام موسى بن جعفر عليه‏السلام در زندان هارون بود، هارون كنيزى زيبا و صاحب جمال به خدمتش فرستاد (البته هدف در ظاهر براى خدمت و در باطن، به پندار خودش، فريب دادن امام عليه‏السلام بود) هنگامى كه امام متوجه او شد، همان جمله‏اى را كه حضرت سليمان عليه‏السلام در مورد هداياى «ملكه سبا» گفته بود، بيان فرمود: «بَلْ أَنتُم بِهَدِيَّتِكُمْ‏تَفْرَحُونَ؛ (نحل،36) شما هستيد كه به ارمغان خود شادمانى مى‏كنيد.»

سپس فرمود: «من نيازى به اين كنيز و مانند او ندارم.»

هارون از اين مسئله خشمناك شده، فرستاده خود را نزد آن حضرت فرستاد و گفت: «به او بگو: ما با ميل و رضاى تو، تو را حبس نكرديم، و با ميل تو، تو را دستگير نساختيم؛ كنيزك را نزد او بگذار و برگرد!»

مدتى گذشت، هارون خادمش را فرستاد تا از وضع كنيز باخبر شود. (آيا توانسته در امام نفوذ كند يا نه؟) خادم برگشت و گفت: «كنيز را در حال سجده براى پروردگار ديدم! سر از سجده بر نمى‏داشت و پيوسته مى‏گفت: «قُدُّوسٌ سُبحانَكَ سُبحانَكَ!»

هارون گفت: «به خدا سوگند موسى بن جعفر عليه‏السلام او را سحر كرده! كنيز را نزد من بياوريد.» هنگامى كه او را نزد هارون آوردند، بدنش (از خوف خدا) مى‏لرزيد و چشمش به سوى آسمان بود.

هارون گفت: جريان تو چيست؟

كنيز گفت: من حال تازه‏اى پيدا كرده‏ام؛ نزد آن حضرت بودم و او پيوسته شب و روز نماز مى‏خواند؛ هنگامى كه سلام نماز را گفت، در حالى كه تسبيح و تقديس خدا مى‏كرد، عرض كردم: مولاى من! آيا حاجتى دارى انجام دهم؟ فرمود: من چه حاجتى به تو دارم؟ گفتم: مرا براى انجام حوايج شما فرستاده‏اند!

اشاره به نقطه‏اى كرد و فرمود: اين‏ها چه مى‏كنند؟ كنيز مى‏گويد: من نگاه كردم، چشمم به باغى افتاد پر از گل‏ها كه اول و آخر آن پيدا نبود؛ جايگاه‏هايى در آن ديدم كه همه با فرش‏هاى ابريشمى مفروش بود؛ خادمانى بسيار زيبا كه مانند آن‏ها را نديده بودم، آماده خدمت بودند؛ لباس‏هاى بى‏نظيرى از حرير سبز در تن داشتند، و تاج‏هايى از درّ و ياقوت بر سر، و در دست‏هايشان ظرف‏ها و حوله‏هايى براى شستن و خشك كردن بود، و نيز انواع غذاها را در آن‏جا آماده ديدم؛ من به سجده افتادم و همچنان در سجده بودم تا اين خادم مرا بلند كرد، هنگامى كه سر برداشتم خود را در جاى اوّل ديدم!»

هارون گفت: اى خبيثه! شايد سجده كرده‏اى و به خواب رفته‏اى و آنچه ديدى در خواب ديدى!

كنيز گفت: نه به خدا قسم! اى مولاى من، من اين صحنه‏ها را پيش از سجده ديدم و به خاطر آن‏ها سجده كردم.

هارون الرشيد به خادم گفت: اين زن خبيث را بگير و نزد خود نگاه‏دار، تا احدى اين داستان را از او نشنود!

كنيز بلافاصله مشغول نماز شد؛ هنگامى كه از او پرسيدند: چرا چنين مى‏كنى؟ گفت: عبد صالح [موسى بن جعفر عليه‏السلام ] را اين گونه يافتم. هنگامى كه توضيح بيشترى خواستند، گفت: در آن زمان كه آن صحنه‏ها را ديدم، حوريان بهشتى به من گفتند: «از بنده صالح خدا دور شو تا ما وارد شويم، ما خدمتكار او هستيم نه تو!»

تجربه بهشت در دنيا

بسيجى جانباز از دوست شهيدش «مهدى رحيمى» اين چنين مى‏گويد: يادم هست در اوايل جنگ وقتى كه تازه به جبهه رفته بوديم، به من گفت: «جعفر! يه چيزى به تو مى‏گم كه اول كار بدونى؛ در هر عمليات به رمز آن عمليات خوب توجه كن و ببين كه آن عمليات با نام كدام امام و معصوم عليه‏السلام آغاز مى‏شود و فكر كن آن بزرگوار از چه ناحيه بدن ضربه خورده و به شهادت رسيده‏اند، اگر به اين مسئله خوب دقت كنى، متوجه مى‏شوى كه بيشتر شهدا و مجروحين آن عمليات از همان ناحيه‏اى تير و تركش خورده و به شهادت مى‏رسند و يا مجروح مى‏شوند كه همان امام يا معصوم دچارش شده.» بعد از عمليات والفجر 6، خاطراتى را براى من نقل كرد و ضمن آن به من گفت: «جعفر! تا زنده‏ام اين ماجرا را براى كسى روايت نكن. بعد از شهادت من، ديگر خودت مى‏دانى؛ دوست دارى بگو، دوست ندارى نگو.»

و امروز من احساس مى‏كنم در مقابل اين جوانان و كسانى كه مى‏خواهند نسل جنگ را بشناسند و پيام آن‏ها را بدانند، مسئولم و بايد مسائلى را كه ديده‏ام و يا شنيده‏ام براى آن‏ها نقل كنم.

شهيد مهدى رحيمى مى‏گفت: «در عمليات والفجر 6، وقتى عمليات با نام مبارك سقّاى تشنه لبان كربلا، حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام ، آغاز شد، ما حركت خود را به سمت مواضع دشمن آغاز كرديم. هنوز چيزى از شروع عمليات نگذشته بود كه دو گلوله به دست چپ من اصابت كرد؛ اما من توجهى به آن نكردم و به پيش‏روى خود ادامه دادم. بعد از مدت كوتاهى دوباره از ناحيه كتف چپ مجروح شدم و يك گلوله كاليبر به كتفم اصابت كرد و مرا روى زمين انداخت.

چند لحظه گذشت. خيلى تشنه‏ام بود. گفتم: «خدايا! آب ندارم، چه كنم؟» بعد با گفتن يك «يا حسين» از جايم بلند شدم و به طرف دشمن حركت كردم. هنوز چند قدمى نرفته بودم كه يك گلوله تانك در فاصله چند مترى من به زمين اصابت كرد. در يك لحظه احساس كردم در آسمان‏ها دور مى‏زنم و ديرى نپاييد كه به زمين افتادم و ديگر چيزى نفهميدم. وقتى به خود آمدم ديدم كه در جاى سرسبز و خرمى قرار دارم؛ تا به حال چنين منظره‏هاى زيبا و قشنگى نديده بودم. به اطرافم خوب نگاه كردم. ديدم چند نفر با لباس‏هاى تر و تميز دور هم جمع هستند و جشن و سرور برپا كرده‏اند و براى آن‏ها طبق طبق غذا مى‏آورند و آن‏ها هم مى‏گويند و مى‏خندند و از آن غذاها مى‏خورند. هرچه در بين آن‏ها مى‏گشتم، چيزى نمى‏ديدم. گويا غذاهايى كه آن‏ها مى‏خورند هسته و پس مانده‏اى نداشت و هرچه مى‏خوردند تمام نمى‏شد، يك لحظه به ذهنم آمد كه غذاى بهشتى اصلاً هسته و پس مانده‏اى ندارد، با خودم گفتم: «نكند اين‏جا بهشت باشد؟ اگر اين‏جا بهشت است، پس بايد بگردم و دوستانى را كه به شهادت رسيده‏اند، پيدا كنم.»

خيلى گشتم تا اين‏كه يك سرى از بچه‏هايى كه شهيد شده بودند را پيدا كردم. با خنده رفتم پيش آن‏ها و به آن‏ها سلام كردم. آن‏ها نيز خنديدند و با نيم‏نگاهى به من گفتند: «چرا زود آمدى مهدى؟ الان بايد بروى، چون جايى براى تو نيست؛ اصلاً ناراحت نباش ما جايت را نگه مى‏داريم تا برگردى.»

من به آن‏ها گفتم: «حال كه آمده‏ام، بگذاريد يك مقدار از اين غذاها بخورم.»

ولى آن‏ها در جواب گفتند: «الان براى تو غذا نيست!»

همين‏طور كه در حال بگو، مگو با آن‏ها بودم، يك لحظه احساس كردم يك نفر به من لگد مى‏زند و آن زمانى بود كه من برگشتم به اين دنياى فانى، ديدم دو نفر با هم صحبت مى‏كنند. اولى مى‏گفت: «اين شهيده.»

دومى مى‏گفت: «نه! او زنده است.»

اولى گفت: «به زخم او ضربه مى‏زنيم، اگر زنده باشد تكان مى‏خورد.»

او با پا ضربه‏اى به زخم‏هاى من وارد كرد. اما من هر كارى مى‏كردم آن‏ها به من توجهى نمى‏كردند. هر چه هم داد مى‏زدم؛ من زنده هستم و دستم را تكان مى‏دادم، انگار آن‏ها مرا نمى‏بينند و همين‏طور با هم صحبت مى‏كردند:

«ديدى تكان نخورد و شهيد است.»

ـ «پس برويم سراغ ديگران و زخمى‏ها را پيدا كنيم.»

آن‏ها كه رفتند من داشتم با خودم نجوا مى‏كردم و مى‏گفتم: «خدايا! مگر مى‏شود كه آن‏ها حركات مرا نديده باشند. من دستم را بالا بردم و آن‏ها را صدا مى‏زدم ولى آن‏ها مى‏گفتند كه او مرده است. با خودم گفتم مگر كسى كه مى‏ميرد مى‏تواند دستش را بالا بياورد و يا حرف بزند.»

در همين فكر بودم كه ديدم دوباره رفتم در همان حس و حال و همان فضاى سرسبز و زيبا و همان جشن و سرور و پاى‏كوبى. كمى به اين طرف رفتم و يك سرى ديگر از بچه‏ها را كه مى‏دانستم به شهادت رسيده‏اند، پيدا كردم. آن‏ها نيز نيم‏نگاهى به من انداختند و گفتند: «مهدى! چرا زود آمدى؟ الان نوبت تو نيست.» هر كارى كردم كه به جمع آن‏ها وارد شوم، نمى‏توانستم. آن‏ها مى‏گفتند: «خيلى زود آمدى. مهدى! الان جاى تو اين‏جا نيست. ما جايت را نگه مى‏داريم تا تو برگردى.» به آن‏ها گفتم: «من تشنه و گرسنه هستم، چيزى بدهيد تا بخورم، از گرسنگى دارم هلاك مى‏شوم.» ولى آن‏ها گفتند: «الان خوردن غذاى اين‏جا برايت زود است. ما اين غذاها را برايت كنار گذاشته‏ايم تا تو بروى و بيايى.»

در همين لحظه احساس كردم كه دوباره برگشتم به دنيا فانى و ديدم كه عده‏اى مشغول جمع كردن شهدا هستند كه يكى از آن شهدا من هستم. همه ما را در يك‏جا جمع كردند و گذاشتند داخل تويوتا و حركت كردند. بعد از حركت تويوتا براى بار سوم رفتم در همان حال و هوا و همان... از بچه‏هاى همشهرى نااميد شدم، براى همين رفتم پيش يك سرى از بچه‏هايى كه اهل شهرستان‏هاى ديگر اما جمعى [از] گردان ما (گردان يا رسول صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ) بودند و من مى‏دانستم به شهادت رسيده‏اند و به آن‏ها التماس كردم و از آن‏ها خواستم تا چيزى به من بدهند تا بخورم، ولى آن‏ها نيز مثل بقيه به من گفتند: «چرا زود آمدى مهدى؟ اين‏جا جايى براى تو نيست... تو بايد از اين‏جا بروى...» همين‏طور در حال گفتگو با آن‏ها بودم كه ديدم يك نفر با صداى بلند مى‏گويد: «شهداى خراسان فلان قسمت...، شهداى تهران فلان قسمت...» تا گفت شهداى مازندران احساس كردم كه اين نام چقدر براى من آشناست، اين‏جا بود كه فهميدم در دنياى فانى و در ستاد معراج هستم ديدم كه آن‏جا چند نفر مشغول شمردن هستند. با توجه به كارت شناسايى شهدا كه از جيبشان در مى‏آورند آن‏ها را شناسايى مى‏كردند و مشخصاتشان را روى كاغذ نوشته و روى بدن شهدا قرار مى‏دادند. در همين گيرودار يك نفر آمد بالاى سر من ايستاد و گفت: «شهيد مهدى رحيمى، فرزند عيسى، اعزامى از بابلسر...» با شنيدن اين جملات خنده‏ام گرفت و به خودم گفتم: «مگر من شهيد شده‏ام!؟ پس چرا آن‏ها مى‏گفتند تو زود آمدى؟ جالب است اين‏ها مى‏گويند شهيد مهدى رحيمى.»

وقتى كفن را از صورتم كنار زدند نورى به چهره‏ام خورد و چشمانم باز شد، با نگاه به آن‏ها فهماندم كه شهيد نشده‏ام و بايد مرا به بيمارستان ببرند. آن شخص با ديدن اين صحنه چند قدمى آن طرف‏تر رفت و با دوستانش مشغول صحبت شد. بعد از اين اتفاق من احساس كردم كه لبم تكان مى‏خورد و مى‏توانم حرف بزنم، اما بعد از چند لحظه از هوش رفتم و ديگر چيزى نفهميدم. بعد از مدتى كه بهوش آمدم، ديدم روى تخت بيمارستان قرار دارم. دكترها و پرستارها، اطراف من حلقه زده و مى‏گويند: «شهيد به هوش آمد، بياييد با شهيد صحبت كنيد...؟» من گفتم كه چرا مى‏گوييد شهيد به هوش آمد؟ مگر من شهيد شده بودم...؟ و آن‏ها در جواب به من گفتند كه تو را از ستاد معراج آوردند...

بعد از قضيه شهادت مهدى و به آمدن او در ستاد معراج، ديگر يك جاى سالم در بدن او نبود. تمام بدنش پر بود از تركش‏هاى ريز و درشت. به حدى اين تركش‏ها زياد بود كه بعضى وقت‏ها بدنش به خارش مى‏افتاد و او بى‏اختيار بدنش را به گونه‏اى مى‏خاراند كه از زير ناخن‏هايش تركش‏هايى به اندازه يك نخود بيرون مى‏آمد. يك تركش هم در چشم او بود كه ما مى‏توانستيم به راحتى آن را ببينيم ولى دكترها نمى‏توانستند آن را بيرون بياورند.

پرده گوشش هم پاره شده بود و دائما از آن چرك بيرون مى‏آمد، به طورى كه او هميشه در گوشش پنبه مى‏گذاشت؛ خلاصه اين‏كه مهدى بعد از آن قضيه، درد و رنج زيادى را متحمل شد ولى در اين باره حرفى نمى‏زد.


[1] . اخلاق در قرآن، ص 391ـ393.

627) حکایات دیده‌های برزخی /27

تاريكى مبهم[1]

مرحوم آية‏اللّه‏ حاج ميرزا جواد آقاى انصارى همدانى ـ اعلى اللّه‏ تعالى مقامه الشريف ـ نقل مى‏فرمود: من در يكى از خيابان‏هاى همدان عبور مى‏كردم؛ ديدم جنازه‏اى را به دوش گرفته و به سوى قبرستان مى‏برند و جمعى او را تشييع مى‏كنند، ولى از جنبه ملكوتيّه، او را به سمت يك تاريكى مبهم و عميقى مى‏بردند و روح مثالى اين مرد متوفّى در بالاى جنازه او با جنازه مى‏رفت و پيوسته مى‏خواست فرياد كند كه اى خدا! مرا نجات بده، مرا اين‏جا نبرند، ولى زبانش به نام خدا جارى نمى‏شد، آن وقت رو مى‏كرد به مردم و مى‏گفت: اى مردم! مرا نجات دهيد! نگذاريد ببرند، ولى صدايش به گوش كسى نمى‏رسد.

آن مرحوم ـ اعلى اللّه‏ شأنه ـ مى‏فرمود: من صاحب جنازه را مى‏شناختم، اهل همدان و حاكم ستمگرى بود.


[1] . معادشناسى، ج 2، ص 217.

