638) حکایات دیدههای برزخی /38
قطعه اى از بهشت
در كتاب اسرارالشهاده دربندى و كتاب قصصالعلماى تنكابنى است كه در زمان شاه عباس از فرنگستان شخصى را پادشاه فرنگ فرستاد و به سلطان صفوى نوشت كه شما به علماى مذهب خود بگوييد با فرستاده من در امر دين و مذهب مناظره كنند، اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما همدين مىشويم و اگر او ايشان را مجاب كرد، شما بدين ما درآييد.
آن فرستاده كارش اين بود كه هر كس چيزى در دست مىگرفت، اوصاف آن چيز را بيان مىكرد.
سلطان، علما را جمع كرد و سرآمد اهل آن مجلس، آخوند ملا محسن فيض بود. پس ملامحسن به آن سفير فرنگى فرمود: سلطان شما مگر عالمى نداشت كه بفرستد و مثل تو عوامى را فرستاد كه با علماى ملت مناظره كند؟!
آن فرنگى گفت: شما از عهده من نمىتوانيد برآييد! اكنون چيزى در دست بگيريد تا من بگويم. ملامحسن تسبيحى از تربت حضرت سيدالشهداء عليهالسلام مخفيانه به دست گرفت، فرنگى در درياى فكر غوطهور شد و بسيار تأمل كرد، مرحوم فيض فرمود: چرا عاجز ماندهاى؟ فرنگى گفت: عاجز نماندم ولى به قاعده خود چنان مىبينم كه در دست تو قطعهاى از خاك بهشت است و فكر من در آن است كه خاك بهشت چگونه به دست تو آمده است!
ملامحسن فرمود: راست گفتى؛ در دست من قطعهاى از خاك بهشت است و آن تسبيحى است كه از قبر مطهر فرزندزاده پيغمبر ما صلىاللهعليهوآلهوسلم است كه امام است و پيغمبر ما فرموده كربلا (مدفن حسين) قطعهاى از بهشت [است و تو] صدق سخن پيغمبر ما را قبول كردى؛ زيرا گفتى قواعد من خطا نمىكند؛ پس صدق پيغمبر ما را هم در دعواى نبوت اعتراف كردى؛ زيرا اين امر را غير از خدا كسى نمىداند و جز پيغمبر او كسى به خلق نمىرساند. به علاوه، پسر پيغمبر ما صلىاللهعليهوآلهوسلم در آن مدفون است؛ زيرا اگر پيغمبر به حق نبود از صلبش و تابعش در دين او در خاك بهشت مدفون نمىگرديد.
چون آن عيسوى اين واقعه را ديد و اين سخن قاطع را شنيد مسلمان گرديد.
***
تدوين كننده كتاب پيش روى شما گويد: به مناسبت اين داستان، خالى از لطف نمىدانم اگر سرودهاى را كه در مقايسه خاك كربلا و كعبه گفتهام[1]، به خوانندگان گرامى تقديم نمايم كه به قرار ذيل است:
خاك كعبه غرّه و مسرور بود
عالمی را مقصد و منظور بود
چشم را بگشود و از نزديك و دور
پر تشعشع ديد خود را، پر ز نور
سر بجنبانيد و با فخر و غرور
در ندا در داد بانگى پر سرور
كين منم برتر ز هر بالا و پست
كين منم، گِردم همه هوشيار و مست
كين منم او كه خدايش برگزيد
از فيوضاتش چنين گشتم سعيد
حضرت آدم به دست خود نواخت
قبلهگاه مؤمنان بر من بساخت
وانگه ابراهيم و اسماعيل او
با هزاران فخر كردندم نكو
مردمان هر روز رو سويم كنند
چهره مىسايند و سجده مىبرند...
در همه نعمت خودم تنهاستم
از زمين تا عرش حق برخاستم
من چنينم كس نباشد همچو من
كى بزايد مادر گيتى چو من
گفت و گفت آن شمع با دلدادگان
گه تواضع كرد گه چون سروران
تا كه ناگه بر سرش آمد فرو
بس! كه ديگر هيچ اينگونه مگو
سجده، گر رو سوى تو مىآورند
ليك بر خاك كدامين مىكنند؟
هم تو گر بر سجده آرى، ناگزير
چهرهات بر خاك من آرى به زير
قبلهگاه صورت مردم تويى
شمع هر پروانه و كركس شدى
هم غزال و گرگ، گرداگرد تو
هم ملك هم ديو را با وِرد تو
اين چه غوغايى است بر سر مىكنى
گوش! تا اسرار ناگفته برى
قبلهگاه عشق جاويدان منم
سجدهگاه مست دلداران منم
شمع هر چه مست و گم گشته منم
مُهر دلداده به سجاده منم
من نيم از اين زمين كز جنّتم
چون كه آن خورشيد آمد در برم
خاك آن فردوس بالايم كه من
گشتهام در پاى آن سرو چمن
خفته در دامان من يك بوستان
لالههاى بىسر آن دوستان
لالههاى اوفتاده در برم
اين علمهاى سراپا خستهام
هر يكى هم كعبه و هم قبلهاند
بهر حق اينان به خاك افتادهاند
من سر تعظيم آوردم فرود
كرد حق خاك مرا بهر سجود
گشتهام تاج سر شاهنشهان
چون شدم خاك پى فردوسيان
خاك من بر عارض هر كس نشست
سجده مقبول افتد و فايز بگشت
اين نصيحت بشنو و گوشى سپار
سر فرود آور كه باشى وامدار
كربلا هستم و خاكم توتياست
هر نماز عشق بر من مبتلاست
محفل من با قدوم انبياست
قلب من جاى دل آزادههاست
هستىام گر هست از آن مهتر است
خاك پايش از "جواهر" بهتر است
حضرت سلمان و احترام به سادات[2]
حضرت آيةاللّه كشميرى فرمودند: آقا سيد هاشم حداد به همراه اصحابش به زيارت حضرت سلمان فارسى در مداين رفتند. يكى از آن همراهان گفت: همراه آقا به مرقد داخل شديم و جناب سيد در پايين پاى قبر نشست. بعد از اينكه نشست، زود بلند شد و نزد بالا سر قبر نشست. وقتى از مرقد سلمان خارج شديم. او را قسم دادم كه به من بگوييد چرا ابتدا پايين پا نشستيد و زود به طرف بالا سر رفتيد؟
فرمود: وقتى در پايين پاى قبر نشستم، حضرت سلمان را ديدم كه از قبر بلند شد و فرمود: تو سيدى و پسر رسول خدا هستى و با اين حال در پايين پاى من نشستهاى! بلند شو و نزد سر من بنشين. پس اجابت كردم و نزد سر شريف نشستم.
[1] . در روایتی آمده است: منتخب البصائر بِإِسْنَادِهِ إِلَى الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ عَنِ الصَّادِقِ- عَلَيْهِ السَّلَامُ- قَالَ: إِنَّ بِقَاعَ الْأَرْضِ تَفَاخَرَتْ فَفَخَرَتِ الْكَعْبَةُ عَلَى الْبُقْعَةِ بِكَرْبَلَاءَ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهَا اسْكُتِي وَ لَا تَفْخَرِي عَلَيْهَا فَإِنَّهَا الْبُقْعَةُ الْمُبَارَكَةُ الَّتِي نُودِيَ مُوسَى مِنْهَا مِنَ الشَّجَرَة (بحار الانوار، ج 13، ص 25)
[2] . صحبت جانان، ص 96ـ97.