642) حکایات دیدههای برزخی /42
خانه مهمانكُش[1]
مرحوم آقا سيد ابراهيم شوشترى كه يكى از ائمه جماعت اهواز و بسيار محتاط و مقدس بود، پس از ازدواج سخت پريشان و به فقر و تهيدستى مبتلا مىگردد، به گونهاى كه از عهده مخارج خود و خانوادهاش برنمىآيد؛ به ناچار مخفيانه به نجف اشرف مىرود و در مدرسه نزد يكى از طلبههاى شوشتر، در مىماند. چند ماه كه مىگذرد، كاروانى از شوشتر مىآيد و به او خبر مىدهند كه خانوادهات از رفتن تو به نجف با خبر شدهاند و اينك همسر و پدر و مادر و خواهرانت آمدهاند.
نامبرده سخت پريشان مىشود كه در اين موقعيت كه نه جا دارد نه تمكن مالى، چه كند؟ هر طور بود سراغ خانهاى خالى را از اين و آن مىگيرد. به او دكاندارى را نشان مىدهند كه كليد خانهاى خالى نزد او بود. به او مراجعه مىكند، مىگويد: بلى، ولى اين خانه بد قدم است و هر كس در آن نشسته به پريشانى و مرگ زودرس مبتلا شده است.
سيد مىگويد: چه مانعى دارد (اگر هم بميرم، چه بهتر! از اين زندگى فلاكتبار زودتر راحت مىشوم) پس كليد خانه را مىگيرد و داخل خانه مىشود؛ مىبيند تار عنكبوت همهجا را گرفته و خانه پر از كثافت و آشغال است و معلوم است كه مدتها خالى بوده است. پس از نظافت، خانوادهاش را در آن، جاى مىدهد. شب كه مىخوابد ناگهان مىبيند عربى با عقال لف (كه از عقالهاى معمولى عربى سنگينتر و محترمانهتر است) آمد و با شدت بر روى سينهاش نشست و گفت: سيد! چرا به خانه من آمدى؟ الآن تو را خفه مىكنم!
سيد در جواب گفت: من سيد اولاد پيغمبرم! گناهى ندارم.
عرب گفت: بلى، چرا در خانه من نشستى؟
سيد گفت: حالا هر چه بفرمايى، انجام مىدهم و از تو هم اكنون اجازه مىگيرم.
عرب گفت: خوب! حالا يك چيزى. بايد در سرداب بروى و آن را پاك و تميز كنى و پرده گچى كه بر آن كشيده شده، بردارى، آنگاه قبر من پيدا مىشود، بايد زبالههاى آن را بيرون ببرى و هر شب يك زيارت حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام (ظاهرا زيارت امين اللّه گفته بود) بخوانى و روزانه فلان مقدار (كه از خاطر ناقل محو گرديده) قرآن بخوانى، آن وقت مانعى ندارد در اين خانه بمانى.
سيد مىگويد: به همان ترتيب، سطح سرداب را كه گچينه بود، كندم؛ به قبر رسيدم و سرداب را تميز كردم و هر شب زيارت اميناللّه و هر روز به تلاوت قرآن مجيد مشغول بودم، ولى از جهت مخارج، سخت در فشار بودم تا اينكه روزى در صحن مطهر نشسته بودم، شخصى كه بعد معلوم شد حاج رئيس التجار معروف به سردار اقدس كه وابسته شيخ خزعل بود، مرا ديد و احوالپرسى كرد و به عدد افراد خانوادهام، يك ليره عثمانى داد و ماهيانه مبلغ معين مكفى حواله داد و خلاصه وضعيت معيشت ما خوب شد و كاملاً در آسايش واقع شديم.
بايد دانست كه روح شريف مؤمن محترم و مكرم و به عزت الهى عزيز است، تا جايى كه از امام باقر عليهالسلام روايت شده حرمت مؤمن از حرمت كعبه بيشتر و بالاتر است (و در روايتى مىفرمايد: حرمت مؤمن از حرمت كعبه هفتاد مرتبه بيشتر است.) و چون با بدنش مدتى متحد بوده، پس بدن بىجان او هم محترم است؛ چنانكه از آداب وارد شده از شرع مقدس در تجهيز و تغسيل و تكفين و تدفين او به خوبى دانسته مىشود، تا جايى كه در شرع مقدس. هتك قبر مؤمن حرام مىباشد؛ مانند نبش و نجس كردن قبر و زبالهدان كردن آن و بهطور كلى هر چه موجب هتك باشد، و آنچه خلاف ادب باشد، مكروه است؛ مانند نشستن روى قبر يا بر آن راه رفتن و معبر قرار دادن، تا برسد به اينكه فاجر ظالم متجاهر به فسق را نزديك او دفن كردن.
در موضوع بد قدم بودن خانه كه در اين داستان گفته شد، از ظاهر داستان چنين برمىآيد كه صاحب آن قبر، مرد صالحى بوده و قبرش را در خانهاش قرار داده و احتمالاً به زيارت و قرائت قرآن وصيت كرده كه ساكنان آن خانه در برابر سكونت در آن، انجام دهند؛ ولى ساكنان آن، به ميت بىچاره خيانت كردهاند و قبرش را به وسيله گچ مالى محو نمودهاند و زبالهدانىاش كردهاند و چه بسا به جاى اعمال صالح، كارهاى ناروا و بىتقوايى را رويه خود قرار دادهاند تا جايى كه ميت به جاى بهرهبردارى از خيراتشان، از شرورشان ناراحت گرديده است و از اينجاست كه مورد نفرين آن ميت قرار گرفته و به بلاى فقر و گرفتارىها تا مرگ زودرس، مبتلا شدهاند، و چون اين سيد بزرگوار، اهل تقوا بوده و خدا هم در فرج او اذن داده بوده است؛ لذا آن ميت او را از سبب نكبتهايى كه به ساكنان آن منزل مىرسيده، آگاهانيده است و چون به وعده خود وفا نموده و براى آن ميت خيرات از قرآن و زيارت مىفرستاده، مورد دعاى او قرار گرفته و گشايشهايى كه بيان شد، برايش پيش آمده است.
[1] . داستانهاى شگفت، ص 214ـ215.