قطعه‏ اى از بهشت

در كتاب اسرارالشهاده دربندى و كتاب قصص‏العلماى تنكابنى است كه در زمان شاه عباس از فرنگستان شخصى را پادشاه فرنگ فرستاد و به سلطان صفوى نوشت كه شما به علماى مذهب خود بگوييد با فرستاده من در امر دين و مذهب مناظره كنند، اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما هم‏دين مى‏شويم و اگر او ايشان را مجاب كرد، شما بدين ما درآييد.

آن فرستاده كارش اين بود كه هر كس چيزى در دست مى‏گرفت، اوصاف آن چيز را بيان مى‏كرد.

سلطان، علما را جمع كرد و سرآمد اهل آن مجلس، آخوند ملا محسن فيض بود. پس ملامحسن به آن سفير فرنگى فرمود: سلطان شما مگر عالمى نداشت كه بفرستد و مثل تو عوامى را فرستاد كه با علماى ملت مناظره كند؟!

آن فرنگى گفت: شما از عهده من نمى‏توانيد برآييد! اكنون چيزى در دست بگيريد تا من بگويم. ملامحسن تسبيحى از تربت حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام مخفيانه به دست گرفت، فرنگى در درياى فكر غوطه‏ور شد و بسيار تأمل كرد، مرحوم فيض فرمود: چرا عاجز مانده‏اى؟ فرنگى گفت: عاجز نماندم ولى به قاعده خود چنان مى‏بينم كه در دست تو قطعه‏اى از خاك بهشت است و فكر من در آن است كه خاك بهشت چگونه به دست تو آمده است!

ملامحسن فرمود: راست گفتى؛ در دست من قطعه‏اى از خاك بهشت است و آن تسبيحى است كه از قبر مطهر فرزندزاده پيغمبر ما صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم است كه امام است و پيغمبر ما فرموده كربلا (مدفن حسين) قطعه‏اى از بهشت [است و تو] صدق سخن پيغمبر ما را قبول كردى؛ زيرا گفتى قواعد من خطا نمى‏كند؛ پس صدق پيغمبر ما را هم در دعواى نبوت اعتراف كردى؛ زيرا اين امر را غير از خدا كسى نمى‏داند و جز پيغمبر او كسى به خلق نمى‏رساند. به علاوه، پسر پيغمبر ما صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در آن مدفون است؛ زيرا اگر پيغمبر به حق نبود از صلبش و تابعش در دين او در خاك بهشت مدفون نمى‏گرديد.

چون آن عيسوى اين واقعه را ديد و اين سخن قاطع را شنيد مسلمان گرديد.

***

تدوين كننده كتاب پيش روى شما گويد: به مناسبت اين داستان، خالى از لطف نمى‏دانم اگر سروده‏اى را كه در مقايسه خاك كربلا و كعبه گفته‏ام[1]، به خوانندگان گرامى تقديم نمايم كه به قرار ذيل است:

خاك كعبه غرّه و مسرور بود

عالمی را مقصد و منظور بود

چشم را بگشود و از نزديك و دور

پر تشعشع ديد خود را، پر ز نور

سر بجنبانيد و با فخر و غرور

در ندا در داد بانگى پر سرور

كين منم برتر ز هر بالا و پست

كين منم، گِردم همه هوشيار و مست

كين منم او كه خدايش برگزيد

از فيوضاتش چنين گشتم سعيد

حضرت آدم† به دست خود نواخت

قبله‌گاه مؤمنان بر من بساخت

وانگه ابراهيم و اسماعيل‡ او

با هزاران فخر كردندم نكو

مردمان هر روز رو سويم كنند

چهره مى‏سايند و سجده مى‏برند...

در همه نعمت خودم تنهاستم

از زمين تا عرش حق برخاستم

من چنينم كس نباشد همچو من

كى بزايد مادر گيتى چو من

گفت و گفت آن شمع با دلدادگان

گه تواضع كرد گه چون سروران

تا كه ناگه بر سرش آمد فرو

بس! كه ديگر هيچ اين‏گونه مگو

سجده، گر رو سوى تو مى‏آورند

ليك بر خاك كدامين مى‏كنند؟

هم تو گر بر سجده آرى، ناگزير

چهره‏ات بر خاك من آرى به زير

قبله‏گاه صورت مردم تويى

شمع هر پروانه و كركس شدى

هم غزال و گرگ، گرداگرد تو

هم ملك هم ديو را با وِرد تو

اين چه غوغايى است بر سر مى‏كنى

گوش! تا اسرار ناگفته برى

قبله‏گاه عشق جاويدان منم

سجده‏گاه مست دلداران منم

شمع هر چه مست و گم گشته منم

مُهر دلداده به سجاده منم

من نيم از اين زمين كز جنّتم

چون كه آن خورشيد آمد در برم

خاك آن فردوس بالايم كه من

گشته‏ام در پاى آن سرو چمن

خفته در دامان من يك بوستان

لاله‏هاى بى‏سر آن دوستان

لاله‏هاى اوفتاده در برم

اين علم‏هاى سراپا خسته‏ام

هر يكى هم كعبه و هم قبله‏اند

بهر حق اينان به خاك افتاده‏اند

من سر تعظيم آوردم فرود

كرد حق خاك مرا بهر سجود

گشته‏ام تاج سر شاهنشهان

چون شدم خاك پى فردوسيان

خاك من بر عارض هر كس نشست

سجده مقبول افتد و فايز بگشت

اين نصيحت بشنو و گوشى سپار

سر فرود آور كه باشى وامدار

كربلا هستم و خاكم توتياست

هر نماز عشق بر من مبتلاست

محفل من با قدوم انبياست

قلب من جاى دل آزاده‏هاست

هستى‏ام گر هست از آن مهتر است

خاك پايش از "جواهر" بهتر است

حضرت سلمان و احترام به سادات[2]

حضرت آية‏اللّه‏ كشميرى فرمودند: آقا سيد هاشم حداد به همراه اصحابش به زيارت حضرت سلمان فارسى در مداين رفتند. يكى از آن همراهان گفت: همراه آقا به مرقد داخل شديم و جناب سيد در پايين پاى قبر نشست. بعد از اين‏كه نشست، زود بلند شد و نزد بالا سر قبر نشست. وقتى از مرقد سلمان خارج شديم. او را قسم دادم كه به من بگوييد چرا ابتدا پايين پا نشستيد و زود به طرف بالا سر رفتيد؟

فرمود: وقتى در پايين پاى قبر نشستم، حضرت سلمان را ديدم كه از قبر بلند شد و فرمود: تو سيدى و پسر رسول خدا هستى و با اين حال در پايين پاى من نشسته‏اى! بلند شو و نزد سر من بنشين. پس اجابت كردم و نزد سر شريف نشستم.


[1] . در روایتی آمده است: منتخب البصائر بِإِسْنَادِهِ إِلَى الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ عَنِ الصَّادِقِ- عَلَيْهِ السَّلَامُ- قَالَ: إِنَّ بِقَاعَ الْأَرْضِ تَفَاخَرَتْ فَفَخَرَتِ الْكَعْبَةُ عَلَى الْبُقْعَةِ بِكَرْبَلَاءَ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهَا اسْكُتِي وَ لَا تَفْخَرِي عَلَيْهَا فَإِنَّهَا الْبُقْعَةُ الْمُبَارَكَةُ الَّتِي نُودِيَ مُوسَى مِنْهَا مِنَ الشَّجَرَة (بحار الانوار، ج 13، ص 25)

[2] . صحبت جانان، ص 96ـ97.