امام، روح كلى عالم[1]

آية‏اللّه‏ حاج ميرزا محمدجواد همدانى ـ رضوان‏اللّه‏ عليه ـ مى‏فرمود: يكى از بزرگان همدان كه با ما سابقه دوستى و آشنايى خيلى قديمى داشت، برايم نقل كرد: من براى كشف حقيقت و فتح باب معنويات، متجاوز از بيست سال در خانقاه رفت و آمد كرده بودم و به نزد اقطاب و درويش‏ها رفته و دستورهايى گرفته بودم، ولى هيچ بابى باز نشد، به طورى كه دچار يأس و سرگردانى شدم و چنين پنداشتم كه اصلاً خبرى نيست، حتى آن‏چه از ائمه عليهم‏السلام نقل شده، شايد گزافه‏گويى باشد؛ شايد مطالب جزئى از پيامبران و امامان نقل شده و سپس در اثر مرور زمان در بين مردم و مريدان آن‏ها بزرگ شده و در نتيجه حالا مردم براى آنان معجزات و كرامات و خارق عادت ذكر مى‏كنند.

گفت: مشرف شده بودم به عتبات عاليات زيارت كربلا را نمودم، به نجف اشرف مشرف شدم و زيارت كردم و يك روز به كوفه آمدم و در مسجد كوفه اعمالى كه وارد شده است، انجام دادم و قريب يك ساعت به غروب مانده بود كه از مسجد كوفه بيرون آمدم و در جلو مسجد منتظر ريل بودم كه سوار شوم و به نجف بروم.

در آن زمان بين نجف و كوفه كه دو فرسخ است واگن اسبى كار مى‏كرد و آن را ريل مى‏گفتند. هر چه منتظر شدم نيامد، در اين حال ديدم مردى از طرف بالا به سمت من مى‏آيد و او هم به سمت نجف مى‏رفت. او يك مرد عادى بود، كوله پشتى داشت، سلام كرد و گفت: چرا اين‏جا ايستاده‏اى؟

گفتم: منتظر واگن هستم، مى‏خواهم به نجف بروم.

گفت: بيا با هم يواش يواش مى‏رويم تا ببينيم چه مى‏شود.

با او به صحبت پرداخته و به راه افتاديم، در بين راه بدون مقدمه به من گفت: آقا جان! اين سخن‏ها كه مى‏گويى كه هيچ خبرى نيست، كرامات و معجزه اصلى ندارد، اين حرف‏ها درست نيست.

من گفتم: چشم و گوش من از اين حرف‏ها پر شده، از بس كه شنيدم و اثرى نديدم. اين حرف‏ها را ديگر با من نزن، من به اين امور بى‏اعتقاد شده‏ام. چيزى نگفت، كمى كه راه آمديم، دوباره شروع كرد به سخن گفتن.

گفت: بعضى از مطالب را بايد انسان توجه داشته باشد. اين عالم داراى ملكوت است، داراى روح است؛ مگر خودت داراى روح نيستى؟ چگونه هم‏اكنون بدنت راه مى‏رود، اين به اراده تو، به اراده روح تو است، اين عالم هم روح دارد؛ روح كلى دارد. روح كلى عالم، امام است. از دست امام همه چيز برمى‏آيد. اين‏كه افرادى آمدند و دكان‏دارى كرده، مردم را به باطل خواندند، دليل نمى‏شود كه اصلاً در عالم خبرى نيست، و بدين جهت نبايد انسان دست از كار خود بردارد و از مسلمات منحرف شود!

من گفتم: من از اين حرف‏ها زياد شنيده‏ام، گوشم سنگين شده، خسته‏ام، حالا قدرى در موضوعات ديگر با هم سخن بگوييم، شما چكار داريد به اين كارها؟!

گفت: نمى‏شود جانم! نمى‏شود!

گفتم: من بيست سال تمام در خانقاه بوده‏ام، با مرشدها و قطب‏ها برخورد كرده‏ام، هيچ دستگير من نشده است!

گفت: اين دليل نمى‏شود كه امام هم چيزى ندارد. چه چيزى اگر ببينى باور مى‏كنى؟

در اين حال ما رسيده بوديم به خندق كوفه [در سابق بين كوفه و نجف خندقى حفر كرده بودند كه هم اكنون آثار آن معلوم است.]

گفتم: اگر كسى يك مرده زنده كند، من حرف او را و هر چه امام و پيامبر و از معجزات و كرامات آن‏ها بگويد، قبول دارم.

ايستاد و گفت: آن‏جا چيست؟ من نگاه كردم، ديدم كبوترى خشك شده در خندق افتاده است.

گفت: برو بردار و بيار، من رفتم و آن كبوتر مرده خشك شده را آوردم.

گفت: درست ببين مرده است؟!

گفتم: مرده و خشك شده و مقدارى از پرهايش هم كنده شده است.

گفت: اگر اين را زنده كنم، باور مى‏كنى؟

گفتم: نه تنها اين را باور مى‏كنم، از اين پس تمام گفته‏هاى تو و تمام معجزات و كرامات امامان را باور دارم.

كبوتر را بر دست گرفت و اندك توجهى كرد و دعايى خواند و سپس به كبوتر گفت: به اذن خدا بپر! اين را گفت و كبوتر به پرواز درآمد و رفت. من در عالمى از بهت و حيرت فرو رفتم.

گفت: بيا، ديدى؟ باور كردى؟

به طرف نجف حركت كرديم، ولى حال من عادى نبود و حال ديگرى بود، سراسر تعجب و حيرت؛ گفت: آقا جان من! اين كار را ديدى كه من به اذن خدا انجام دادم، اين كار بچه مكتبى‏هاست. عبارت خود او است: «اين كار بچه مكتبى‏هاست.» چرا مى‏گويى، من اگر چيزى نبينم قبول نمى‏كنم! مگر امام و پيامبر آمده‏اند كه هر روز براى من و تو سفره‏اى پهن و از اين كرامات به حلقوم مردم فرو كنند؛ آن‏ها همه گونه قدرت دارند و به اذن خدا هر وقت حكمت اقتضا كند، انجام مى‏دهند و بدون اذن خدا محال است از آنان كارى سرزند. اين كار بچه مكتبى‏هاست و تا سرمنزل مقصود بسى راه است.

با هم مرتبا سخن مى‏گفتيم و من از او سؤال‏هايى كردم كه به همه آن‏ها پاسخ داد؛ تا رسيديم به نجف‏اشرف. در سابق كه از كوفه به نجف مى‏آمدند، اول قبرستان وادى‏السلام بود، بعد وارد نجف اشرف مى‏شدند، و ما چون به وادى‏السلام رسيديم، خواست خداحافظى كند و برود. من گفتم: بعد از بيست سال زحمت و رنج امروز به نتيجه رسيدم؛ من از شما دست برنمى‏دارم؛ تو مى‏خواهى بگذارى و بروى! من از اين به بعد با شما ملازم هستم. گفت: فردا اول طلوع آفتاب همين جا بيا با يكديگر ملاقات مى‏كنيم.

من از شوق ديدار او شب تا صبح به خواب نرفتم و هر ساعت بلكه هر دقيقه اشتياق بالا مى‏رفت كه فردا براى ديدار او بروم. اول طلوع صبح در وادى‏السلام حاضر شدم، جنازه‏اى را آوردند و چند نفر با او بودند و همين كه خواستند او را دفن كنند، معلوم شد جنازه همان مرد است.


[1] . تجلى عشق و عرفان، ص 117ـ122.