626) حکایات دیده‌های برزخی /26

پيرزن ازغدى[1]

مرحوم ملا هاشم خراسانى رحمه‏الله در منتخب التواريخ، از مرحوم حاج آخوند ازغدى[2] نقل مى‏كند: زنى پير و سالخورده در ازغد از فاميل ما بود. او سالى يك مرتبه پياده به زيارت حضرت رضا عليه‏السلام مى‏رفت و در برگشت براى بچه‏هاى آبادى سوغات مى‏آورد. از او مى‏پرسيديم: تو كه پول نداشتى از كجا پول آوردى كه سوغات بخرى؟ مى‏گفت: وقتى به زيارت امام رضا عليه‏السلام مى‏روم، آقا مى‏آيد با من احوالپرسى مى‏كند. آقا را در ضريح مى‏بينم و پولى مرحمت مى‏كند كه اگر مى‏خواهى براى بچه‏هاى آبادى سوغات بخرى، با اين پول بخر. ما مى‏گفتيم شايد او از مردم طلب مى‏كند و سؤال مى‏نمايد و اين طور به ما مى‏گويد. در كار او مانده بوديم، چون هضم اين معنا براى ما مشكل بود كه موالى اهل‏بيت به آن‏جا برسد كه كنار ضريح، امامش را ببيند و با او درد دل كند و امام به او مستقيما پولى عنايت فرمايد. تا اين‏كه تصميم گرفتم يك مرتبه كه از ازغد به مشهد مى‏رود او را تعقيب كنم و تا برگشت او را زير نظر داشته باشم. آن پيرزن حركت كرد و به مشهد وارد شد، در بَست پايين خيابان به منزل يكى از ازغدى‏ها رفت و پس از رفع خستگى و تجديد وضو، وارد حرم شد. بالاى سر امام‏رضا عليه‏السلام رفت و خيلى طول داد. وقتى جلو در حرم آمد به استقبالش رفتم، گفتم: زيارتت خيلى طول كشيد. گفت: چه كنم، امام‏رضا با من احوال‏پرسى مى‏كرد، از اهل آبادى و بچه‏ها مى‏پرسيد و اين پول‏ها را مرحمت كرد كه براى بچه‏هاى آبادى اگر بخواهم سوغات بخرم، ديدم يك مشت پول در دست او است. گفتم: شما خسته‏اى بده من بروم بخرم. گفت: نه امام رضا به خودم فرموده است، زشت است دستور آقا را به كس ديگر واگذار كنم. ديدم عجب اين زن در عرفان و معرفت به آن‏جا رسيده كه اين معنا را لمس مى‏كند، «اَشْهَدُ اَنَّكَ تَسْمَعُ كَلامى وَ تَرُّدُ سَلامى؛ معترفم به اين‏كه تو كلام مرا مى‏شنوى و جواب سلام مرا مى‏دهى.» پير روشن ضمير و عارف بزرگوارمان [آية‏اللّه‏ العظمى بهاءالدينى] هم مى‏فرمود: «هر وقت ما به مشهد مشرّف مى‏شويم، بازديد در همين منزل، اطاق دم درب انجام مى‏شود.»


[1] . سيرى در آفاق، ص 354ـ355.

[2] . «ازغد» سه فرسنگى خراسان است.

625) حکایات دیده‌های برزخی /25

پيامد غرور و عجب[1]

آیت الله حسن‏زاده آملى ـ مد ظله العالى ـ مى‏فرمايد:

آخوند ملاحسينعلى همدانى بارها به شاگردان معارفشان گوشزد مى‏كردند كه اگر مكاشفه‏اى برايشان پيش آيد فورا ايشان را در جريان بگذارند تا دستورالعمل لازم را مبذول فرمايند، تا مكاشفه باعث غرور نگردد و سالك را از ادامه راه باز ندارد.

آية‏اللّه‏ سيد سعيد حبوبى كه از شاگردان ايشان بوده، فرموده بودند: شبى بين نماز مغرب و عشا حالتى به من دست داد و حشر و نشر مردگان را آن چنان‏كه در آيات و روايات آمده است، مشاهده كردم. پس از نماز به خانه برگشتم و حالت بهجت و سرور توصيف ناپذيرى را در خود مشاهده كردم و با همين حالت به خواب رفتم. صبح براى استفاده از محضر آخوند ملاحسينقلى همدانى به منزلشان رفتم، همين‏كه خواستم در بزنم، ايشان در را باز كرده با حالت غيظ فرمودند:

سيد سعيد! چند بار به شما گفتم اگر كشف و شهودى برايتان رخ داد، مرا خبر كنيد تا دستورالعمل لازم را به شما گوشزد كنم. سيد سعيد! خدا گواه است ديشب تا الان آن‏قدر از خدا دور شده‏اى كه فكرش را نمى‏كردى.


[1] . تجلى عشق و عرفان، ص 164ـ165، با ويرايش.

624) حکایات دیده‌های برزخی /24

پول حرام به شكل مار[1]

آية‏اللّه‏ آخوند رحمه‏الله مى‏فرمود: شبى در خواب ديدم مردى عبا به دوش وارد شد و يك مار در آورد و به جان من انداخت. مار از طرف چپ، سينه مرا گرفت. من در حالى كه مى‏ترسيدم به آن مرد گفتم: بيا آن مار را بردار، ولى او گفت: پنج تاى ديگر دارم، مى‏خواهم به جانت بيندازم. گفتم: من مى‏ترسم؛ بيا اين را بردار و با آن پنج‏تاى ديگر ببر و بينداز به جان فلان آقا (اسم يكى از آقايان شهر را بردم) قبول كرد؛ آن مار را برداشت و رفت. فردا صبح وقتى از خانه به قصد مدرسه بيرون آمدم، ديدم يك عبا به دوش آمد و سلام كرد (همان مردى بود كه در خواب ديده بودم، ليكن در آن حال، خواب را فراموش كرده بودم) گفتم: اگر فرمايشى داريد به منزل برگردم. گفت: لازم نيست، همين طور صحبت‏كنان برويم. در بين راه كه مى‏رفتيم، پنج تومان در آورد و به من داد و من آن را در جيب بغل سمت چپ گذاشتم. مقدارى كه راه رفتيم، گفت: پنج تومان ديگر دارم و مى‏خواهم به شما بدهم. من به او گفتم: بيا اين پنج تومان كه دادى پس بگير و با آن پنج تومان ديگر ببر و به فلان آقا كه خيلى وقت است به خدمت او نرسيده‏ام، بدهيد. آن مرد قبول كرد و خداحافظى نمود؛ همين كه از او جدا شدم به ياد خواب شب قبل افتادم، فهميدم همين قضيه بود كه در خواب ديده بودم و همين مرد بود كه مار را به جانم انداخت و بعد هم گفت: پنج‏تاى ديگر دارم و آن آقا را كه شب در خواب گفتم مارها را به جان او بينداز همان شخص بود كه گفتم پول را به او بدهيد.

حدود يك ماه از اين قضيه گذشته بود كه يك روز در مدرسه، در حجره، رو به روى در ورودى نشسته بودم، ديدم همان مرد عبا بدوش وارد حجره شد و دست در جيب خود برد و پول در آورد كه به من بدهد. من به ياد خواب آن شب افتاده و بى‏اختيار فرياد زدم و گفتم: مار است. آن مرد بدون اين كه تعجب كند، بنا كرد به عذر خواهى و پسران خود را ملامت كرد و گفت: تقصير من نيست، خداوند فرزندانم را چنين و چنان كند، تقصير آن‏ها بود. گفتم: مگر چه شده است؟ گفت من خانه‏اى داشتم كه موقع احداث خيابان عباس‏آباد در مسير خيابان قرار گرفت و مقدار كمى از آن مانده بود كه از آن يك مغازه ساختم. پسران من بى‏خبر از من آن را به يك مشروب فروش اجاره داده بودند. من هر چه فعاليت و تلاش كردم، نتوانستم اجاره را فسخ كنم، به ناچار به خاطر اين كه اجاره بها با اموالم مخلوط نشود، فكر كردم بهتر است آن پول را به شما بدهم. اجاره ماه گذشته ده تومان بود كه خدمت شما آوردم و حضرت‏عالى حواله فرموديد، به فلان آقا دادم و گرنه اجاره ماه دوم را به خدمت شما نمى‏آوردم.


[1] . داستان‏هاى عارفانه، ص 39ـ40.

623) حکایات دیده‌های برزخی /23

پناه بى‏كسان[1]

مرحوم باقر بيرجندى رحمه‏الله در كتاب خود ـ كبريت احمر ـ نقل كرده است كه پدر شيخ بهايى رحمه‏الله فرمود:

شبى را در حرم سيدالشهداء عليه‏السلام مشرف بودم. وقت سحر [در عالم مكاشفه[ ديدم دو نفر به صورت‏هاى مهيب و عجيبى آمدند و زنجيرى از آتش به دست آن‏ها بود. بالاى سر قبرى كه صاحبش را در همان روز دفن كرده بودند، رفته، جسد را بيرون آوردند و آن زنجير آتشين را به گردنش انداختند و گفتند: اى بدبخت! تو قابليت دفن شدن در اين زمين مقدس را ندارى، و خواستند او را بيرون ببرند كه به سوى قبر حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام رو كرد و عرض نمود: «آقا من مهمان تو هستم و به تو پناه آورده‏ام!»

ناگهان ديدم در ضريح باز شد و حضرت امام‏حسين عليه‏السلام بيرون آمدند و به آن دو نفر رو كرده، فرمودند: «او را رها كنيد! زيرا به من پناه آورده است.»

آن دو نفر نيز اطاعت كرده و زنجير را برداشتند و رفتند.


[1] . مكاشفات اولياى الهى، ص 95ـ96.

622) حکایات دیده‌های برزخی /22

پاداش مخترع پنكه[1]

يكى از شاگردان شيخ رجبعلى خياط نقل كرد كه ايشان فرمود:

«روزى پنكه كوچكى برايم هديه آورند، ديدم در دوزخِ برزخ، پنكه‏اى جلوى مخترع آن گذاشتند.»[2]

اين مكاشفه، تأييد كننده مفهومِ رواياتى است كه دلالت مى‏كند كافران به بهشت نمى‏روند، ولى اگر كارهاى شايسته انجام داده باشند، بى‏پاداش نمى‏ماند. در حديثى از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم آمده است كه فرمود:

«ما أحسَنَ مُحسِنٌ مِن مُسلِمٍ وَ لاكـافِرٍ إلاّ أثابَهُ اللّه‏ُ. قِيلَ: ما إثابَةُ الكافرِ؟ قالَ: إن كانَ قد وَصَلَ رَحِما، أو تَصدَّقَ بصَدقةٍ، أو عَمِل حَسَنةً، أثابَهُ اللّه‏ُ تَعالى المالَ و الولدَ و الصِّحّةَ و أشباهَ ذلكَ. قيلَ: وَ ما إثابَتُهُ فى الآخِرَةِ؟ قالَ: عَذابٌ دُونَ العَذابِ، و قَرأ: «أَدْخِلُوآاْ ءَالَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذَابِ»[3]؛ هر كس كار نيك كند، مسلمان باشد يا كافر، خداوند او را پاداش مى‏دهد. عرض شد: پاداش دادن به كافر چگونه است؟ فرمود: اگر صله رحمى كرده، يا صدقه‏اى داده باشد و يا كار نيكى انجام داده باشد، خداى تعالى به پاداش اين كارها به او ثروت و فرزند و سلامتى و مانند اين‏ها مى‏دهد. عرض شد: در آخرت چگونه پاداشش مى‏دهد؟ فرمود: عذابى كم‏تر به او مى‏چشاند؛ آن‏گاه اين آيه را تلاوت فرمود: «اى خاندان فرعون! به سخت‏ترين عذاب در آييد.»[4]


[1] . همان، ص 110ـ111.

[2] . همان، ص 110.

[3] . غافر، 46. شايد وجه استناد به آيه اشاره به «اشد العذاب» باشد؛ زيرا آل‏فرعون به سخت‏ترين عذاب گرفتار مى‏شوند و ديگر كافران كه به مانند آل‏فرعون سر دشمنى و ستيزه‏گى نداشتند، عذابشان به دشوارى آن‏ها نيست. (نگارنده)

[4] . ميزان الحكمة، ج 2، ص 474ـ662، ح 2213.

621) حکایات دیده‌های برزخی /21

پاداش خوددارى از نگاه نامشروع[1]

يكى از دوستان شيخ رجبعلى خياط مى‏گفت: با تاكسى از ميدان سپاه (كنونى) پايين آمدم، ديدم خانمى بلند بالا با چادر و خيلى خوش‏تيپ ايستاده، صورتم را برگرداندم و پس از استغفار، او را سوار كردم و به مقصد رساندم. روز بعد كه خدمت شيخ رسيدم ـ گويا اين داستان را از نزديك مشاهده كرده باشد ـ گفت:

«آن خانم بلند بالا كه بود كه نگاه كردى و صورتت را برگرداندى و استغفار كردى؟ خداوند تبارك و تعالى يك قصر برايت در بهشت ذخيره كرده و يك حورى شبيه همان... .»


[1] . كيمياى محبت، ص 114.

620) حکایات دیده‌های برزخی /20

پاداش پيروزى در آزمايش[1]

ما [علامه محمدتقى جعفرى رحمه‏الله ] در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتيم. خيلى مقيد بوديم كه در جشن‏ها و ايّام سرور، مجالس جشن بگيريم، و در ايّام سوگوارى نيز سوگوارى كنيم. شبى مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام ، اوّل شب نماز مغرب و عشا را خوانديم و شربتى خورديم، آن‏گاه با فكاهياتى مجلس جشن و سرور ترتيب داديم. آقايى بود به نام حيدر على اصفهانى كه نجف آبادى بود؛ معدن ذوق بود. او كه مى‏آمد، من به الكفايه قطعا به وجود مى‏آمد؛ جلسه دست او قرار مى‏گرفت.

آن ايّام مصادف شده بود با ايّام قلب الاسد (10 الى 12 مرداد) كه ما «خرماپزان» مى‏گوييم. نجف با 25 و يا 35 درجه، خيلى گرم مى‏شد. آن سال در اطراف نجف باتلاقى درست شده بود و پشه‏هاى به وجود آمده بود كه عرب‏هاى بومى را هم اذيّت مى‏كرد. ما ايرانى‏ها هم كه اصلاً خواب و استراحت نداشتيم. آن سال آن قدر گرما زياد بود كه اصلاً قابل تحمل نبود. نكته سوّم اين كه حجره من رو به شرق بود. تقريبا مخروبه هم بود. من فروردين را در آن‏جا به طور طبيعى مطالعه مى‏كردم و مى‏خوابيدم. ارديبهشت هم مقدارى قابل تحمّل بود، ولى ديگر از خرداد امكان استفاده از حجره نبود. گرما واقعا كشنده بود، وقتى مى‏خواستم بروم از حجره كتاب بردارم، مثل اين بود كه با دست نان را از داخل تنور برمى‏دارم؛ در اقل وقت و سريع!

با اين تعاريف، اين جشن افتاده بود به اين موقع، در بغداد و بصره و نجف، گرما تلفات هم گرفته بود، ما شب بعد از نماز نشستيم، شربت هم درست شد، آقا حيدر على اصفهانى كه كتابى هم نوشته به نام «شناسنامه خر»، آمد. مدير مدرسه‏مان، مرحوم آقا سيّد اسماعيل اصفهانى هم آن‏جا بود، به آقا حيدر على گفت: آقا! شب نمى‏گذره، حرفى دارى بگو، ايشان يك تكه كاغذ روزنامه در آورد. عكس يك دختر بود كه زيرش نوشته بود: «اجمل بنات عصرها؛ زيباترين دختر روزگار» گفت: آقايان من درباره اين عكس از شما يك سؤال مى‏كنم، اگر شما را مخيّر كنند بين اين‏كه با اين دختر به‏طور مشروع و قانونى ازدواج كنيد، از همان لحظه ملاقات عقد جارى شود و حتى، يك لحظه هم خلاف شرع نباشد و هزار سال هم زندگى كنيد، با كمال خوشرويى و بدون غصّه، يا اين‏كه جمال على عليه‏السلام را مستحبا زيارت و ملاقات كنيد، كدام را انتخاب مى‏كنيد؟ سئوال خيلى حساب شده بود. طرفِ دختر حلال بود و زيارت على عليه‏السلام هم مستحبى.

گفت: آقايان واقعيت را بگوييد، جانماز آب نكشيد، عجله نكنيد، درست جواب دهيد. اوّل كاغذ را مدير مدرسه گرفت و نگاه كرد و خطاب به پسرش كه در كنارش نشسته بود با لهجه اصفهانى گفت: سيّد محمد! ما يك چيزى بگوييم، نرى به مادرت بگويى‏ها؟

معلوم شد نظر آقا چيست؟ شاگرد اوّل ما نمره‏اش را گرفت! همه زدند زير خنده.

كاغذ را به دومى دادند. نگاهى به عكس كرد و گفت: آقا حيدرعلى! اختيار دارى! وقتى آقا (مدير مدرسه) اين طور فرمودند، مگر ما قدرت داريم كه خلافش را بگوييم؟ آقا فرمودند: ديگه! خوب در هر تكه خنده راه مى‏افتاد.

نفر سوّم گفت: آقا حيدرعلى، اين روايت از على عليه‏السلام معروف است كه فرمودند: «يا حارث حمدان من يمت يرنى...؛ اى حارث حمدانى، هر كس بميرد مرا ملاقات مى‏كند.»

پس ما ـ ان شاء اللّه‏ ـ در موقعش جمال على عليه‏السلام را ملاقات مى‏كنيم! باز هم همه زدند زير خنده؛ خوب ذوق بودند! واقعا سئوال مشكلى بود. يكى از آقايان گفت: آقا حيدرعلى، گفتى زيارت مولا مستحبى است؟ گفتى آن هم شرعى صد در صد؟

گفت: بلى؛ گفت: واللّه‏ چه عرض كنم (باز هم خنده حضار)!

