خانه مهمان‏كُش[1]

مرحوم آقا سيد ابراهيم شوشترى كه يكى از ائمه جماعت اهواز و بسيار محتاط و مقدس بود، پس از ازدواج سخت پريشان و به فقر و تهيدستى مبتلا مى‏گردد، به گونه‏اى كه از عهده مخارج خود و خانواده‏اش برنمى‏آيد؛ به ناچار مخفيانه به نجف اشرف مى‏رود و در مدرسه نزد يكى از طلبه‏هاى شوشتر، در مى‏ماند. چند ماه كه مى‏گذرد، كاروانى از شوشتر مى‏آيد و به او خبر مى‏دهند كه خانواده‏ات از رفتن تو به نجف با خبر شده‏اند و اينك همسر و پدر و مادر و خواهرانت آمده‏اند.

نامبرده سخت پريشان مى‏شود كه در اين موقعيت كه نه جا دارد نه تمكن مالى، چه كند؟ هر طور بود سراغ خانه‏اى خالى را از اين و آن مى‏گيرد. به او دكان‏دارى را نشان مى‏دهند كه كليد خانه‏اى خالى نزد او بود. به او مراجعه مى‏كند، مى‏گويد: بلى، ولى اين خانه بد قدم است و هر كس در آن نشسته به پريشانى و مرگ زودرس مبتلا شده است.

سيد مى‏گويد: چه مانعى دارد (اگر هم بميرم، چه بهتر! از اين زندگى فلاكت‏بار زودتر راحت مى‏شوم) پس كليد خانه را مى‏گيرد و داخل خانه مى‏شود؛ مى‏بيند تار عنكبوت همه‏جا را گرفته و خانه پر از كثافت و آشغال است و معلوم است كه مدت‏ها خالى بوده است. پس از نظافت، خانواده‏اش را در آن، جاى مى‏دهد. شب كه مى‏خوابد ناگهان مى‏بيند عربى با عقال لف (كه از عقال‏هاى معمولى عربى سنگين‏تر و محترمانه‏تر است) آمد و با شدت بر روى سينه‏اش نشست و گفت: سيد! چرا به خانه من آمدى؟ الآن تو را خفه مى‏كنم!

سيد در جواب گفت: من سيد اولاد پيغمبرم! گناهى ندارم.

عرب گفت: بلى، چرا در خانه من نشستى؟

سيد گفت: حالا هر چه بفرمايى، انجام مى‏دهم و از تو هم اكنون اجازه مى‏گيرم.

عرب گفت: خوب! حالا يك چيزى. بايد در سرداب بروى و آن را پاك و تميز كنى و پرده گچى كه بر آن كشيده شده، بردارى، آن‏گاه قبر من پيدا مى‏شود، بايد زباله‏هاى آن را بيرون ببرى و هر شب يك زيارت حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام (ظاهرا زيارت امين اللّه‏ گفته بود) بخوانى و روزانه فلان مقدار (كه از خاطر ناقل محو گرديده) قرآن بخوانى، آن وقت مانعى ندارد در اين خانه بمانى.

سيد مى‏گويد: به همان ترتيب، سطح سرداب را كه گچينه بود، كندم؛ به قبر رسيدم و سرداب را تميز كردم و هر شب زيارت امين‏اللّه‏ و هر روز به تلاوت قرآن مجيد مشغول بودم، ولى از جهت مخارج، سخت در فشار بودم تا اين‏كه روزى در صحن مطهر نشسته بودم، شخصى كه بعد معلوم شد حاج رئيس التجار معروف به سردار اقدس كه وابسته شيخ خزعل بود، مرا ديد و احوال‏پرسى كرد و به عدد افراد خانواده‏ام، يك ليره عثمانى داد و ماهيانه مبلغ معين مكفى حواله داد و خلاصه وضعيت معيشت ما خوب شد و كاملاً در آسايش واقع شديم.

بايد دانست كه روح شريف مؤمن محترم و مكرم و به عزت الهى عزيز است، تا جايى كه از امام باقر عليه‏السلام روايت شده حرمت مؤمن از حرمت كعبه بيشتر و بالاتر است (و در روايتى مى‏فرمايد: حرمت مؤمن از حرمت كعبه هفتاد مرتبه بيشتر است.) و چون با بدنش مدتى متحد بوده، پس بدن بى‏جان او هم محترم است؛ چنان‏كه از آداب وارد شده از شرع مقدس در تجهيز و تغسيل و تكفين و تدفين او به خوبى دانسته مى‏شود، تا جايى كه در شرع مقدس. هتك قبر مؤمن حرام مى‏باشد؛ مانند نبش و نجس كردن قبر و زباله‏دان كردن آن و به‏طور كلى هر چه موجب هتك باشد، و آنچه خلاف ادب باشد، مكروه است؛ مانند نشستن روى قبر يا بر آن راه رفتن و معبر قرار دادن، تا برسد به اين‏كه فاجر ظالم متجاهر به فسق را نزديك او دفن كردن.

در موضوع بد قدم بودن خانه كه در اين داستان گفته شد، از ظاهر داستان چنين برمى‏آيد كه صاحب آن قبر، مرد صالحى بوده و قبرش را در خانه‏اش قرار داده و احتمالاً به زيارت و قرائت قرآن وصيت كرده كه ساكنان آن خانه در برابر سكونت در آن، انجام دهند؛ ولى ساكنان آن، به ميت بى‏چاره خيانت كرده‏اند و قبرش را به وسيله گچ مالى محو نموده‏اند و زباله‏دانى‏اش كرده‏اند و چه بسا به جاى اعمال صالح، كارهاى ناروا و بى‏تقوايى را رويه خود قرار داده‏اند تا جايى كه ميت به جاى بهره‏بردارى از خيراتشان، از شرورشان ناراحت گرديده است و از اين‏جاست كه مورد نفرين آن ميت قرار گرفته و به بلاى فقر و گرفتارى‏ها تا مرگ زودرس، مبتلا شده‏اند، و چون اين سيد بزرگوار، اهل تقوا بوده و خدا هم در فرج او اذن داده بوده است؛ لذا آن ميت او را از سبب نكبت‏هايى كه به ساكنان آن منزل مى‏رسيده، آگاهانيده است و چون به وعده خود وفا نموده و براى آن ميت خيرات از قرآن و زيارت مى‏فرستاده، مورد دعاى او قرار گرفته و گشايش‏هايى كه بيان شد، برايش پيش آمده است.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 214ـ215.