610) حکایات دیدههای برزخی /10
امام، روح كلى عالم[1]
آيةاللّه حاج ميرزا محمدجواد همدانى ـ رضواناللّه عليه ـ مىفرمود: يكى از بزرگان همدان كه با ما سابقه دوستى و آشنايى خيلى قديمى داشت، برايم نقل كرد: من براى كشف حقيقت و فتح باب معنويات، متجاوز از بيست سال در خانقاه رفت و آمد كرده بودم و به نزد اقطاب و درويشها رفته و دستورهايى گرفته بودم، ولى هيچ بابى باز نشد، به طورى كه دچار يأس و سرگردانى شدم و چنين پنداشتم كه اصلاً خبرى نيست، حتى آنچه از ائمه عليهمالسلام نقل شده، شايد گزافهگويى باشد؛ شايد مطالب جزئى از پيامبران و امامان نقل شده و سپس در اثر مرور زمان در بين مردم و مريدان آنها بزرگ شده و در نتيجه حالا مردم براى آنان معجزات و كرامات و خارق عادت ذكر مىكنند.
گفت: مشرف شده بودم به عتبات عاليات زيارت كربلا را نمودم، به نجف اشرف مشرف شدم و زيارت كردم و يك روز به كوفه آمدم و در مسجد كوفه اعمالى كه وارد شده است، انجام دادم و قريب يك ساعت به غروب مانده بود كه از مسجد كوفه بيرون آمدم و در جلو مسجد منتظر ريل بودم كه سوار شوم و به نجف بروم.
در آن زمان بين نجف و كوفه كه دو فرسخ است واگن اسبى كار مىكرد و آن را ريل مىگفتند. هر چه منتظر شدم نيامد، در اين حال ديدم مردى از طرف بالا به سمت من مىآيد و او هم به سمت نجف مىرفت. او يك مرد عادى بود، كوله پشتى داشت، سلام كرد و گفت: چرا اينجا ايستادهاى؟
گفتم: منتظر واگن هستم، مىخواهم به نجف بروم.
گفت: بيا با هم يواش يواش مىرويم تا ببينيم چه مىشود.
با او به صحبت پرداخته و به راه افتاديم، در بين راه بدون مقدمه به من گفت: آقا جان! اين سخنها كه مىگويى كه هيچ خبرى نيست، كرامات و معجزه اصلى ندارد، اين حرفها درست نيست.
من گفتم: چشم و گوش من از اين حرفها پر شده، از بس كه شنيدم و اثرى نديدم. اين حرفها را ديگر با من نزن، من به اين امور بىاعتقاد شدهام. چيزى نگفت، كمى كه راه آمديم، دوباره شروع كرد به سخن گفتن.
گفت: بعضى از مطالب را بايد انسان توجه داشته باشد. اين عالم داراى ملكوت است، داراى روح است؛ مگر خودت داراى روح نيستى؟ چگونه هماكنون بدنت راه مىرود، اين به اراده تو، به اراده روح تو است، اين عالم هم روح دارد؛ روح كلى دارد. روح كلى عالم، امام است. از دست امام همه چيز برمىآيد. اينكه افرادى آمدند و دكاندارى كرده، مردم را به باطل خواندند، دليل نمىشود كه اصلاً در عالم خبرى نيست، و بدين جهت نبايد انسان دست از كار خود بردارد و از مسلمات منحرف شود!
من گفتم: من از اين حرفها زياد شنيدهام، گوشم سنگين شده، خستهام، حالا قدرى در موضوعات ديگر با هم سخن بگوييم، شما چكار داريد به اين كارها؟!
گفت: نمىشود جانم! نمىشود!
گفتم: من بيست سال تمام در خانقاه بودهام، با مرشدها و قطبها برخورد كردهام، هيچ دستگير من نشده است!
گفت: اين دليل نمىشود كه امام هم چيزى ندارد. چه چيزى اگر ببينى باور مىكنى؟
در اين حال ما رسيده بوديم به خندق كوفه [در سابق بين كوفه و نجف خندقى حفر كرده بودند كه هم اكنون آثار آن معلوم است.]
گفتم: اگر كسى يك مرده زنده كند، من حرف او را و هر چه امام و پيامبر و از معجزات و كرامات آنها بگويد، قبول دارم.
ايستاد و گفت: آنجا چيست؟ من نگاه كردم، ديدم كبوترى خشك شده در خندق افتاده است.
گفت: برو بردار و بيار، من رفتم و آن كبوتر مرده خشك شده را آوردم.
گفت: درست ببين مرده است؟!
گفتم: مرده و خشك شده و مقدارى از پرهايش هم كنده شده است.
گفت: اگر اين را زنده كنم، باور مىكنى؟
گفتم: نه تنها اين را باور مىكنم، از اين پس تمام گفتههاى تو و تمام معجزات و كرامات امامان را باور دارم.
كبوتر را بر دست گرفت و اندك توجهى كرد و دعايى خواند و سپس به كبوتر گفت: به اذن خدا بپر! اين را گفت و كبوتر به پرواز درآمد و رفت. من در عالمى از بهت و حيرت فرو رفتم.
گفت: بيا، ديدى؟ باور كردى؟
به طرف نجف حركت كرديم، ولى حال من عادى نبود و حال ديگرى بود، سراسر تعجب و حيرت؛ گفت: آقا جان من! اين كار را ديدى كه من به اذن خدا انجام دادم، اين كار بچه مكتبىهاست. عبارت خود او است: «اين كار بچه مكتبىهاست.» چرا مىگويى، من اگر چيزى نبينم قبول نمىكنم! مگر امام و پيامبر آمدهاند كه هر روز براى من و تو سفرهاى پهن و از اين كرامات به حلقوم مردم فرو كنند؛ آنها همه گونه قدرت دارند و به اذن خدا هر وقت حكمت اقتضا كند، انجام مىدهند و بدون اذن خدا محال است از آنان كارى سرزند. اين كار بچه مكتبىهاست و تا سرمنزل مقصود بسى راه است.
با هم مرتبا سخن مىگفتيم و من از او سؤالهايى كردم كه به همه آنها پاسخ داد؛ تا رسيديم به نجفاشرف. در سابق كه از كوفه به نجف مىآمدند، اول قبرستان وادىالسلام بود، بعد وارد نجف اشرف مىشدند، و ما چون به وادىالسلام رسيديم، خواست خداحافظى كند و برود. من گفتم: بعد از بيست سال زحمت و رنج امروز به نتيجه رسيدم؛ من از شما دست برنمىدارم؛ تو مىخواهى بگذارى و بروى! من از اين به بعد با شما ملازم هستم. گفت: فردا اول طلوع آفتاب همين جا بيا با يكديگر ملاقات مىكنيم.
من از شوق ديدار او شب تا صبح به خواب نرفتم و هر ساعت بلكه هر دقيقه اشتياق بالا مىرفت كه فردا براى ديدار او بروم. اول طلوع صبح در وادىالسلام حاضر شدم، جنازهاى را آوردند و چند نفر با او بودند و همين كه خواستند او را دفن كنند، معلوم شد جنازه همان مرد است.
[1] . تجلى عشق و عرفان، ص 117ـ122.