نفر پنجم من بودم. اين كاغذ را دادند به دست من. ديدم كه نمى‏توانم نگاه كنم، كاغذ را رد كردم به نفر بعدى، گفتم: من يك لحظه ديدار على عليه‏السلام را به هزاران سال زناشويى با اين زن نمى‏دهم. يك وقت ديدم كه حالت خيلى عجيبى دست داد. تا آن وقت همچو حالتى نديده بودم؛ شبيه به خواب و بى‏هوشى. بلند شدم، اوّل شب قلب الاسد وارد حجره‏ام شدم، حالت غيرعادى، حجره رو به مشرق، ديگر نفهميدم، ناگهان به حالتى دست يافتم. يك دفعه ديدم يك اتاق بزرگى است، آقايى در صدر مجلس نشسته، تمام علامت‏ها و قيافه‏اى كه شيعه و سنى درباره على عليه‏السلام نوشته‏اند، در اين مرد موجود است. جوانى پيش من در سمت راستم نشسته بود. پرسيدم: اين آقا كيه؟ گفت: اين آقا خود على عليه‏السلام است، من سير او را نگاه كردم. آمدم بيرون، به همان مجلس رفتم، كاغذ رسيده بود به دست نفر نهم يا دهم؛ رنگم پريده بود. نمى‏دانم، شايد مرحوم شمس آبادى بود كه خطاب به من گفت: آقا شيخ محمدتقى، شما كجا رفتيد و آمديد؟ نمى‏خواستم ماجرا را بگويم، اگر مى‏گفتم عيششان به هم مى‏خورد، اصرار كردند و من بالاخره قضيه را گفتم و ماجرا را شرح دادم؛ خيلى منقلب شدند. خدا رحمت كند آقا سيداسماعيل (مدير) را! خطاب به آقا حيدرعلى گفت: آقا ديگر از اين شوخى‏ها نكن، ما را بد آزمايش كردى. اين از خاطرات بزرگ زندگى من است.


[1] . خاطرات علامه محمدتقى جعفرى، ص 58ـ61.

619) حکایات دیده‌های برزخی /19

بى‏رحمى به حيوان[1]

در اسلام بى‏رحمى حتى نسبت به حيوانات نكوهش شده است. مسلمان حق ندارد حيوانى را بيازارد و يا حتى به آن ناسزا بگويد[2] و از اين رو پيامبراكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در حديثى مى‏فرمايد:

«لَو غُفِرَ لَكُم ما تَأتونَ إلى البَهائِم لَغُفِرَ لَكُم كَثيرا؛ اگر ستمى كه بر حيوانات مى‏كنيد بر شما بخشوده شود، بسيارى از گناهان شما بخشوده شده است.»[3]

با اين كه كشتن حيوانات حلال گوشت براى مصرف، از نظر اسلام جايز است، در عين حال ذبح آن‏ها آدابى دارد كه تا حدّ ممكن، حيوان كم‏تر رنج ببيند.

يكى از آداب ذبح اين است كه نبايد حيوان را در برابر چشم حيوانى مانند او ذبح كرد؛ چنان كه امام على عليه‏السلام فرمود: «لاَ تَذبَح الشاةَ عِندَ الشَّاةِ وَ لاَ الجَزُورَ عِندَ الجَزُورِ وَ هُوَ يَنظُرُ إلَيهِ؛ گوسفند را نزد گوسفند و شتر را نزد شتر ذبح نكن، در حالى كه به او مى‏نگرد.»[4]

بنابراين، سر بريدن بچه حيوانات نزد مادرشان به شدّت نكوهيده و حاكى از نهايت سنگدلى و بى‏رحمى است، و آثار ويرانگرى بر زندگىِ انجام دهنده آن دارد.

يكى از شاگران شيخ نقل مى‏كند: سلاّخى نزد جناب شيخ آمد و عرض كرد: بچه‏ام در حال مردن است، چه كنم؟

شيخ فرمود:

«بچه گاوى را جلوى مادرش سر بريده‏اى»!

سلاّخ التماس كرد، بلكه براى او كارى انجام دهد.

شيخ فرمود:

«نمى‏شود. مى‏گويد: بچه‏ام را سر بريده، بچه‏اش بايد بميرد»![5]


[1] . مکاشفات اولیای الهی، ص 147ـ148.

[2] . ر.ك: ميزان الحكمه، ج 3، ح 1343.

[3] . ميزان الحكمه، ج 3، حديث 1344 و 981 و 4520، مفاد اين حديث در مورد گذشتگان كه معمولاً با حيوانات به طور گسترده سروكار داشتند، بسيار روشن است.

[4] . كافى، ج 6، ص 229، حديث 7.

[5] . آية‏ اللّه‏ فهرى از آقاى سيد محمدرضا كشفى نقل مى‏كند: در همسايگى او قصّابى بود كه پسرش دل درد شديد مى‏گيرد و به آقاى كشفى متوسل مى‏شود. آقاى كشفى او را به جناب شيخ ارجاع مى‏دهد، شيخ به قصّاب مى‏گويد: «گوساله‏اى را در مقابل چشم مادرش ذبح كرده‏اى؛ بنابراين، پسرت علاج ندارد.» (كيمياى محبت، ص 147ـ148)

618) حکایات دیده‌های برزخی /18

بوى سيب سرخ[1]

يكى از دوستان مرحوم شيخ رجبعلى خياط نقل مى‏كند: همراه ايشان به كاشان رفتيم. عادت شيخ اين بود كه هرجا وارد مى‏شد، به زيارت اهل قبور مى‏رفت. هنگامى كه وارد قبرستان كاشان شديم، شيخ گفت:

«السلام عليك يا أبا عبداللّه‏ عليه‏السلام »

چند قدم جلوتر رفتيم فرمود:

«بويى به مشامتان نمى‏رسد؟»

گفتيم: نه! چه بويى؟

فرمود: «بوى سيب سرخ استشمام نمى‏كنيد؟»

گفتيم: نه!

قدرى جلوتر آمديم به مسئول قبرستان رسيديم، جناب شيخ از او پرسيد: «امروز كسى را اين جا دفن كرده‏اند؟»

او پاسخ داد: پيش پاى شما فردى را دفن كرده‏اند و ما را كنار قبر تازه‏اى برد. در آن‏جا همه ما بوى سيب سرخ را استشمام كرديم. پرسيديم: اين چه بويى است؟

شيخ فرمود: «وقتى كه اين بنده خدا را در اين‏جا دفن كردند، وجود مقدّس سيّدالشهداء تشريف آوردند اين‏جا و به واسطه اين شخص، عذاب از اهل قبرستان برداشته شد.»


[1] . كيمياى محبت، ص 113ـ114.

617) حکایات دیده‌های برزخی /17

بوى تعفن گوشت نجس[1]

دكتر غلام‏رضا جعفرى ـ فرزند مرحوم علامه جعفرى ـ نقل مى‏كند:

وقتى كه در نروژ بوديم [اين سفر براى معالجه مرحوم علامه جعفرى و در اواخر حيات ايشان بوده است] و يكى از دوستان من استاد را براى شام به منزل خود دعوت كرد، رأس ساعت مقرر، من و پدرم به منزل آن دوستم رفتيم. هنگام شام پدرم ناراحت شد و گفت: «بوى تعفن مى‏آيد.» من تصور كردم كه ممكن است تومور موجود در مغز، فعاليت مراكز بويايى در مغز را دچار اختلال كرده باشد، من به او توضيح دادم كه بوى تعفن در كار نيست؛ اما او ضمن ابراز ناراحتى از بوى تعفن، از جا برخاست كه برود، به ناچار من نيز همراه او از منزل دوستم خارج شدم. صبح روز بعد، من با آن دوستم تماس گرفتم تا راجع به اتفاق شب گذشته عذرخواهى كنم؛ اما با كمال تعجب آن دوستم گفت: براى شما شب گذشته نتوانسته بودم، مرغ ذبح اسلامى بخرم، و ناچار شدم از مرغ معمولى استفاده كنم، آن دوستم گفت: از اين‏كه داشتم مرغ غير ذبح اسلامى به استاد مى‏دادم، بسيار ناراحت بودم. خيلى خوشحال هستم كه ايشان شام نخوردند.»


[1] . فروغ دانايى، ص 23ـ24.

616) حکایات دیده‌های برزخی /16

بصيرت واقعى[1]

استاد مجتهدى مى‏فرمودند: من از قيافه بعضى‏ها مى‏فهمم چه كسى به درد طلبگى مى‏خورد و چه كسى نمى‏خورد، حتى از قيافه بعضى از آن‏ها متوجه مى‏شوم كه نماز صبح يا شب آن‏ها قضا شده يا نه. قاتل شهيد مرتضى مطهرى رحمه‏الله اين‏جا (در مدرسه استاد) طلبه بود، در پيشانى او چيزهايى را مى‏خواندم. روزى از دستش عصبانى شدم، گفتم: از اين مدرسه برو بيرون اى منافق! او هم رفت و نزد علما شكايت مرا كرد و آن‏ها هم از من ناراحت شدند. چند سال بعد كه استاد مطهرى را ترور كرد، نفاق او روشن شد.


[1] . داستان‏هاى عارفانه، ص 46.

615) حکایات دیده‌های برزخی /15

حشر با يهوديان[1]

مرحوم حاج عبدالعلى مشكسار نقل نمود كه يك روز صبح در مسجد آقا احمد، مرحوم عالم ربانى آقاى حاج سيد عبدالباقى ـ اعلى اللّه‏ مقامه ـ پس از نماز جماعت بر منبر رفت، و من حاضر بودم، فرمود: امروز مى‏خواهم چيزى را كه خودم ديده‏ام براى موعظه شما نقل كنم.

رفيقى مؤمن داشتم كه مريض شد، به عيادتش رفتم، چون او را در حال سكرات مرگ ديدم، نزدش نشستم و سوره يس و الصافات را تلاوت كردم. اهل او از حجره بيرون رفتند و من تنها نزدش بودم، پس او را كلمه توحيد و ولايت تلقين مى‏كردم، آنچه اصرار كردم نگفت با اين‏كه مى‏توانست حرف بزند و با شعور بود، پس ناگاه باكمال غيظ متوجه من شده و سه مرتبه گفت: يهودى! يهودى! يهودى!

من بر سر خودم زدم و ديگر طاقت توقف نداشتم، از حجره بيرون آمدم و اهلش نزدش رفتند، درب خانه كه رسيدم صداى شيون و ناله بلند شد، معلوم شد مرده است و پس از تحقيق از حالش معلوم شد كه اين بدبخت چند سال بود كه واجب‏الحج بود و به اين واجب مهم الهى اعتنايى ننموده تا اين‏كه يهودى از دنيا رفت.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 94.

614) حکایات دیده‌های برزخی /14

آتش تصرفات حرام‏[1]

يكى از ارادتمندان آية‏اللّه‏ بهاءالدينى مى‏گفت: در خدمت آقا از قم خارج شديم، حاج آقا عبداللّه‏ ـ فرزند آقا ـ هم رانندگى مى‏كرد. دو طرف جاده مردم ريخته بودند در صحرا و بيابان بازى مى‏كردند. آقا فرمود: «حاج آقا عبداللّه‏ نگاه نكن، به من هم فرمود: فلانى نگاه نكن! نگاه نكن! آتش است. اين‏ها روى آتشند نه روى سبزه، نگاه نكنيد! اين‏ها در مزارع مردم سبزى‏ها را پايمال مى‏كنند و خرابى به بار مى‏آورند.» آنچه چشم‏هاى ظاهربين مى‏بيند آدم و انسان و گل و گياه و سبزه است و آنان كه با چشم بصيرت مى‏نگرند، واقعيات را مى‏بينند، آتش مى‏نگرند.


[1] . سيرى در آفاق، ص 342.

613) حکایات دیده‌های برزخی /13

اوّل، پول نمك[1]

يكى از اراتمندان مرحوم شيخ رجبعلى خياط مى‏گويد: جمعى بوديم كه همراه شيخ به قصد دعا و مناجات به كوه بى بى شهربانو[2] رفتيم. نان و خيارى گرفتيم و از كنار بساط خيار فروش، قدرى نمك برداشتيم و بالا رفتيم، آن‏جا كه رسيديم.

شيخ گفت:

«برخيزيد برويم پايين كه ما را برگرداندند. مى‏گويند: اوّل پول نمك را بدهيد، بعد بياييد مناجات كنيد.»


[1] . كيمياى محبت، ص 220ـ221.

[2] . كوهى در اطراف شهر رى.

612) حکایات دیده‌های برزخی /12

انسانی به صورت خرس![1]

مرحوم آخوند كاشى كه استاد معقول آية‏اللّه‏ بروجردى رحمه‏الله در اصفهان بوده است، به يك واسطه برايم نقل كرده‏اند كه مرحوم آخوند داراى مكاشفه بوده و گاهى ملكوت را ادراك مى‏كرده است.

روزى در ختم و مجلس فاتحه وارد مى‏شود. يكى از اعيان پيش‏روى آخوند بلند مى‏شود كه به ايشان جا دهد. آخوند وحشت مى‏كند، فرار كرده و گوشه‏اى مى‏خزد.

بعد كه آن شخص در كوچه به آخوند رسيد، گله مى‏كند و مى‏گويد: ما در فلان مجلس به شما احترام كرديم و جلوى شما برخاستيم و به شما جا داديم، شما از ما فرار كرديد!

آخوند فرمود: عجب آن خرس شما بوديد؟

معلوم مى‏شود باطن آن شخص ظهور پيدا كرده و مرحوم آخوند ملكوت او را كه خرسى بود، مشاهده كرده است.


[1] . داستان‏هاى پراكنده در آثار شهيد دستغيب رحمه‏الله ، ج 4، ص 45.

611) حکایات دیده‌های برزخی /11

انديشه‏هاى زهراگين[1]

آية‏اللّه‏ العظمى سيد جمال الدين گلپايگانى رحمه‏الله نقل فرمود: در مرحله‏اى از مراحل سير و سلوك، حال عجيبى پيدا كردم و بدين كيفيت بود كه نفس خود را افاضه كننده علم و قدرت و رزق و حيات به جميع موجودات مى‏ديدم، بدين قسم كه هر موجودى از موجودات از من مدد مى‏گيرد و من مُعطى و مُفيض فيض وجود ماهيّات امكانيّه و قوالب وجوديّه هستم. اين حال من بود، و از طرفى عِلما و اجمالاً نيز مى‏دانستم كه اين حال صحيح نيست، چون خداوند ـ جلّ و علا ـ مبدأ همه خيرات است، و افاضه كننده رحمت و وجود به جميع ماسوى. چند شبانه روز اين حال طول كشيد، هر چه به حرم مطهّر حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام مشرّف شدم و در باطن تقاضاى گشايش نمودم، سودى نبخشيد، تصميم گرفتم به كاظمين مشرّف شوم و آن حضرت را شفيع قرار دهم، تا خداوند متعال مرا از اين ورطه نجات دهد. هوا سرد بود، به سوى مرقد مطهّر حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام از نجف عازم كاظمين شدم و چون وارد شدم يكسره به حرم مطهّر مشرّف شدم؛ هوا سرد و فرش‏هاى جلوى ضريح را برداشته بودند، سر خود را در مقابل ضريح روى سنگ‏هاى مرمر گذاشتم و آن قدر گريه كردم كه آب چشم من بر روى سنگ‏هاى مرمر جارى شد. هنوز سر از زمين برنداشته بودم كه حضرت شفاعت فرمودند و حال من عوض شد و فهميدم كه من كيستم؟ من چيستم؟ من ذرّه‏اى هم نيستم من به قدر پر كاهى قدرت ندارم. اين‏ها همه مال خداست و بس، و او است مفيض على الاطلاق، و او است حىّ و حيات دهنده، و عالم و علم بخشنده، و قادر و قدرت دهنده، و رازق و روزى رساننده، و نفس من يك دريچه و آيتى است از ظهور آن نور على الاطلاق.

در اين حال برخاستم، و زيارت و نماز را به جاى آوردم و به نجف اشرف مراجعت كردم و چند شبانه روز باز خدا را مفيض و حىّ و قادر در تمام عوالم مى‏ديدم، تا يك‏بار كه به حرم مطهر اميرالمؤمنين عليه‏السلام مشرف شدم. در وقت مراجعت به منزل، در ميان كوچه حالتى دست داد كه از توصيف خارج است و قريب ده دقيقه سر به ديوار گذاردم و قدرت بر حركت نداشتم. اين حالى بود كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام مرحمت فرمودند و از حال حاصله در حرم حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام عالى‏تر و دقيق‏تر بود و آن حال مقدمه اين حال بود... .


[1] . معاد شناسی، ، ج 9، ص 105ـ108.

610) حکایات دیده‌های برزخی /10

امام، روح كلى عالم[1]

آية‏اللّه‏ حاج ميرزا محمدجواد همدانى ـ رضوان‏اللّه‏ عليه ـ مى‏فرمود: يكى از بزرگان همدان كه با ما سابقه دوستى و آشنايى خيلى قديمى داشت، برايم نقل كرد: من براى كشف حقيقت و فتح باب معنويات، متجاوز از بيست سال در خانقاه رفت و آمد كرده بودم و به نزد اقطاب و درويش‏ها رفته و دستورهايى گرفته بودم، ولى هيچ بابى باز نشد، به طورى كه دچار يأس و سرگردانى شدم و چنين پنداشتم كه اصلاً خبرى نيست، حتى آن‏چه از ائمه عليهم‏السلام نقل شده، شايد گزافه‏گويى باشد؛ شايد مطالب جزئى از پيامبران و امامان نقل شده و سپس در اثر مرور زمان در بين مردم و مريدان آن‏ها بزرگ شده و در نتيجه حالا مردم براى آنان معجزات و كرامات و خارق عادت ذكر مى‏كنند.

گفت: مشرف شده بودم به عتبات عاليات زيارت كربلا را نمودم، به نجف اشرف مشرف شدم و زيارت كردم و يك روز به كوفه آمدم و در مسجد كوفه اعمالى كه وارد شده است، انجام دادم و قريب يك ساعت به غروب مانده بود كه از مسجد كوفه بيرون آمدم و در جلو مسجد منتظر ريل بودم كه سوار شوم و به نجف بروم.

