624) حکایات دیدههای برزخی /24
پول حرام به شكل مار[1]
آيةاللّه آخوند رحمهالله مىفرمود: شبى در خواب ديدم مردى عبا به دوش وارد شد و يك مار در آورد و به جان من انداخت. مار از طرف چپ، سينه مرا گرفت. من در حالى كه مىترسيدم به آن مرد گفتم: بيا آن مار را بردار، ولى او گفت: پنج تاى ديگر دارم، مىخواهم به جانت بيندازم. گفتم: من مىترسم؛ بيا اين را بردار و با آن پنجتاى ديگر ببر و بينداز به جان فلان آقا (اسم يكى از آقايان شهر را بردم) قبول كرد؛ آن مار را برداشت و رفت. فردا صبح وقتى از خانه به قصد مدرسه بيرون آمدم، ديدم يك عبا به دوش آمد و سلام كرد (همان مردى بود كه در خواب ديده بودم، ليكن در آن حال، خواب را فراموش كرده بودم) گفتم: اگر فرمايشى داريد به منزل برگردم. گفت: لازم نيست، همين طور صحبتكنان برويم. در بين راه كه مىرفتيم، پنج تومان در آورد و به من داد و من آن را در جيب بغل سمت چپ گذاشتم. مقدارى كه راه رفتيم، گفت: پنج تومان ديگر دارم و مىخواهم به شما بدهم. من به او گفتم: بيا اين پنج تومان كه دادى پس بگير و با آن پنج تومان ديگر ببر و به فلان آقا كه خيلى وقت است به خدمت او نرسيدهام، بدهيد. آن مرد قبول كرد و خداحافظى نمود؛ همين كه از او جدا شدم به ياد خواب شب قبل افتادم، فهميدم همين قضيه بود كه در خواب ديده بودم و همين مرد بود كه مار را به جانم انداخت و بعد هم گفت: پنجتاى ديگر دارم و آن آقا را كه شب در خواب گفتم مارها را به جان او بينداز همان شخص بود كه گفتم پول را به او بدهيد.
حدود يك ماه از اين قضيه گذشته بود كه يك روز در مدرسه، در حجره، رو به روى در ورودى نشسته بودم، ديدم همان مرد عبا بدوش وارد حجره شد و دست در جيب خود برد و پول در آورد كه به من بدهد. من به ياد خواب آن شب افتاده و بىاختيار فرياد زدم و گفتم: مار است. آن مرد بدون اين كه تعجب كند، بنا كرد به عذر خواهى و پسران خود را ملامت كرد و گفت: تقصير من نيست، خداوند فرزندانم را چنين و چنان كند، تقصير آنها بود. گفتم: مگر چه شده است؟ گفت من خانهاى داشتم كه موقع احداث خيابان عباسآباد در مسير خيابان قرار گرفت و مقدار كمى از آن مانده بود كه از آن يك مغازه ساختم. پسران من بىخبر از من آن را به يك مشروب فروش اجاره داده بودند. من هر چه فعاليت و تلاش كردم، نتوانستم اجاره را فسخ كنم، به ناچار به خاطر اين كه اجاره بها با اموالم مخلوط نشود، فكر كردم بهتر است آن پول را به شما بدهم. اجاره ماه گذشته ده تومان بود كه خدمت شما آوردم و حضرتعالى حواله فرموديد، به فلان آقا دادم و گرنه اجاره ماه دوم را به خدمت شما نمىآوردم.
[1] . داستانهاى عارفانه، ص 39ـ40.