در آن زمان بين نجف و كوفه كه دو فرسخ است واگن اسبى كار مى‏كرد و آن را ريل مى‏گفتند. هر چه منتظر شدم نيامد، در اين حال ديدم مردى از طرف بالا به سمت من مى‏آيد و او هم به سمت نجف مى‏رفت. او يك مرد عادى بود، كوله پشتى داشت، سلام كرد و گفت: چرا اين‏جا ايستاده‏اى؟

گفتم: منتظر واگن هستم، مى‏خواهم به نجف بروم.

گفت: بيا با هم يواش يواش مى‏رويم تا ببينيم چه مى‏شود.

با او به صحبت پرداخته و به راه افتاديم، در بين راه بدون مقدمه به من گفت: آقا جان! اين سخن‏ها كه مى‏گويى كه هيچ خبرى نيست، كرامات و معجزه اصلى ندارد، اين حرف‏ها درست نيست.

من گفتم: چشم و گوش من از اين حرف‏ها پر شده، از بس كه شنيدم و اثرى نديدم. اين حرف‏ها را ديگر با من نزن، من به اين امور بى‏اعتقاد شده‏ام. چيزى نگفت، كمى كه راه آمديم، دوباره شروع كرد به سخن گفتن.

گفت: بعضى از مطالب را بايد انسان توجه داشته باشد. اين عالم داراى ملكوت است، داراى روح است؛ مگر خودت داراى روح نيستى؟ چگونه هم‏اكنون بدنت راه مى‏رود، اين به اراده تو، به اراده روح تو است، اين عالم هم روح دارد؛ روح كلى دارد. روح كلى عالم، امام است. از دست امام همه چيز برمى‏آيد. اين‏كه افرادى آمدند و دكان‏دارى كرده، مردم را به باطل خواندند، دليل نمى‏شود كه اصلاً در عالم خبرى نيست، و بدين جهت نبايد انسان دست از كار خود بردارد و از مسلمات منحرف شود!

من گفتم: من از اين حرف‏ها زياد شنيده‏ام، گوشم سنگين شده، خسته‏ام، حالا قدرى در موضوعات ديگر با هم سخن بگوييم، شما چكار داريد به اين كارها؟!

گفت: نمى‏شود جانم! نمى‏شود!

گفتم: من بيست سال تمام در خانقاه بوده‏ام، با مرشدها و قطب‏ها برخورد كرده‏ام، هيچ دستگير من نشده است!

گفت: اين دليل نمى‏شود كه امام هم چيزى ندارد. چه چيزى اگر ببينى باور مى‏كنى؟

در اين حال ما رسيده بوديم به خندق كوفه [در سابق بين كوفه و نجف خندقى حفر كرده بودند كه هم اكنون آثار آن معلوم است.]

گفتم: اگر كسى يك مرده زنده كند، من حرف او را و هر چه امام و پيامبر و از معجزات و كرامات آن‏ها بگويد، قبول دارم.

ايستاد و گفت: آن‏جا چيست؟ من نگاه كردم، ديدم كبوترى خشك شده در خندق افتاده است.

گفت: برو بردار و بيار، من رفتم و آن كبوتر مرده خشك شده را آوردم.

گفت: درست ببين مرده است؟!

گفتم: مرده و خشك شده و مقدارى از پرهايش هم كنده شده است.

گفت: اگر اين را زنده كنم، باور مى‏كنى؟

گفتم: نه تنها اين را باور مى‏كنم، از اين پس تمام گفته‏هاى تو و تمام معجزات و كرامات امامان را باور دارم.

كبوتر را بر دست گرفت و اندك توجهى كرد و دعايى خواند و سپس به كبوتر گفت: به اذن خدا بپر! اين را گفت و كبوتر به پرواز درآمد و رفت. من در عالمى از بهت و حيرت فرو رفتم.

گفت: بيا، ديدى؟ باور كردى؟

به طرف نجف حركت كرديم، ولى حال من عادى نبود و حال ديگرى بود، سراسر تعجب و حيرت؛ گفت: آقا جان من! اين كار را ديدى كه من به اذن خدا انجام دادم، اين كار بچه مكتبى‏هاست. عبارت خود او است: «اين كار بچه مكتبى‏هاست.» چرا مى‏گويى، من اگر چيزى نبينم قبول نمى‏كنم! مگر امام و پيامبر آمده‏اند كه هر روز براى من و تو سفره‏اى پهن و از اين كرامات به حلقوم مردم فرو كنند؛ آن‏ها همه گونه قدرت دارند و به اذن خدا هر وقت حكمت اقتضا كند، انجام مى‏دهند و بدون اذن خدا محال است از آنان كارى سرزند. اين كار بچه مكتبى‏هاست و تا سرمنزل مقصود بسى راه است.

با هم مرتبا سخن مى‏گفتيم و من از او سؤال‏هايى كردم كه به همه آن‏ها پاسخ داد؛ تا رسيديم به نجف‏اشرف. در سابق كه از كوفه به نجف مى‏آمدند، اول قبرستان وادى‏السلام بود، بعد وارد نجف اشرف مى‏شدند، و ما چون به وادى‏السلام رسيديم، خواست خداحافظى كند و برود. من گفتم: بعد از بيست سال زحمت و رنج امروز به نتيجه رسيدم؛ من از شما دست برنمى‏دارم؛ تو مى‏خواهى بگذارى و بروى! من از اين به بعد با شما ملازم هستم. گفت: فردا اول طلوع آفتاب همين جا بيا با يكديگر ملاقات مى‏كنيم.

من از شوق ديدار او شب تا صبح به خواب نرفتم و هر ساعت بلكه هر دقيقه اشتياق بالا مى‏رفت كه فردا براى ديدار او بروم. اول طلوع صبح در وادى‏السلام حاضر شدم، جنازه‏اى را آوردند و چند نفر با او بودند و همين كه خواستند او را دفن كنند، معلوم شد جنازه همان مرد است.


[1] . تجلى عشق و عرفان، ص 117ـ122.

604) حکایات دیده‌های برزخی /9

اقتداى ملائكه[1]

آية‏اللّه‏ كشميرى رحمه‏الله فرمودند: در اطاق به تنهايى مشغول نماز بودم، در ركوع كه نگاه كردن بين دو پا مستحب است، بين دو پايم را نگاه مى‏كردم، ديدم عده‏اى سفيدپوش به من اقتدا كردند. متوجه شدم اينان فرشتگان مى‏باشند (در روايت هم آمده است، كسى كه براى نماز، فقط اذان بگويد يك صف ملائكه اقتدا كنند و اگر اقامه نيز بگويد، دو صف ملائكه به وى اقتدا مى‏كنند.)

اقتداى ملائكه به اذان و اقامه‏گو[2]

آية‏اللّه‏ شيخ جواد انصارى همدانى رحمه‏الله مى‏فرمودند: روزى وارد مسجد شدم، ديدم پيرمردى عامى و عادّى مشغول خواندن نماز است و دو صف از ملائكه، پشت سر او صف بسته و به او اقتدا نموده‏اند و اين پيرمرد، خود ابدا از اين فرشتگان خبرى ندارد.

من مى‏دانستم كه اين پيرمرد براى نماز خود اذان و اقامه گفته است؛ چون در روايت داريم: كسى كه در نمازهاى واجب يوميّه خود، اذان و اقامه هر نمازى را بگويد، دو صف از ملائكه، و اگر يكى از آن‏ها را بگويد. يك صف از ملائكه به او اقتدا مى‏كنند كه طول آن از مشرق تا مغرب عالم است.

آرى، اين از آثار ملكوتى اذان و اقامه است، اگر چه اذان گويان و اقامه‏گويان خود مطّلع نباشند.


[1] . صحبت جانان، ص 74ـ75.

[2] . معادشناسى، ج 7، ص 258.

603) حکایات دیده‌های برزخی /8

اسرار وادى ‏السلام[1]

از مرحوم آية‏اللّه‏ العظمى حاج ميرزا على‏آقا قاضى رحمه‏الله افراد بسيارى از شاگردان ايشان نقل كرده‏اند كه ايشان بسيار در وادى السّلام نجف براى زيارت اهل قبور مى‏رفت و زيارتش دو سه چهار ساعت به طول مى‏انجاميد و در گوشه‏اى به حال سكوت، مى‏نشست، شاگردها خسته شده، برمى‏گشتند و با خود مى‏گفتند: استاد چه عوالمى دارد كه اين‏طور به حال سكوت مى‏ماند و خسته نمى‏شود.

عالِمى بود در تهران، بسيار بزرگوار و متّقى و حقّا مرد خوبى بود، نامش مرحوم آية‏اللّه‏ حاج شيخ محمدتقى آملى بود. ايشان در اخلاق و عرفان از شاگردان سلسله اول مرحوم قاضى بودند.

از قول ايشان نقل شد: من مدت‏ها مى‏ديدم كه مرحوم قاضى دو سه ساعت در وادى‏السّلام مى‏نشيند، با خود مى‏گفتم: انسان بايد زيارت كند و برگردد و به قرائت فاتحه‏اى روح مردگان را شاد كند، كارهاى لازم‏تر هم هست كه بايد به آن‏ها پرداخت.

اين اشكال در دل من بود امّا به احدى ابراز نكردم، حتى به صميمى‏ترين رفيق خود از شاگردان استاد.

مدت‏ها گذشت و من هر روز براى استفاده از محضر استاد به خدمتش مى‏رفتم تا آن‏كه از نجف اشرف عازم مراجعت به ايران شدم و ليكن در مصلحت بودن اين سفر ترديد داشتم، اين نيت هم در ذهن من بود و كسى از آن مطلع نبود. شبى وقتى مى‏خواستم بخوابم، در آن اطاقى كه بودم، در طاقچه پايين پاى من كتاب‏هاى علمى و دينى بود، در وقت خواب طبعا پاى من به سوى كتاب‏ها كشيده مى‏شد. با خود گفتم، برخيزم و جاى خواب خود را تغيير دهم يا لازم نيست؟ به ذهنم آمد كه چون كتاب‏ها درست مقابل پاى من نيست و بالاتر قرار گرفته اين بى‏احترامى نيست و خوابيدم.

صبح كه به محضر استاد مرحوم قاضى رفتم و سلام كردم، فرمود: عليكم السلام، صلاح نيست شما به ايران برويد، و پا دراز كردن به سوى كتاب‏ها هم هتك احترام است. بى‏اختيار هول زده گفتم: آقا شما از كجا فهميده‏ايد؟

فرمود: از وادى‏السلام فهميده‏ام.


[1] . معاد شناسی، ج2، ص 291.

602) حکایات دیده‌های برزخی /7

استخر در بيابان[1]

عالم جليل ‏القدر آية‏ اللّه‏ حاج شيخ اسماعيل جاپلقى براى حاج شيخ مرتضى حائرى رحمه‏الله ـ فرزند مؤسس حوزه علميه قم ـ نقل مى‏فرمودند:

در حدود سال 1342 قمرى با پدرمان با الاغ و اسب به سوى مشهد مى‏رفتيم. ده روز از چاپلق به تهران آمديم و از تهران تا مشهد يك ماه در راه بوديم. قافله ما در شاهرود دو روز براى نظافت كردن و استراحت توقف كرد. روز اول من رخت‏هاى پدرم را شستم و ايشان به حمام رفتند و روز دوم رخت خودم را شستم و به حمام رفتم، ديگر موقع استراحت براى من باقى نماند، از حمام كه مراجعت كردم اوايل شب و قافله آماده حركت بود و من با اين‏كه خيلى خسته بودم و خواب بر من غلبه داشت، مجبور بودم حركت كنم. سوار شديم و حركت كرديم. مقدارى كه راه پيموديم با خود انديشه كردم كه ساعتى كنار جاده مى‏خوابم تا رفع خستگى شود و بعد خود را به قافله مى‏رسانم. فرمود به محض اين‏كه خود را از مركب سوارى انداختم و رفتم كنار جاده، فورا خوابيدم. يك مرتبه بلند شدم كه ديدم آفتاب روى من افتاده و من عرق كرده‏ام و خستگى به كلى از من رفع شده است؛ در همين حال دو نفر كه به طرف شاهرود مى‏رفتند و يكى از آن‏ها را در يادم دارم كه نيم تنه نمدى پوشيده بود، پيدا شدند. يكى از آن‏ها به من فرمود: كربلايى! راه از اين طرف است و طرفى را به من نشان داد، چند دقيقه‏اى كه به همان سو رفتم استخر آبى پيدا شد و درختان بيدى اطراف آن بود با صفا و خوش هوا، و نزديك استخر قهوه خانه‏اى بود. من رفتم در قهوه‏خانه چاى خوردم؛ چون دو چاى سه شاهى بود و من دو شاهى بيشتر پول نداشتم، چاى ديگر را كه آورد، گفتم: من سه شاهى پول ندارم!

گفت: براى شما مانعى ندارد، همان دو شاهى را بده كافى است.

چاى ديگر را خوردم و از قهوه خانه بيرون آمدم. در بيرون قهوه‏خانه كسى بود كه اسب و الاغ اجاره مى‏داد، از او خواستم مرا به آن منزلى كه مى‏بايست با قافله رفته باشم، ببرد، ولى با او معامله‏ام نشد و خود بعد از چند دقيقه كه راه آمدم، به منزل رسيدم، وقتى كه به آن‏جا رسيدم قافله تازه به منزل رسيده و پدرم از الاغ پياده شده، به ديوار تكيه داده بود و داخل منزل هنوز براى اهل قافله آماده نبود، اين‏ها تمام شب را راه آمده و تازه به منزل رسيده بودند و من شب را خوابيده بودم و چند دقيقه اول و چند دقيقه بعد از خوردن چاى به منزل رسيدم. از پدرم پرسيدم: آيا كسى از وجود استخر و آب و درختان و قهوه خانه در آن جاده اطلاع دارد؟ گفت: ابدا.


[1] .مکاشفات اولیای الهی، ص 71- 73، به نقل از سر دلبران، ص 149- 151 (با ویرایشی اندک).

601) حکایات دیده‌های برزخی /6

آزردن همسر[1]

بزرگى از علماى اعلام و سلسله جليله سادات كه شايد از ذكر نام شريفش راضى نباشد، نقل فرمود: زمانى پدر دانشمندم را در خواب ديدم؛ از ايشان پرسش‏هايى كردم و پاسخ‏هايى شنيدم:

1. ارواحى كه در عالم برزخ معذبند، عذاب و سختى‏هاى آن‏ها چگونه است؟

در پاسخ فرمود: آنچه براى تو كه هنوز در عالم دنيا هستى، مى‏توان بيان كرد، به طور مثال آن است كه در درّه‏اى از كوهستان باشى و در چهار طرف كوه‏هاى بسيار مرتفعى باشد كه هيچ توانايى بر بالا رفتن از آن‏ها نباشد و در آن حال گرگى نيز تو را دنبال كند و هيچ راه فرارى از او نباشد.

2. آيا خيراتى كه در دنيا براى شما انجام داده‏ام، به شما رسيده و كيفيت بهره‏مندى شما از خيرات ما چگونه است؟

در پاسخ فرمود: بلى تمام آن‏ها به من رسيده است و اما كيفيت بهره‏مندى از آن‏ها را هم با ذكر مثالى براى شما بيان مى‏كنم: هر گاه در حمام بسيار گرم و پر از جمعيتى باشى كه در اثر كثرت تنفس و بخار و حرارت، نفس كشيدنت سخت باشد، در آن حال گوشه در حمام باز شود و نسيم خنك به تو برسد، چقدر شاد و راحت و آزاد مى‏شوى؟ چنين است حال ما هنگام رسيدن خيرات شما.

3. چون بدن پدرم را سالم و منور ديدم و تنها لب‏هاى او زخم‏دار و آلوده به چرك و خون بود، از آن مرحوم سبب زخمى بودن لب‏هايش را پرسيدم و گفتم: اگر كارى از دست من برمى‏آيد بفرماييد تا انجام دهم؟

در پاسخ فرمود: علاج آن تنها به دست علويه، مادر شما، است؛ زيرا سبب آن اهانتى بود كه در دنيا به او مى‏نمودم و چون نامش سكينه است، هر وقت او را صدا مى‏زدم، خانم سكو مى‏گفتم و او رنجيده خاطر مى‏شد و اگر بتوانى او را از من راضى كنى، اميد بهبودى هست.

ناقل محترم فرمود: اين مطلب را به مادرم گفتم، در جواب گفت: بلى؛ پدر شما هر وقت مرا مى‏خواند، از روى تحقير مى‏گفت: خانم سكو! و من سخت آزرده و رنجيده خاطر مى‏شدم، ولى اظهار نمى‏كردم و به احترام ايشان چيزى نمى‏گفتم و چون فعلاً گرفتار و ناراحت است، او را حلال نموده، از او راضى هستم و از صميم قلب برايش دعا مى‏كنم.

در اين سه پرسش و پاسخ مطالبى هست كه دانستن آن‏ها ضرورى است و براى تذكر خوانندگان عزيز به طور اختصار يادآورى مى‏شود:

كردارهاى نيك به بهترين صورت‏ها در برزخ

به برهان‏هاى عقلى و نقلى ثابت و مسلم است كه آدمى به مرگ نيست نمى‏شود، بلكه روحش پس از رهايى از بدن مادى و خاكى به قالبى در نهايت لطافت، ملحق مى‏گردد و با او است تمام ادراكاتى كه در دنيا داشته، از شنيدن و ديدن و شادى و اندوه و غيره، بلكه شديدتر و قوى‏تر از عالم دنيا، و چون بدن مثالى در كمال صفا و لطافت است، چشم‏هاى مادى آن را نمى‏بيند؛ يعنى نقص از چشم مادى است كه مثل هوا را با اين‏كه جسم مركب است، ولى چون لطيف مى‏باشد، نمى‏تواند ببيند.

اين حالت روح آدمى پس از مرگ تا قيامت را عالم مثال و برزخ مى‏نامند؛ چنان‏كه در قرآن مجيد مى‏فرمايد: «و از پس ايشان برزخ است تا روزى كه برانگيخته مى‏شوند».[2] چيزى كه در اين‏جا لازم است يادآورى شود، آن است كه كسانى كه از اين عالم خوشبخت رفته‏اند، در برزخ كردارهاى شايسته و اخلاق فاضله خود را به بهترين و زيباترين صورت‏ها مشاهده مى‏كنند و از آن‏ها بهره برده، شادمانند؛ چنان‏كه نفوس بدبخت، كردارهاى ناروا، خيانت‏ها، جنايت‏ها، اخلاق رذيله و صفات پست خود را به بدترين و وحشتناك‏ترين صورت‏ها مى‏بينند و آرزو مى‏كنند كه از آن‏ها فاصله بگيرند، ولى نخواهد شد؛ چنان‏كه در پاسخ آن مرده بزرگوار، به گرگى كه حمله‏ور است و شخص راهى براى فرار ندارد، تشبيه شده است.

در اين آيه شريفه دقت فرماييد: «روزى را كه هر كس آنچه را از كار نيك انجام داده، حاضر مى‏بيند و آرزو مى‏كند ميان او و آنچه از اعمال بد انجام داده، فاصله زيادى باشد. خداوند شما را از [نافرمانى] خودش، بر حذر مى‏دارد، و [در عين حال] خدا نسبت به همه بندگان مهربان است.»[3]

و از مهر او است كه در دنيا اعلان خطر فرموده، تا بندگان در سراى ديگر گرفتار سختى‏ها و فشارها نشوند.

مراقبت از زبان

مطلب مهم ديگرى كه اين‏جا بايد يادآور شد، لزوم مواظبت و مراقبت از آفت‏ها و گناهان «زبان» است؛ مانند خواندن مسلمان به لقبى زشت كه او را ناراحت كند يا به كلمه‏اى كه او را رنجيده سازد، تا جايى كه از رسول خدا- صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم- روايت شده كه به غلام و كنيز خود، غلام و كنيز خطاب نكنيد، بلكه بگوييد يا بنى! (= اى فرزندم!)؛ يا فتاة! (= اى جوان، يا جوانمرد!)

نبايد اين قسم گناه را كوچك و ناچيز دانست؛ زيرا اولاً: هر گناهى را كه آدمى ناچيز شمرد، بزرگ و در نامه عملش ماندنى خواهد شد.

ثانيا: آمرزيده شدن اين قسم گناه افزون بر توبه و عذرخواهى از خداوند، متوقف بر عذرخواهى و دلجويى از آن كسى است كه او را رنجانيده، و گاه مى‏شود كه با مسلمانى مزاح تندى مى‏كند و او را مى‏رنجاند و كار خود را خطا و گناه نمى‏داند تا از او دلجويى و عذرخواهى نمايد و پس از مرگش به همين يك گناه مدت‏ها گرفتار خواهد بود؛ چنان كه قرآن مى‏فرمايد: «هر كس هم‏وزن ذرّه بدى كند، آن را مى‏بيند.»[4]


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 221ـ225.

[2] . «وَ مِن وَرَآئِهِم بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»(مؤمنون، 100)

[3] . «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَّا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُّحْضَرًا وَمَا عَمِلَتْ مِن سُوآءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَبَيْنَهُ أَمَدَا بَعِيدًا وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَاللَّهُ رَءُوفُ بِالْعِبَادِ»(آل‏عمران،30)

[4] . «وَ مَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَه»(زلزال،8)

600) حکایات دیده‌های برزخی /5

آزردن كودك[1]

يكى از شاگردان بزرگوار مرحوم شيخ رجبعلى خياط نقل كرد: فرزند دو ساله‏ام كه اكنون حدود چهل سال دارد، در منزل ادرار كرده بود و مادرش چنان او را زد كه نزديك بود نَفَس بچه بند بيايد. خانم پس از يك ساعت تب كرد، تب شديدى كه به پزشك مراجعه كرديم و در شرايط اقتصادى آن روز شصت تومان پول نسخه و دارو شد، ولى تب قطع نشد، بلكه شديدتر شد. بار ديگر به پزشك مراجعه كرديم و اين بار چهل تومان بابت هزينه درمان پرداخت كرديم كه در آن روزگار برايم سنگين بود.

بارى، شب هنگام جناب شيخ را سوار ماشين كردم تا به جلسه برويم، همسرم نيز در ماشين بود، جناب شيخ كه سوار شد، اشاره به خانم كردم و گفتم: والده بچه‏هاست، تب كرده، دكتر هم برديم ولى تب او قطع نمى‏شود.

شيخ نگاهى كرد و خطاب به همسرم فرمود:

«بچه را كه آن طور نمى‏زنند، استغفار كن، از بچه دلجويى كن و چيزى برايش بخر، خوب مى‏شود.»

چنين كرديم، تب او قطع شد!


[1] . كيمياى محبت، ص 138ـ 139.

599) حکایات دیده‌های برزخی /4

آزردن شوهر[1]

يكى از شاگردان شيخ رجبعلى خياط رحمه‏الله نقل مى‏كند: زنى بود كه شوهرش سيّد و از دوستان جناب شيخ بود، او خيلى شوهر را اذيّت مى‏كرد. پس از چندى آن زن فوت كرد، هنگام دفنش جناب شيخ حضور داشت. بعد مى‏فرمودند:

«روح اين زن جدل مى‏كند كه خوب! مُردم كه مُردم، چطور شده! موقعى كه خواستند او را دفن كنند اعمالش به شكل سگِ درنده سياهى شد، همين كه خانم فهميد اين سگ بايد با او دفن شود، متوجّه شد كه چه بلايى در مسير زندگى بر سر خود آورده، شروع كرد به التماس و التجا و نعره زدن! ديدم كه خيلى ناراحت است، لذا از اين سيّد خواهش كردم كه حلالش كند، او هم به خاطر من حلالش كرد، سگ رفت و او را دفن كردند.»


[1] . كيمياى محبت، ص 141.

598) حکایات دیده‌های برزخی /3

آثار نامرئى جنابت[1]

مرحوم سيد زين‏العابدين لاهيجى حكايت كرد كه پدرم گفت: ما در عتبات عاليات درس مى‏خوانديم و چون استاد بزرگ ما ـ آية‏اللّه‏ آقا محمد باقر بهبهانى (متوفى 1205 ق) ـ به جهت پيرى، خود را براى عبادت فارغ كرده بود و حالت تتّبع و تأمّل كامل نداشت، تدريس كامل استدلالى را به شاگردانش واگذار كرد و خود نيز به جهت محض مذاكره، سطح كتب شرح لمعه را درس مى‏فرمود و من كه هنوز قوّه استدلاليّات نداشتم، به درس آقا حاضر مى‏شدم.

اتفاقا روزى محتلم شدم و نماز صبح هم قضا شد و وقت درس هم رسيد. با خود گفتم: نماز از دست رفت و اگر به حمام بروم، درس هم از دست مى‏رود و براى غسل هم كه وقت هست، بهتر است به درس بروم و بعد غسل كنم؛ لذا به درس رفتم. هنوز آقا تشريف نياورده بود، چون نشستم و زمانى گذشت، تشريف آوردند و با كمال خوشحالى نشستند؛ سپس به اطراف مجلس نظر كرده، ناراحت و مهموم شدند، مدتى سر به زير انداختند و سپس فرمودند: امروز درس نمى‏گويم. طلاّب چون اين سخن را شنيدند، برخاسته و متفرّق شدند. من هم اراده رفتن كردم، آقا فرمود: بنشين! وقتى نشستم و مجلس خلوت شد، فرمود: در آن‏جا كه نشسته‏اى، در زير فرش مقدارى پول هست، بردار و برو غسل كن و ديگر در چنين مجلسى با جنابت حاضر مشو! من از اين سخن تعجب كردم و چون دست بردم، مقدارى پول به دستم آمد، برداشتم و با خجالت تمام به حمام رفتم.


[1] . مكاشفات اولياى الهى، ص 154.

597) حکایات دیده‌های برزخی /2

آتش مال حرام[1]

شخصى در مجلسى مشغول سحر و جادو بود. فرزند شيخ [رجبعلى خياط تهرانى] كه در آن مجلس حضور داشت، نقل مى‏كند: من جلوى كار او را گرفتم، جادوگر هرچه كرد نتوانست كارى انجام دهد، سرانجام متوجّه شد كه من مانع كار او هستم و با التماس از من خواست كه «نان مرا نبُر»؛ سپس قاليچه‏اى گران‏بها به من هديه داد.

قاليچه را به خانه بردم، هنگامى كه پدرم آن را ديد فرمود: «اين قاليچه را چه كسى به تو داده است كه از آن دود و آتش بيرون مى‏آيد؟! زود آن را به صاحبش برگردان.» من هم آن را پس دادم.


[1] . كيمياى محبت، ص 115.

596) حکایات دیده‌های برزخی /1

مقدمه

بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم

الحمد للّه‏ رب العالمين، و الصلوة و السلام على سيدنا و نبينا محمد و على اهل بيته الطيبين الطاهرين، و اللعنة الدائمه على اعدائهم اجمعين.

از رسول گرامى اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم نقل است كه فرمود:

«لَولا أنَّ الشياطِينَ يَحُومُونَ إلى قُلُوبِ بَنِى آدَمَ لَنَظَرُوا إلى الملكُوتِ؛[1]

اگر شياطين دل‏هاى فرزندان آدم را احاطه نكنند، مى‏توانند به جهان ملكوت نظر افكنند.»

فرزند گرامى آن حضرت ـ امام زين‏العابدين عليه‏السلام ـ نيز فرمود:

«ألا إنَّ لِلعَبد أربَعَ أعيُنٍ؛ عَينان يُبصِرُ بِهِما أمرَ دينهِ وَ دُنْيَاهُ وَ عَينان يُبصِرُ بِهِما أمرَ آخِرتهِ، فَإذا أرادَ اللّه‏ُ بِعَبدٍ خَيرا فَتَحَ لَهُ العَيْنينِ اللّتَينِ فى قَلبِه، فَأبصَرَ بِهما الغَيبَ وَ أَمرَ آخِرَتِه و...؛[2]

بدانيد براى هر بنده‏اى چهار چشم است: دو چشم كه با آن كار دين و دنيا را مى‏نگرد و دو چشم كه با آن كار آخرتش را مى‏بيند؛ پس هنگامى كه خدا خیر بنده­ای را بخواهد، دو چشم درونى او را مى‏گشايد تا با آن غيب و امر آخرت را ببيند. ...»

هماره برخى انسان‏ها كه از اسارت شهوات و قيد حبّ دنيا آزاد گرديده، زنگار دل با نام و ياد خدا و اولياى گرانبارش زدوده‏اند، مهبط سروش غيبى و اخبار ماورايى شده و چشم‏هاى باطنى و برزخى‏شان محرم اسرار ملكوت گرديده است. اينان، همانانى هستند كه از پل دنيا و ما فيها گذشته‏اند و به وادى ثبات و عشق رسيده‏اند و سينه خويش را به درجه‏اى از مدال «لنظروا الى الملكوت» آذين بسته‏اند. ديده‏هاى ملكوتى و بررخى‏شان بسيار و حكاياتشان فراوان است و همه ارجمند و راهگشا كه كم‏ترين رهيافت مطالعه و تأمل در آن‏ها، تمايل قلبى به تزكيه و تهذيب است و پى‏داشت آن‏ها، گام‏هاى استوار در مسير طريقت و اخلاق.

به ديگر سخن، مطالعه احوال ارزشمند و دريافت‏هاى ملكوتى بزرگان و راه يافتگان، درس اخلاقى است عملى كه ناخودآگاه دست انسان را گرفته، به سوى مقصدى روشن و والا سوق مى‏دهد، و كوتاه سخن اين‏كه:

مجموعه حاضر منتخبى است گرد آمده از حكايات عرفانى و مكاشفات اخلاقى و آموزنده عارفان و سالكانى كه هر يك را مجموعه‏هايى بايد تا ـ اگر بتواند كه نمى‏تواند ـ پرده از اسرار درونى‏شان برگشايد و چهره‏هاى ملكوتى و نورانى‏شان را به خلايق بنماياند. اميد كه حق تعالى اين ناچيز را پذيرفته، ما را مشمول رحمت خويش قرار دهد و به رشحه‏اى سبوحى بنوازد:

هفت دريا را به ساغر گويى يك نَم بيش نيست

يك نم از جام مى او بكند مالامال

در پايان تذكر اين نكته را لازم مى‏دانم كه حكايات و مطالب نقل شده، در مواردى ضرورى به ويرايش فنى آراسته گرديده است.


[1] . بحارالانوار، ج 70، ص 59، حديث 39.

[2] . همان، ج 61، ص 250، حديث 3.

مقدمه ویرایش دوم

بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم

الحمد للّه‏ رب العالمين، و الصلوة و السلام على سيدنا و نبينا محمد و على اهل بيته الطيبين الطاهرين، و اللعنة الدائمه على اعدائهم اجمعين.

سال­هاست که از انتشار این کتاب می­گذرد. در این مدت افراد بسیاری با نامه، پیام کوتاه، و ... اظهار لطف کرده و آن را به نحوی ستوده­اند که از همه آن‌ها تشکر‌‌ می‌کنم. تذکرات و پیشنهادهایی نیز ارائه شده که تا حد امکان در ویرایش دوم اعمال گردیده است.

در مقدمه ویرایش دوم لازم است به چند نکته مهم توجه داده شود که امیدوارم برای خوانندگان این نوشتار مفید باشد.

پیش از نقل یک داستان معمولا به چند نکته توجه شده است:

  1. معتبر بودن سند یا دست­کم بی اعتبار نبودن سند، همراه با قرائن صحت: با توجه به فراوانی داستان‌های ساختگی، نقل بدون سند یک داستان ممکن است ما را به دام آن­ها بیندازد. متأسفانه برخی خیانتکارانه به بهانه‌های مختلف مانند دلسوزی، جذب مردم به دین، به گریه درآوردن مردم، اثبات نظریه و مدعای خود و جز این‌ها، به داستان‌سرایی روی‌آورده­اند یا نقل آن­ها را بر خود مجاز شمرده­اند که بی‌تردید این کار خطرناک و نادرست است و باید از چنین رفتارهایی به جد دوری جست. البته اگر کسی از باب تمثیل داستانی ساخته باید حتما به ساختگی و تعلیمی بودن آن تصریح کرده یا قرینه‌ای بر آن قرار دهد.

همچنین لازم است یادآور شویم که برخی منابع، معتبر و برخی نامعتبرند و نقل کننده باید به این مطلب آگاهی داشته باشد. سالیانی پیش کتابی در باره یکی از متعلقان به اهل بیت‰ و جریان عاشورا به فرزندم هدیه داده شد که مملو از دروغ بود. با ناشر آن تماس گرفتم و تذکراتی در باره کتاب و نویسنده کم‌سواد و داستان‌سرای آن دادم. داستان‌های کتاب‌ یادشده غالبا بدون سند بود یا به دروغ سند کلی ارائه شده بود تا کسی نتواند آن را به بی‌سندی متهم کند. چندی بعد کتابی در باره همان شخصیت از نویسنده دیگری به دستم رسید که هر چند ظاهرش بهتر از کتاب قبلی بود، لیکن یکی از منابع آن همان کتاب بود، با این فرق که داستان‌های بدون سند آن اینک سند‌دار شده بود!!

  1. عدم مخالفت با عقل: شرط مهم نقل یک داستان این است که با عقل مخالفتی نداشته باشد. البته گاه عقل با داستانی مخالف نیست ولی آن را درک نمی‌کند و به تعبیر دیگر مورد تأیید آن نیست، در این گونه موارد بهتر است که نه نقل شود و نه انکار، ولی اگر قرار باشد داستانی نقل شود، باید تا حدی عقل آن را همراهی کند. نگارنده متأسفانه داستان‌های متعددی از گویندگان و سرایندگان شنیده و در کتاب‌های گوناگون خوانده که به صراحت با حکم عقل در تعارض است.
  2. تعارض با اصول مذهب: برخی داستان‌ها هرچند جنبه مثبتی دارند، لیکن با اصول مذهب در تعارض‌اند؛ برای مثال، آن چنان که از برخی گویندگان و سرایندگان شنیدم و در برخی کتاب‌های غیر معتبر- و البته به شکل‌های گوناگون و متفاوت- خواندم، شخصی از بزرگان شیعه که همگان مدیون اویند و بر سفره علمی او نشسته‌اند، در رؤیای کسی‌‌ می‌آید و‌‌ می‌گوید هیچ‌یک از آثار و تحقیقاتم در عالم برزخ به کارم نیامد جز کمکی که روزی به فقیری کردم و او را از گرفتاری نجات دادم! شخصیت یاد شده تا کنون انسان‌های بی‌شماری را از فقر فکری نجات داده و از قضا- آن گونه که در کتاب مشهور لؤلؤ و مرجان ثبت شده - بر اساس رؤیای صادقه یکی از فضلا به دلیل آثارش در جایگاه بزرگان قرار داشته و مورد احترام اهل بیت‰ بوده است[1]. بنده به قاطعیت‌‌ می‌توانم بگویم اگر کسی نهایت اخلاص را نداشته و مؤید به تأیید الهی و لطف اهل بیت‰ نباشد، نمی تواند به مانند او- که افتخار شیعه است- این همه آثار ارزشمند و گران‌بها خلق کند؛ رحمة الله و سلامه علیه یوم ولد و یوم مات و یوم یبعث حیًّا!

درهر صورت،‌ داستان نباید با اصول مذهب در تعارض باشد. مثلاً گاه داستان با عدالت خدای متعال و یا با عصمت اهل بیت‰ در تعارض است و جز این‌ها که در این گونه موارد می‌باید از نقل چنین داستان‌هایی اجتناب کرد.

  1. کژتاب نبودن: گاهی برخی داستان­ها در زمان وقوع آن­ها درست و به جاست و نقل آن­ها هم مفید و خالی از تالی فاسد است، لیکن گذر زمان شرایط را متفاوت و نقل آن­ها را بی‌خاصیت و یا همراه تالی فاسد‌‌ می‌کند، به‌گونه‌ای که در مجموع آفت و ضرر آن­ها بیش از نفع آن­ها خواهد بود؛ از این رو راوی داستان باید فضای فرهنگی و شرایط تحقق آن داستان را نیز به دقت ملاحظه کرده و از کژتابی داستان در ذهن مخاطب جلوگیری نماید. ممکن است قهرمان داستان کاری کرده باشد که در زمان خودش پذیرفته و مؤدبانه تلقی شود، ولی در زمان­های دیگر کاری ضد اخلاقی به شمار آید. نقل کننده یک داستان باید به شدت مراقب این امور باشد.

مطلب فوق را‌‌ می‌توان این گونه گفت که ناقل داستان نباید با اثبات یک مطب، مطلب حق دیگری را زیر سؤال ببرد و مخدوش کند. یکی از اساتید حوزه علمیه نقل کرد: «یادم نمی‌رود یک ماه رمضانی برای نماز به حرم مشرف شدم. یکی از مشاهیر منبری‌ها در حرم صحبت می‌کرد و داشت از رحمت خدا می‌گفت. گفت خدا این قدر رحمت دارد که وقتی قارون رفت سراغ موسی، دعایش مستجاب نشد و رد شد، روایت داریم که اگر قارون سراغ موسی نرفته بود و مستقیما از خدا خواسته بود، خدا اجابت می‌کرد؛ یعنی اشتباهی که قارون کرد این بود که رفت سراغ موسی؛ مطلب با بیان فلسفی فی الجمله درست است و غلط نیست و در بعضی از روایات هم آمده است. اگر یک زائری آمده باشد قم و پای منبر ایشان باشد، در ذهن او دیگر بحث شفاعت از بین خواهد رفت. در این جریان بحث رحمت خدا جا می‌افتد ولی یک نهاد دیگر به نام شفاعت از بین می‌رود و زیر سوال می‌رود؛ یک ضرب المثل است که فلانی این قدر از شجاعت امام حسین† گفت که صلح امام حسن† زیر سوال رفت؛ باید به این نکته توجه داشته باشیم که اگر نهادی را اثبات می‌کنیم، نهاد دیگری زیر سوال نرود. اگر از توبه و رجا می‌گوییم از لزوم خوف هم بگوییم؛ قرآن همان زمان که از نعم بهشتی می‌گوید و بشارت می‌دهد، بلافاصله از جهنم نیز می‌گوید؛ البته کفه را به سمت انذار می‌برد و در قرآن حدود ۱۲۰ انذار و ۸۰ بشارت داریم و این‌ها حساب شده است؛ یعنی نمی‌خواهد نهاد خوف را بیاورد بالا و نهاد رجا از بین برود و بالعکس؛ یک حالت توازن دارد؛ پس حواستان باشد چیزی را خراب نکنید. اگر مبلغ دید که حرفش دارد به جای دیگری می‌خورد، بگوید فلان مطلب جای خودش باید بحث کرد وآن سر جای خودش است.»

نگارنده بر این نکته‌سنجی‌‌ می‌افزاید که در تاریخ اسلام دقیقا عکس سخن آن شخص نقل شده است. داستان مربوط به خیانت یهود بنی قریظه و خیانت ابولبابه است. وقتی سپاه اسلام قلعه بنی قریظه را محاصره کرد، یهود بنی‌قریظه ابتدا پیشنهاد دادند که ابولُبابه- یکی از اصحاب پیامبر از قبیلۀ اوس که در جاهلیت با آنها هم‌پیمان بودند- برای مذاکره نزد آن‌ها برود. ابولبابه بر یهود بنی‌قریظه وارد شد. آنان پرسیدند که اگر ما تسلیم اسلام بشویم، چه سرنوشتی خواهیم داشت؟ ابولبابه برای اینکه دیگر مسلمانان همراه متوجه نشوند، در عین این که پاسخی مساعد می‌‌داد، اشاره به گلوی خود کرد؛ به این معنی که در صورت تسلیم، پیامبر شما را گردن خواهد زد؛ اما هنگامی که وی از نزد آنان بیرون آمد، متوجه شد که به رسول خدا9 و اسلام خیانت کرده است، از این رو به شدت منقلب شد. آیه 27 سورۀ انفال در شأن او نازل شده است که می‌فرماید:
«یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَخُونُوا الله وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمَانَاتِکمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ؛ ای کسانی که ایمان آورده‏اید، [با فاش كردنِ اسرار و جاسوسى براى دشمن‏] به خدا و پيامبر خيانت نكنيد، و به امانت‏هاى ميان خود هم خيانت نورزيد، در حالى كه مى‏دانيد [خيانت، عملى بسيار زشت است.]»
ابولبابه به سوی مدینه بازگشت و خود را به ستونی در مسجد بست و به شدت تضرع و ناله می‌کرد. خبر او به پیغمبر اکرم
9 رسید. حضرت فرمود:
اگر در آغاز نزد من می‌آمد، من از خدا برای او طلب عفو می‌کردم اما حالا که به خدا متوسل شده است، منتظر می‌مانیم تا خدا چه خواهد.
ابولبابه به همسرش گفته بود که او را فقط برای نماز و تجدید وضو باز کند و همین که نماز را خواند، دوباره به ستون ببندد. سرانجام خداوند با نزول آیاتی توبه ابولبابه را پذیرفت.

این داستان به روشنی‌‌ می‌فهماند که واسطه قرار دادن راه میانبر و کوتاه است. در آیه 64 سوره نساء‌‌ می‌خوانیم: « ... وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحيماً؛ ... و اگر آنان هنگامى كه [با ارتكاب گناه‏] به خود ستم كردند، نزد تو مى‏آمدند و از خدا آمرزش مى‏خواستند، و پيامبر هم براى آنان طلب آمرزش مى‏كرد، يقيناً خدا را بسيار توبه‏پذير و مهربان مى‏يافتند.»؛ البته مؤیدات دیگری نیز وجود دارد که فعلا مجال پرداختن به آن‌ها نیست.

  1. گوناگونی در نقل حکایت: یکی از مواردی که داستانی را بی اعتبار‌‌ می‌کند، اختلاف های زیاد در نقل آن است. شخصیت اصلی داستان، مکان، زمان، مخاطبان و طرف‌های داستان و جز این‌ها مواردی است که‌‌ می‌تواند ملاک سنجش قرار گیرد.
  2. هماهنگی با مجموعه آیات و روایات: گاه داستانی سند چندان محکمی ندارد، لیکن مجموعه آیات و روایات آن را تأیید‌‌ می‌کند؛ یعنی وقتی به آیات، روایات و حکایات مطمئن دیگر مراجعه‌‌ می‌کنیم، مشابه آن را‌‌ می‌یابیم. در چنین مواردی که اصل حادثه مجال تحقق دارد و مشابه آن برای دیگران رخ داده،‌‌ می‌توان از سختگیری در پذیرش یک داستان از نظر سند خودداری کرد.
  3. حکایات بر مبنای رؤیا: چنان که‌‌ می‌دانیم محمل بسیاری از داستان‌ها رؤیاست. این مسئله همواره مورد بحث بوده که آیا رؤیا حجت است یا خیر؟ آیا‌‌ می‌توان چنین حکایاتی را نقل کرد؟

در پاسخ‌‌ می‌گوییم: رؤیا به طور کلی چند قسم است: رؤیای باطل، رؤیای آشفته و رؤیای صادق. از سوی دیگر، شخصیت کسی که حادثه‌ای را در خواب‌‌ می‌بیند نیز در ارزش‌گذاری یک رؤیا مؤثر است. در نتیجه، به باور نگارنده از آن‌جا که قضاوت در مورد چگونگی رؤیا و شخصیت ناقل بسیار دشوار و چه بسا غیر ممکن است، نقل رؤیا چندان مؤثر و مفید نیست. لیکن اگر کسی اصرار بر نقل رؤیایی داشته باشد، حتماً باید به مسائلی که در بندهای فوق گفته شد، به‌ویژه بند ششم، توجه کند. البته بحث در مورد پندهای اخلاقی رؤیاهاست، ولی یادآور‌‌ می‌شویم که به هیچ وجه رؤیا برای دیگران حجت نیست و چه بسا شیطان در رؤیا نقشی آفریده باشد؛ بنابراین، اگر کسی حرکت زننده‌ای را مثلا از مؤمنی در عالم رؤیا مشاهده کرد، به هیچ وجه حق ندارد آن را برای دیگران نقل کند؛ زیرا موجب هتک حرمت وی شده و قضاوت ناعادلانه دیگران را در پی‌خواهد داشت. گذشته از این، عالم رؤیا پر از اسرار و رموز است که تنها معدود افرادی که با این علم آشنایی دارند،‌‌ می‌توانند از آن‌ها عبور کنند و البته چنین علمی چندان آموختنی نیز نیست؛ بنابراین، کسی که‌‌ می‌خواهد رؤیایی را نقل کند، باید بداند که اولا: رؤیا برای غیر صاحب رؤیا حجت نیست؛ ثانیاً: رؤیا از نظر صادق بودن یا نبودن چگونه است؛ ثالثاً: با رموز و اشارات آن آشنا باشد؛ رابعاً: رؤیا تکلیف آور نیست؛ خامساً: با مجموعه آیات و روایات و سنت پیامبرˆ تأیید شود و مخالف عقل نیز نباشد.


[1] . ر.ک: لؤلؤ و مرجان، محدث نوری، ص 270.

595) در باره برنامه زندگی پس از زندگی

به نظرم این برنامه یکی از مهم‌ترین الطاف الهی برای نسل حاضر است و می تواند شماری از انحراف‌ها را که در جامعه رواج یافته، اصلاح کند. حقیر این برنامه را از جهت فایده به داستان اصحاب کهف تشبیه و توصیه می‌کنم مؤمنان این برنامه را دنبال کنند. البته، سبک زندگی و اعتقادات فقط و فقط باید با راهنمایی دین‌شناسان فقیه و روایات اهل بیت ع که توسط آنان بیان می‌شود، هماهنگ شود. به نظر این حقیر فقیر الی الله که سال‌هاست این بحث را دنبال می‌کنم و کمی از برنامه هم فراتر رفته‌ام، قسمت دیروز یعنی روز ۲۱ ماه رمضان 1402 مهم‌ترین قسمت بوده که تا کنون دیده‌ام (البته همه قسمت‌های همه فصول را ندیده‌ام). به نظرم لازم است همه حداقل این قسمت را ببینند؛ زیرا نکات مهم و کلیدی‌ و تأثیرگذاری در آن یافتم. ضمنا عرض شود کتاب حکایات دیده‌های برزخی پر است از همین رؤیت‌های آموزنده که نه در عالم دیگر و نه در خواب یا حالت کما، بلکه در همین عالم رخ داده‌اند.

594) اشتباهات در رسم الخط عثمان‌طه/1


باسمه تعالی
آنچه در ذیل می‌آید، نگاشته صدیق ارجمند حجت الاسلام و المسلمین علی حبیبی است که در سایت آیت الله مکارم شیرازی حفظه الله بارگذاری شده است. ان شاء الله در پست‌های دیگر بحث را کامل خواهم کرد. نکته مهم این است که اگر بر فرض همه کلمات قرآن به لحاظ املائی خطا داشت، باز باکی نبود؛ زیرا آنچه ملاک عمل است، نگاشته گروه نویسندگان لجنه توحید المصاحف نیست، بلکه قرائت است که به صورت سینه به سینه و فوق تواتر به ما رسیده و ما در مباحث قرائت مفصل در باره آن سخن گفته‌ایم.


اشتباهات در رسم الخط قرآن عثمان طه
علي حبيبي
چکیده: قرآن بزرگترين کتاب آسماني است که از سوي خداوند متعال بر خاتم پيامبران حضرت محمّد مصطفي(صل الله علیه وآله) نازل گرديده است، آنچه که بين اکثريت قاطع عالمان ديني اعم از شيعه و سنّي مورد قبول مي‌باشد، ا که: تمامي الفاظ قرآن، بدون کم و زياد، وحي الهي مي‌باشد و هيچ تحريف و تغييري در آن رخ نداده و بايد به همين صورتي که سينه به سينه به ما رسيده است تلاوت شود.
کلمات کلیدی:
خلاصه: اين اشتباهات که در نسخه معروف عثمان طه به هر دليل رخ داده، بايد به وسيله قرآن پژوهان جهان اسلام اصلاح گردد..

مقدّمه

قرآن کتابي است که هر گز دست تحريف به دامانش دراز نشده و نخواهد شد

قرآن بزرگترين کتاب آسماني است که از سوي خداوند متعال بر خاتم پيامبران حضرت محمّد مصطفي(صل الله علیه وآله) نازل گرديده است، آنچه که بين اکثريت قاطع عالمان ديني اعم از شيعه و سنّي مورد قبول مي‌باشد، اين است که: تمامي الفاظ قرآن، بدون کم و زياد، وحي الهي مي‌باشد و هيچ تحريف و تغييري در آن رخ نداده و بايد به همين صورتي که سينه به سينه به ما رسيده است تلاوت شود.

بديهي است قرآني که به وسيلة کاتبان وحي که جمع کثيري از اصحاب بودند نوشته مي‌شد و شب و روز در نمازها و غير نمازها تلاوت مي‌گشت و حافظان بسيار زيادي داشت چيزي نبود که دست تحريف بتواند به سوي آن دراز شود.

به‌علاوه قرآن با صراحت مي گويد:

ما قرآن را نازل کرديم و ما حافظ قرآن هستيم». (حجر، آية 9)

چيزي که خدا حافظ آن است هرگز دست تحريف‌گران به سوي آن دراز نخواهد شد.

***

امّا در رابطه با نحوة کتابت قرآن، آيا نحوة نگارش نيز همانند خود قرآن وحي مُنزل است و کاتبين وحي به دستور پيامبر اکرم(صل الله علیه وآله) به همين صورت امروزي (مانند خط عثمان طه) نوشته‌اند؟ همان‌گونه که بعضي ساده‌انديشان تصور کرده‌اند و يا اينکه پيامبر اکرم(صل الله علیه وآله) تنها آيات و سُوَر نازله را بر کاتبين وحي املاء مي‌فرمودند و کاتبين بر اساس رسم‌الخطي که آن روز، عرب‌ها با آن آشنا بودند مي‌نوشتند؟ سپس با گذشت زمان رسم‌الخط‌ ها تغيير يافت و به صورت قرآن‌هايي که امروز در دست ماست درآمد.

با بررسي سير تکاملي کتابت قرآن از صدر اسلام تا به امروز چنين به دست مي‌آيد که هرگز رسم‌الخط و ضبط کتابت قرآن کريم توقيفي و الزامي به شکل خاصي نبوده است و بهترين دليل بر اين مدّعا، اضافه شدن نقطه و علامات فراوان املائي است که قطعاً در عصر نزول وجود نداشته است و در کتابت آن روز عرب نوشته نمي‌شد ولي بعدها براي اينکه غير عرب‌ها بتوانند قرآن را صحيح بخوانند در کتابت قرآن آورده شد و نمونه‌هاي آن، قرآن‌هاي با رسم الخط‌ هاي مختلف عربي، ترکي و اردو مي‌باشد که امروز در دسترس ماست.

اين رسم‌الخط‌هاي مختلف متأسفانه براي بسياري از خوانندگان قرآن حتّي بسياري از عرب‌ها مشکل آفرين شده است و بايد رسم الخط واحد شفاف و روشني که براي همه سهل و آسان باشد، انتخاب شود.

بررسي رسم‌الخط عثمان طه اکنون با اين مقدمه به سراغ مشهورترين نسخه‌اي که امروز در دست مسلمين است، مي‌رويم و اشکالات مهم آن را مورد بررسي قرار مي‌دهيم.

مشهورترين نسخة قرآني که امروزه در ميان مسلمانان رواج دارد و هر سال، ميليون‌ها نسخه از آن، در سراسر جهان چاپ و منتشر مي‌گردد، نسخة قرآن معروف به خط «عثمان طه» مي‌باشد.

اين نسخه از قرآن، امتيازات متعددي دارد: خط خوب، قطع مناسب، علامت‌گذاري دقيق، آيات از آغاز صفحه شروع و با پايان صفحه، پايان مي‌يابد و هر جزء از سي جزء قرآن در بيست صفحه تمام مي‌شود (جز در دو سه مورد).

به همين دليل و به دليل اينکه نشر و توزيع آن، توسط کشور عربستان به صورت رايگان و اهدايي همه ساله در مقياس گسترده صورت مي‌گيرد، مورد استقبال واقع شده است.

اين امر، سبب يک نواختي نسبي نُسَخ قرآن، در کشورهاي مختلف گرديده است و بيشتر حافظان در غالب کشورها از روي همين نسخه به حفظ قرآن مي‌پردازند و اکثر فراگيران و قاريان نيز، از روي همان، قرآن را فرا مي‌گيرند و مي‌خوانند (هر چند نسخه‌هاي ديگري نيز در کشورهاي مختلف اسلامي وجود دارد).

ولي از آنجا که هر کار خوبي، ممکن است بي‌نقص نباشد، اين نسخه از قرآن نيز از نظر املاء و نگارش (رسم الخط) کاستي‌هاي فراواني دارد که اصلاح آن، لازم و ضروري مي‌رسد زيرا اين اشتباهات گاه معني را تغيير مي‌دهد و گاه قرائت را بسيار مشکل مي‌سازد.

رسم‌الخط قرآن توقيفي نيست بار ديگر لازم مي‌دانم اين نکته را تکرار کنم که رسم‌الخط قرآن هرگز توقيفي نيست، و الزامي به رسم الخط معيني نداريم.

زيرا:

اوّلاً:

آنچه که ميان تمامي فرق اسلامي، اجماعي است «نزول قرآن به صورت الفاظ معين» مي‌باشد و ملاک اساسي در قرائت قرآن، نقل سينه به سينه و شنيدن آن از زبان پيامبر گرامي اسلام حضرت محمد بن عبدالله(صل الله علیه وآله) بوده است، و کتابت‌ها هميشه متفاوت بوده است.

ثانياً:

امروز رسم‌الخط واحدي در دست نداريم که به طور قطع و يقين بتوان آن را به صدر اسلام منتسب نمود.

بهترين شاهد، وجود قرآن‌هاي منسوب به قرون اوليه در موزه‌ها و کتابخانه‌هاي مهم جهان و کشورهاي اسلامي مي‌باشد که از نظر املايي با رسم الخط موجود متفاوت است.

ثالثاً:

کشور عربستان که ناشر قرآن به خط عثمان طه است براي مسلمانان هند و پاکستان، قرآن‌هايي را چاپ و توزيع نموده که با رسم‌الخط اين قرآن، تفاوت بسيار دارد.

انواع کاستي‌ها

به هر حال در نسخه موجود به خط عثمان طه، کاستي‌هاي فراوان رسم‌الخطي وجود دارد که گاه موجب تغيير در معنا و گاه سبب نامفهوم شدن کلمه و گاه باعث صعوبت در فراگيري و قرائت صحيح مي‌شود، از اين رو ما اين موارد را به شش گروه تقسيم کرده‌ايم:

1. رسم‌الخط‌ هايي که سبب تغيير معنا مي‌شود.

2. رسم‌الخط‌ هايي که سبب مي‌شود، کلمه فاقد معنا گردد.

3. رسم‌الخط‌ هايي که سبب صعوبت فوق‌العاده فراگيري مي‌شود.

4. رسم‌الخط‌ هايي که سبب اضافه حروف نابجا مي‌شود.

5. رسم‌الخط‌ هايي که سبب حذف حروف لازم و اصلي کلمه شده است.

6. رسم‌الخط‌ هايي که سبب نوشتن يک کلمه به دو صورت در دو آيه يا در چند آيه مي‌شود، بدون هيچ‌گونه دليل که تنها يک صورت آن صحيح مي‌باشد.

در اينجا براي هر يک از موارد فوق، نمونه‌هايي را آورده‌ايم؛ انتظار و تقاضاي ما از انديشمندان و علماي اسلامي به ويژه علماي مصر و حجاز، اين است که همگي با يک عزم راسخ براي اصلاح آن بکوشند و نسخه‌هاي موجود را از اين نظر کامل کنند.

البته همان‌گونه که گفته شد: اين کاستي‌ها فقط مربوط به رسم‌الخط و نگارش است و گرنه قرائت الفاظ قرآن، بدون هيچ‌گونه تحريف و کم و زيادي از آغاز تاکنون باقي مانده است.

بديهي است، صحيح نوشتن رسم‌الخط، نه تنها سبب تغييري در قرآن نمي‌شود، بلکه صحت تلاوت و تفسير قرآن را تضمين مي کند، همان‌گونه که مي‌دانيم کتابت اوليه قرآن، فاقد نقطه‌گذاري و علامت اِعراب بود و نقطه‌گذاري حروف و ضبط اِعراب به وسيلة علامت، نه تنها باعث تحريف نشد بلکه موجب مصونيت قرآن از تحريف در قرائت نيز گرديد.

اضافه بر آن، هيچ دليلي در دست نيست که نسخة موجود به خطِ «عثمان طه» بر اساس رسم‌الخط نسخه‌هاي صدر اسلام مي‌باشد، چرا که:

1. در پايان نسخة قرآن موجود به خط «عثمان طه» صريحاً آمده است: «هجاء و رسم الخط آن از دو نفر از علماي اين فن به نام «ابوعمرو داني» و «ابوداود سليمان بن نجاح» گرفته شده که آنها آن را مربوط به زمان خليفة سوم عثمان مي‌دانند و در مواردي که اين دو با هم اختلاف دارند نقل نفر دوم ترجيح داده شده است».

از اين بيان استفاده مي‌شود که رسم‌الخط مزبور از طريق خبر واحد به ما رسيده که گاه اين خبر واحد تعارض نيز دارد.

2. نسخة قرآن‌هايي که ده‌ها سال قبل از اين نسخه، در کشورهاي اسلامي چاپ و توزيع شده و اکنون نيز چاپ و منتشر مي‌شود، مانند کشور ترکيه عثماني و ترکيه کنوني، هند و پاکستان و ايران و بعضي از کشورهاي عربي، مانند عراق، از نظر رسم الخط، با نسخة موجود ـ به خط عثمان طه ـ تفاوت بسيار دارد.

3. نسخه‌هاي فراواني از قرآن‌هاي صدر اسلام در موزه‌ها و کتابخانه‌هاي مهم جهان و کشورهاي اسلامي موجود است که از نظر رسم الخط با نسخة موجود متفاوت مي‌باشد.

4. اخيراً کشور عربستان، قرآني را با رسم‌الخط ديگري براي مسلمانان هند و پاکستان چاپ و توزيع نموده که رسم‌الخط آن‌ها، با رسم‌الخط عثمان طه، تفاوت بسيار دارد.

بنابراين لازم است علماي جهان اسلام، رسم الخط واحدي را بر اساس نگارش و کتابت صحيح امروز که براي همه قابل فهم و سهل و آسان باشد، تهيه و در اختيار مسلمانان سراسر جهان قرار دهند و همه از آن بهره‌مند شوند.

***

پاسخ به يک سؤال مهم

از آنچه در بالا آمد روشن شد اين که بعضي مي‌گويند بهتر است براي اصالت قرآن دست به اين رسم‌الخط نزنيم و اشتباهات آن را تحمل کنيم، هر چند مي‌دانيم با ا صلاح رسم‌الخط هيچ تغييري در تلفظ قرآن رخ نخواهد داد، سخن نادرستي است.

زيرا اگر ما تنها يک رسم‌الخط قرآني در طول تاريخ داشتيم، ممکن بود اين عذر تا حدي پذيرفته شود در حالي که ـ همان‌گونه که در بالا آمد ـ از آن زمان که قرآن به خط کوفي نوشته مي‌شد و سپس به خط عربي موجود درآمد، ده‌ها نوع رسم‌الخط رواج داشته است (البته با حفظ تلفظ واحد) که در موزه‌هاي کشورهاي اسلامي نمونه‌هاي فراواني از آن ديده مي‌شود، امروز نيز چنين است و حتي در عربستان سعودي نيز قرآن با رسم‌الخط‌هاي متفاوت نوشته شده است و هيچ دليلي بر مطابقت رسم‌الخط عثمان‌طه با رسم‌الخط خلفاي نخستين نيست بلکه دلائل متعدد بر ضد آن داريم.

به هر حال نبايد دچار وسوسه شد و لازم است علماي اسلام در اصلاح اين نسخة کثيرالانتشار (نسخة عثمان‌طه) بکوشند و به صحيح خواندن قرآن و تفسير صحيح آن کمک کنند.

البته نبايد فراموش کرد که در بعضي قرآن‌هاي چاپ ديگر نيز بخشي از اين نواقص رسم‌الخطي وجود دارد که بايد اصلاح گردد.

پس از پايان مقدمه، کاستي هاي نسخة قرآني عثمان طه که در شش بخش تنظيم يافته يکي پس از ديگري بررسي مي شود.

اميدواريم علماي اسلام، به خصوص علماي حجاز در رفع اين کاستي ها بکوشند.

1ـ رسم الخط هاي که سبب تغيير معنا مي شود

بخش اوّل

رسم‌الخط‌هايي که سبب تغيير معنا مي‌شود

در اين رابطه به ذکر چندين نمونه اکتفا مي‌کنيم:

الف) واژة «إنَّمَا» و «أنَّمَا» در 10 آيه، به صورت متصل نوشته شده است، در حالي که بايد به صورت منفصل و جدا از هم يعني به صورت «إنَّ مَا» و «أنَّ مَا» نوشته و خوانده شود. زيرا کلمه «ما

» در تمامي اين ده آيه «موصوله

» است (به معني چيزي) در حالي که «إنّمَا»(1)

کلمة «حصر» به معني فقط و «أنَّمَا» براي تأکيد است.

بنابراين اگر در اين 10 مورد که «ما» موصوله است، متّصل خوانده شود معناي آن تغيير پيدا مي‌کند.

آن ده مورد عبارتند از:

(نحل، آية 95)

صحيح آن:

(طه، آيه 69)

صحيح آن:

(ذاريات، آيه 5)

صحيح آن:

(مرسلات، آيه 7)

صحيح آن:

اين در حالي است که جمله

در سورة انعام، آية 134 به صورت منفصل آمده است.

(آل عمران،آيه178)

صحيح آن:

(رعد، آيه 19)

صحيح آن:

(مؤمنون، آية 55)

صحيح آن:

(لقمان، آية 27)

صحيح آن:

(انفال، آية 41)

صحيح آن:

(غافر، آية 43)

صحيح:

قابل توجّه اينکه جمله

در سورة حج، آية 62 و سورة لقمان، آية 30 به صورت صحيح و منفصل نوشته شده است.

ب) واژة «بِئْسَمَا» مرکب از دو کلمه «بِئْسَ» (از افعال ذَمّ) و «ما» موصوله، مي باشد و بايد جدا نوشته شود. در نسخة موجود عثمان طه، در شش مورد(2)

به صورت منفصل «بِئْسَ مَا» نوشته شده است که صحيح مي باشد ولي در سه مورد به صورت متصل نوشته شده که بايد اين موارد نيز اصلاح گردد و به صورت منفصل نوشته شود.

(بقره، آية 90)

صحيح آن:

(بقره، آية 93)

صحيح آن:

(اعراف، آية 150)

صحيح آن:

***

ج) واژة «أينَمَا» هرگاه جدا نوشته شود مرکب از دو کلمه «أينَ» به معني «کجاست» و «ما» موصوله به معني چيزي است و اگر اين واژه متصل نوشته شود يک کلمه است و به معني ظرف مکان خواهد بود و يعني «هرجا». بنابراين اگر «ما» موصوله باشد، طبق قاعده بايد منفصل از «أين» باشد به صورت: «أين ما» و در اين صورت جمله استفهاميه است، به معناي «کجاست چيزي که...».

در قرآن نسخة عثمان طه واژه «أينَمَا» 12 بار تکرار شده، سه مورد آن که «ما» موصوله است و بايد جدا نوشته شود به صورتِ جدا نيز آمده و صحيح است، و آنها عبارتند از:

(اعراف، آية 37).

(شعراء آية 92).

(غافر، آية 73).

و در 9 مورد، حرف «ما» زائده است و بايد به صورت متصل باشد: «أينما» (به معني هر جا) در حالي که تنها در 4 مورد به صورت متصل نوشته شده است، و آنها عبارتند از:

(بقره، آية 115).

(نساء، آية 78).

(نحل، آية 76).

(احزاب، آية 61).

اين چهار مورد صحيح است.

ولي در 5 مورد ديگر که به صورت منفصل نوشته شده بايد به‌صورت متصل، نوشته شود به‌صورت: «أينَمَا» و آنها عبارتند از:

(بقره، آية 148)

صحيح آن:

(آل‌عمران،آية 112)

صحيح آن:

(مريم، آية 31)

صحيح آن:

(حديد، آية 4)

صحيح آن:

(مجادله، آية 7)

صحيح آن:

مي باشد.

و عجب اين که جمله

در آية 148 سوره بقره با آية 78 سورة نساء يکسان است در حالي که در يکي متصل و در ديگري منفصل نوشته شده، و همچنين آية 112 سورة آل‌عمران با آية 61 سورة احزاب هر دو

است در حالي که يکي به صورت متصل و ديگري به صورت منفصل آمده است که هيچ وجهي براي آن نيست.

***

د) طبق قاعده، «لام جارّه» بايد به صورت متصل به کلمه بعدي باشد، و موارد آن در قرآن فراوان است که به صورت متصل، آمده است، اما در چهار مورد در نسخه عثمان طه مي‌باشد که حرف «ل» جاره بعد از «ما» موصوله قرار گرفته است و به صورت منفصل از کلمه بعدي نوشته شده به صورت «مَالِ»، در اين صورت معناي ديگري به ذهن متبادر خواهد شد، از اين رو لازم است طبق قاعده و همانند ساير موارد آن که در قرآن بسيار است، حرف «ل» به صورت متصل با کلمه بعدي نوشته شود، آن موارد چهارگانه عبارتند از:

(معارج، آيه 36)

صحيح آن:

مي‌باشد

(فرقان، آيه 7)

(کهف، آية 49)

صحيح آن:

(نساء، آيه 78)

صحيح آن:

مي باشد.

و همان‌گونه که گفتيم اين در حالي است که در مواردِ کاملاً مشابه، به صورت متصل آمده است، مانند:

(آل عمران، آية 12 و انفال، آية 38)

(رعد، آية 32)

(ملک، آية 6)

(اعراف، آية 43)

(فصلت، آية 26)

اين تفاوت‌ها کاملاً بي‌دليل است.

***

2ـ رسم الخط هايي که سبب مي شود کلمه فاقد معنا گردد!

بخش دوم

رسم‌الخط‌هايي که سبب مي‌شود کلمه فاقد معنا گردد

رسم‌الخط‌هايي است که سبب مي‌شود کلمه فاقد معنا گردد، در حالي که اگر درست بنويسند معنا و تفسير کاملاً روشن است.

توضيح اينکه در قرآن به خط «عثمان طه» به کلماتي بر مي‌خوريم که بدون دليل قانع کننده‌اي، حرفي اضافه دارد و اين سبب مي‌شود که ظاهر کلمه، فاقد معنا گردد. اين در حالي است که همان کلمات در جاي ديگر، بدون حرف زائد و به صورت صحيح نوشته شده است، و اين از عجائب است.

1. کلمه «أيد» (3)

در سورة ذاريات، آية 47 با دو ياء يعني چنين نوشته شده:

و صحيح آن

است.

در حالي که در سوره ص، آيه 17، کلمه «أيد» با يک «ياء» آمده است به اين صورت:

و کاملاً درست است.

2. کلمه «فَإِنْ» در سوره آل عمران، آيه 144 و سوره انبياء، آيه 34 با يک ياي اضافي چنين نوشته شده:

و صحيح آن:

مي‌باشد.

صحيح آن:

است.

در حالي که کلمه

بيش از نود بار در قرآن تکرار شده و در همه اين موارد در نسخه عثمان طه، بدون يا زائده، به صورت

نوشته شده و صحيح است.

***

3. کلمه

کلمه

بدون اضافه به ضمير، در سه حالت رفع، نصب و جرّ، به صورت ملفوظ (با الف مهموز) نوشته شده است.

مانند:

(قصص، آيه 38)

(قصص، آيه 20)

(بقره، آيه 246)

و همچنين در حال اضافه به ضمير، در حالت نصبي، به صورت ملفوظ نوشته شده است.

(يونس، آيه 88)

و همه صحيح است.

اما در حالت جرّ بدون هيچ‌گونه دليل، با ياي زائده، بعد از همزه، نوشته شده است، مانند:

(اعراف، آيه 103؛ يونس، آيه 75 ؛ هود، آية97؛ مؤمنون، آيه46؛ قصص،آيه32؛ زخرف،آيه46)

(يونس، آيه 83)

***

4. کلمه

در سوره انعام، آيه 34 با ياي اضافه نوشته شده:

و صحيح بدون ياء است.

در حالي که در موارد ديگر، بدون ياي زائد آمده است، و مشکلي ندارد، براي نمونه:

(قصص، آيه 3)

***

در سوره کهف، آيه 23 با الف زائده نوشته شده که وجهي ندارد.

در حالي که در سوره نحل، آيه 40 بدون الف زائده و به همان صورت ملفوظ نوشته شده است.

اين تفاوت بدون دليل است، و سبب مي‌شود که کلمه مفهوم خود را از دست بدهد.

***

3ـ رسم الخط هايي که سبب صعوبت فوق العاده در قرائت مي شود

بخش سوم

رسم‌الخط‌هايي که سبب صعوبت فوق‌العاده در قرائت مي‌شود

توضيح اينکه در قرآن خط عثمان طه به کلماتي بر مي‌خوريم که بر اساس رسم‌الخط عرب صدر اسلام، شايد مناسب بوده ولي بر اساس رسم‌الخط امروز عرب، نمي‌تواند صحيح باشد و براي خود عرب‌ها نيز، خواندن آن، بسيار مشکل است، مانند:

(اسراء، آية 7) (بايد واو اوّل که عين الفعل است قبل از همزه باشد)

در حالي که صحيح آن

است.

نمونه ديگر:

(نجم، آيه 57)

و بيشتر قاريان به قرينه أزِفَتِ، کلمه بعدي را نيز

مي‌خوانند در حالي که صحيح آن

است (آزفه به معناي نزديک شونده است).

نمونه ديگر:

(قيامت، آية 40)

يعني فقط با يک ياء نوشته شده و ياي اوّل به صورت جداگانه و در بالا نوشته شده در حالي که صحيح آن با دو ياء به صورت

است.

نمونه ديگر:

(اعراف، آيه 196). ياي مشدّد اوّل به صورت جداگانه و در بالا نوشته در حالي که صحيح آن

مي باشد.

***

4ـ رسم الخط هايي که سبب اضافه حروف نابجا شده

بخش چهارم

رسم‌الخط‌هايي که سبب اضافة حروف نابجا شده

توضيح اينکه در زبان عرب، به کلماتي که به واو جمع، ختم مي‌شود، «الف غير ملفوظي» را به نام «الف فارقه» اضافه مي‌کنند، اضافة اين الف، در افعال لازم است و در فهم معني کلمه و روشن ساختن اين که صيغة جمع است، تأثير دارد.

اما در قرآن خط عثمان طه، مواردي وجود دارد که فعل مفرد است با اين حال، بعد از آن، الف جمع اضافه شده که نبايد اضافه مي‌شد و چه بسا به فعل جمع اشتباه شود. براي نمونه، به کلمات زير توجّه فرمائيد:

در آيه 4 سوره يونس به اين صورت آمده:

(و 6 بار تکرار شده) در حالي که صحيح بدون الف جمع است.

در آيه 221 سوره بقره:

(8 بار تکرار شده) در تمام اينها رسم‌الخط صحيح بدون الف جمع است، زيرا فعل مفرد است در حالي که در تمام اينها با الف جمع نوشته شده است.(4)

در آية 85، سورة يوسف:

(با الف جمع نوشته شده)

در آية 39 سورة رعد:

در آية 13 سورة قيامت:

همچنين کلمات

که عموماً با الف جمع ذکر شده در حالي که همه مفرد است.

و نوشتن اين الف‌ها در نسخة عثمان طه ممکن است سبب اشتباه خوانندگان در فهم معني شود.

***

5ـ رسم الخط هايي که سبب حذ حروف لازم شده است

بخش پنجم

رسم‌الخط‌ هايي که سبب حذف حروف لازم شده است

اين بخش، بر عکس بخش چهارم، بر خلاف قاعده بعضي از افعالي که به واو جمع ختم شده است، «الف» بعد از آن نيامده، در حالي که در موارد فراوان ديگر در همين نسخه، الف جمع در موارد مشابه ذکر شده است.

براي نمونه، کلمات:

بدون الف جمع آمده:

(بقره، آية 61 و آل‌عمران، آية 112)

(بقره، آية 90) در هر دو مورد الف جمع حذف شده است.

و صحيح آن:

با الف جمع است.

(حشر، آيه 9) در اينجا نيز الف جمع مذکر حذف شده و صحيح آن

است.

(يوسف، آيه 16)

(يوسف، آيه 18)

(9 بار تکرار شده است). (5)

در تمام اين موارد الف جمع بدون دليل حذف شده است.

که به صورت

(سبأ، آيه 5) (با حذف الف جمع) آمده است و صحيح با الف جمع است.

و عجب اينکه شبيه همين آيه بدون هيچ تفاوت در سوره حج، آيه 51 با الف جمع آمده است.


که به صورت

(فرقان، آيه 21) (بدون الف جمع) آمده است.

و شگفت‌آور اينکه همين کلمه در سوره ذاريات، آيه 44 و اعراف آيات 77 و 166 با الف جمع آمده است.

(با الف جمع)

که به صورت

(بقره، آيه 226) (بدون الف جمع) آمده است و صحيح با الف جمع است.

نمونه ديگر:

حذف حرف «ياء» که بر اثر التقاء ساکنين، تنها در تلفظ حذف مي شود ولي در کتابت معمولا نوشته مي شود مانند:

در آية

(روم، آية 53) بدون دليل ياء حذف شده است.

در حالي که شبيه همين آيه در سورة نمل، آية 81 «ياء» در کتابت آمده است:

اين تفاوت‌ها براي چيست؟

در آية

(يونس، آية 103) ياء حذف شده است.

ولي در سورة انبياء، آية 88، ياء در کتابت آمده است در حالي که هر دو عبارت شبيه هم است.

آيا نبايد اين نسخه اصلاح گردد؟!

در آية

(نساء، آية 146) حرف ياء حذف شده است و اگر به خاطر التقاء ساکنين در کتابت حذف شده چرا در آية 269 بقره آمده است:

4. ديگر از عجايب نسخة قرآن به خط عثمان طه واژه «ابراهيم» است که در موارد زيادي ياء آن حذف شده و در موارد زياد ديگري ياء آن ذکر شده است.

در سورة بقره، 15 بار تکرار شده و همگي بدون ياء مي باشد «اِبْرَهِم» اما از سوره آل عمران به بعد، 54 بار تکرار شده و همه با ياء نوشته شده است «اِبْرهِيم».

چگونه مي‌توان اين تفاوت‌هاي بي‌دليل را بر زمان رسول خدا(صل الله علیه وآله) نسبت داد و يا اگر از اشتباهات ناسخين زمان‌هاي بعد است ـ که هست ـ نبايد آن را در نسخه‌هاي موجود حفظ کرد و به اين اشتباهات رسم‌الخطي رسميت بخشيد.

5. همچنين حذف حرف ياء در کلمه «إيلافِهِم» در سورة قريش، که در دو آيه پشت سر هم يک بار با ياء و بار ديگر بدون ياء، نوشته شده است.

به چه دليل در دو آيه پشت سر هم در يکي ياء متصل آمده در ديگري حذف شده و به صورت مستقل و کوچک نوشته شده؟

6. در جملة «يمْحو» که واو آن در تلفظ (هنگام التقاء ساکنين) حذف مي‌شود ولي در کتابت بايد نوشته شود، در بعضي از آيات در کتابت حذف شده مانند:

(شوري، آية 24).

ولي در سورة رعد، آية 39، «واو» در کتابت آمده است:

***

6ـ رسم الخط هاييکه يک کلمه را به دو صورت نوشته، در حالي که فقط يکي از آن دو صحيح است

بخش ششم

کلماتي که به دو صورت نوشته شده، در حالي که تنها يک صورت آن، صحيح مي‌باشد.

در اين رابطه به ذکر چند نمونه اکتفا مي‌کنيم:

1ـ «بَلاَءٌ ـ بَلؤٌاْ»

جالب اين‌که اين کلمه با تنوين مضموم، 5 بار در قرآن آمده است، 3 بار به صورت «بَلاَءٌ» و 2 بار به صورت «بَلؤٌا» نوشته شده است!

همچنين در آية

(بقره، آية 49؛ اعراف، آيه 141؛ ابراهيم، آيه 6) به صورت صحيح آمده و در آية

(دخان، آية 33) و (صافات، آية 106) غير صحيح (با الف اضافي، حرف همزه روي کرسي واو، در حالي که حرف همزه بعد از حرف ساکن بدون کرسي مي‌باشد).

2ـ «أَبْنَاؤُ ـ أبْنؤُاْ»

اين کلمه در حالت مضموم بودن همزه، 3 بار در قرآن آمده است، 2 بار به صورت «أبْنَاؤُ» و 1 بار به صورت «اَبنؤا» نوشته شده است (با الف اضافي).

مانند:

(نساء، آية 11 ؛ توبه، آية 24)

(مائده، آية 18)

3ـ «جَزَاءُ ـ جَزؤُاْ»

اين کلمه 15 بار در قرآن آمده است، 11 مورد به صورت «جَزَاءُ» و 4 مورد به صورت «جَزؤُاْ» نوشته شده است (با الف اضافي و تغيير شکل اصلي).

مثلاً در اين دو مورد:

(زمر، آيه 34)

(يونس، آيه 27) صحيح نوشته شده.

و در اين دو مورد:

(مائده، آية 29)

(شوري، آيه 40) غير صحيح.

4ـ «دُعَاءُ ـ دُعؤُاْ»

اين کلمه 2 بار در قرآن آمده است، در نسخه عثمان طه يک بار به صورت «دُعَاءُ» و بار ديگر به صورت «دُعؤُا» نوشته شده است (بدون هيچ دليل).

(رعد، آيه 14)

(غافر، آيه 50)

5ـ «مَلاَ ـ مَلَؤُاْ»

اين کلمه با همزه مضمومه، 16 بار در قرآن آمده است، 12 بار در نسخه عثمان طه به صورت «مَلاَُ» و 4 بار به صورت «مَلَؤُاْ» نوشته شده است، مانند:

(اعراف، آيه 90)

(مؤمنون، آيه 24)

با اين‌که هر دو آيه کاملاً شبيه يکديگر است اين اختلاف چگونه قابل توجيه است.

6ـ «نَبَأُ ـ نَبَؤُاْ»

اين واژه نيز در آيات کاملاً مشابه، به صورت متفاوت نوشته شده است مانند:

(توبه، آية 70)

(ابراهيم، آية 9)

7ـ همچنين کلمات:

«شُرَکَاءُ ـ شُرَکؤُاْ» و «نَشَـاءُ ـ نَشـؤُا» و «ضُعَفَاءُ ـ ضُعَفـؤُاْ» و «اَنْبَاءُ ـ اَنْبؤُا» به دو صورت مختلف آمده است.

8ـ اضافه بر موارد مذکور، در قرآن نسخه عثمان طه کلماتي ديده مي شود که يک بار با تاي گرد «ـة ـ ة» و بار ديگر با تاي کشيده «ت» نوشته شده، براي نمونه:

الف ـ «سُنَّة ـ سُنَّت»


(احزاب، آية 62 و فتح، آية 23)

(فاطر، آية 43)
هر دو آيه کاملاً شبيه يکديگر است ولي بدون دليل واژه «سنت» در يک جا با تاء کشيده و يک جا با تاء گرد آمده است.

ب ـ «نِعْمَة ـ نِعْمَت»


(نحل، آية 18)

(ابراهيم، آية 34)

و همچنين کلمات: «بَقِية ـ بَقِيت» و «رَحْمَة ـ رَحْمَتْ» و «شَجَرَة ـ شَجَرَت» و «کَلِمَة ـ کَلِمَت» و «لَعْنَة ـ لَعْنَت» و «امْرَأة ـ امْرَأت»

***

آيا به راستي يک محقق قرآن‌پژوه مي‌تواند اين همه اختلاف نسخه در کلمه واحده که معلوم نيست از کجا سرچشمه گرفته است، بپذيرد؟

نتيجه گيري و پايان

از آن‌چه به طور کاملاً مستند در فصول شش‌گانة فوق از نظر خوانندگان عزيز گذشت اين نکته به روشني به دست مي‌آيد که قرآن با رسم‌الخط «عثمان طه» با تمام مزايايي که دارد، داراي کاستي‌هاي بسياري است که اگر دانشمندان اسلام، از جمله علماي حجاز، دست به دست هم دهند و آن را اصلاح کنند مسلمين جهان در قرائت از روي اين نسخه گرفتار مشکلات فراواني نخواهند شد. والسلام

رمضان المبارک 1429 ق

شهريورماه 1387 ش

منبع:

پی نوشت:

(1) . «انّما» حصر، حدود 130 بار تکرار شده و به صورت متصل نوشته شده است و صحيح است.

(2) . بقره، آيه 102؛ آل عمران، آيه 187؛ مائده، آيات 62 و 63 و 79 و 80 .

(3) . کلمه «اَيْدْ» بر وزن «صَيْدْ» به معناى قدرت و قوّت مي‌باشد، و در قرآن تنها دو بار آمده است.

(4). بقره، آية 221 و يونس، آية 25 و حج، آية 12 و 13 و فاطر، آية 6 و زمر، آية 8 و احقاف، آية 5 و انشقاق، آية 11 .

(5) . آل عمران، آيه 184؛ اعراف، آيه 116؛ يوسف، آيه 16 و 18؛ نور، آيه 11 و 13؛ فرقان، آيه 4؛ نمل، آيه 84؛ و حشر، آيه 10 .

تاریخ انتشار: « 1389/07/23 »

کلیدواژگ

593) نقد تفسیر به ترتیب نزول (تفسیر تنزیلی)/39

ترتیب آیات در سوره‌ها

پیش‌تر در چند پست در باره ترتیب آیات سخن گفتیم و نشان دادیم که چینش آیات در قرآن لزوماً‌ وابسته به زمان نزول نیست بلکه ممکن است حکمت‌های دیگری لحاظ شود. نمونه‌های متعددی را تا کنون مثال زده‌ایم که یک داستان یا موضوع پس و پیش در سوره‌ها ثبت شده‌اند و در این پست به نمونه دیگری اشاره می‌کنیم.

در داستان حضرت موسی ع و بنی اسرائیل، پس از عبور از آب، دو میقات برای حضرت موسی ع نقل شده است؛ یک میقات که به همراه هفتاد نفر به وقوع پیوست و میقات دیگر که حضرتش به تنهایی رهسپار کوه طور شد که به چهل روز انجامید و در پی تأخیر شماری از بنی‌اسرائیل گوساله‌پرست شدند. در میقات اول وقتی نزدیک میقات شدند، حضرت از همراهانش پیش افتاد و قرار شد از خدا بخواهد که همراهان او سخنان او و خدا را بشنوند. حضرت موسی ع به کوه طور رفت و با خدا سخن گفت و همراهانش از همه طرف سخن خدا با او را شندیدند. وقتی حضرت بازگشت، گفتند تو خدا را دیده‌ای ما هم می‌خواهیم ببینیم. حضرت موسی ع دیدن را انکار کرد ولی آنان نپذیرفتند و همین شد که صاعقه‌ای فرود آمد و آنان را کشت. حضرت موسی ع به درگاه خدا التماس کرد که بار دیگر آنان را زنده کند و خلاصه این که آنان بار دیگر زنده شدند و همگی بازگشتند. در میقات دیگر که بعدها اتفاق افتاد برخی از بنی‌اسرائیل که سابقاً یا گوساله پرست بودند و یا با گوساله‌پرست‌ها محشور بودند، تا سامری گوساله‌ای درست کرد که خدای خاصی از آن در می‌آمد (احتمالا صدا حاصل از حرکت باد در درون گوساله بوده)، فیل آنان یاد هندوستان کرد و به آیین گذشته و آشنایشان بازگشتند که داستان آن‌ها و مجازاتشان در سوره اعراف آمده است.

حال این دو میقات که ترتیب آن‌ها در سوره نساء آمده (... ذَالِكَ فَقَالُواْ أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصَّعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتخَّذُواْ الْعِجْلَ مِن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ ... ) در سوره اعراف برعکس ذکر شده است؛ یعنی ابتدا جریان گوساله آمده و بعد صاعقه:

ترتیب:

میقات اول یا میقاتی مستقل و پیش از میقات اول و همراهی هفتاد نفر: وَ لَمَّا جاءَ مُوسى‏ لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ (143) قالَ يا مُوسى‏ إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَى النَّاسِ بِرِسالاتِي وَ بِكَلامِي فَخُذْ ما آتَيْتُكَ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ (144) وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلاً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ فَخُذْها بِقُوَّةٍ وَ أْمُرْ قَوْمَكَ يَأْخُذُوا بِأَحْسَنِها سَأُرِيكُمْ دارَ الْفاسِقِينَ (145) سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلاً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ (146) وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ لِقاءِ الْآخِرَةِ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ هَلْ يُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ (147)

میقات دوم که بنی‌اسرائیل گوساله‌پرست شدند:‌ وَ اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسى‏ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ أَ لَمْ يَرَوْا أَنَّهُ لا يُكَلِّمُهُمْ وَ لا يَهْدِيهِمْ سَبِيلاً اتَّخَذُوهُ وَ كانُوا ظالِمِينَ (148) وَ لَمَّا سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ وَ رَأَوْا أَنَّهُمْ قَدْ ضَلُّوا قالُوا لَئِنْ لَمْ يَرْحَمْنا رَبُّنا وَ يَغْفِرْ لَنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ (149) وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسى‏ إِلى‏ قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ بِئْسَما خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ وَ أَلْقَى الْأَلْواحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْداءَ وَ لا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (150) قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنا فِي رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ (151) إِنَّ الَّذِينَ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ سَيَنالُهُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ ذِلَّةٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُفْتَرِينَ (152)

وَ الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ ثُمَّ تابُوا مِنْ بَعْدِها وَ آمَنُوا إِنَّ رَبَّكَ مِنْ بَعْدِها لَغَفُورٌ رَحِيمٌ (153) وَ لَمَّا سَكَتَ عَنْ مُوسَى الْغَضَبُ أَخَذَ الْأَلْواحَ وَ فِي نُسْخَتِها هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ (154)

میقات اول و همراهی هفتاد نفر: وَ اخْتارَ مُوسى‏ قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلاً لِمِيقاتِنا فَلَمَّا أَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ قالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهْلَكْتَهُمْ مِنْ قَبْلُ وَ إِيَّايَ أَ تُهْلِكُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنَّا إِنْ هِيَ إِلاَّ فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِها مَنْ تَشاءُ وَ تَهْدِي مَنْ تَشاءُ أَنْتَ وَلِيُّنا فَاغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا وَ أَنْتَ خَيْرُ الْغافِرِينَ (155) وَ اكْتُبْ لَنا فِي هذِهِ الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنا إِلَيْكَ قالَ عَذابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشاءُ وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ‏ءٍ فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ (156)

تفصیل مطلب و بیان حکمت این تقدیم و تأخیر را در تفسیر زیبایی شناختی داستان حضرت موسی ع که در حال تدوین است، تقدیم خواهم کرد. ان شاء الله.