جان دادنى دهشتناك[1]

حضرت آية‏اللّه‏ العظمى اراكى رحمه‏الله فرمودند: آقاى سيدمهدى كشفى ـ فرزند آقا سيد ريحان‏اللّه‏ كشفى و نوه آقا سيد جعفر كشفى ـ كه بروجردى بود و در كوچه ما منزل داشت [نقل كرده است] آقا سيد مهدى با دايى و دايى‏زاده آقاى طالقانى ـ به نام سيد محى‏الدين ـ پيش بنده مكاسب مى‏خواندند. او در اواخر عمر از ياران خاص ميرزا جواد آقا شد. به درس او خيلى علاقه‏مند بود و با ايشان رفت و آمد زيادى داشت و به او اخلاص و مودّت مى‏ورزيد.

ايشان نقل كرد كه يك شب در خانه خودم در اتاق خوابيده بودم، ديدم كه صداى حزين و جگرسوزى از حياط مى‏آيد، از بس محرّق القلب [جان‏سوز] بود، هراسان از خواب برخاستم كه چه خبر است! رفتم در را باز كردم، ديدم در اين حياط ما كه به اين كوچكى است، يك كاروانسراى بزرگ است و دور تا دورش حجره مى‏باشد و صدا از يك حجره مى‏آيد. دويدم پشت حجره هر كار كردم در باز نشد! از شكاف در نگاه كردم. ديدم يكى از رفقايمان كه اهل بازار تهران است، افتاده و سنگ آسياب بزرگى روى او چيده‏اند و يك شخص بد هيبت از آن بالا توى حلقوم دهان او عمليات مى‏كند و او از زير دارد صدا مى‏زند! ناراحت شدم، هر چه كردم در باز نشد، هر چه به آن شخص التماس كردم كه چرا با رفيق ما اين گونه رفتار مى‏كنى! اصلاً جواب نداد و حتى نگفت تو كه هستى؟ آن قدر ايستادم كه خسته شدم، برگشتم خيلى وضع بدى بود. آمدم توى رختخواب ولى خواب از سرم به كلى پريد؛ نشستم تا صبح شد.

حال نماز خواندن نداشتم، به سرعت رفتم در خانه ميرزا جواد آقا و در زدم. به آقا گفتم: من همچو چيزى ديدم. گفت: شما مقامى پيدا كرده‏ايد؛ اين مكاشفه است، آن شخص در آن ساعت نزع روح مى‏شد. من تاريخ آن روز را يادداشت كردم. بعد نامه آمد كه آن رفيق در همان ساعت فوت كرده است.


[1] . مجله حوزه، ش 12، ص 41 و 42 (مصاحبه با مرحوم آية‏اللّه‏ العظمى اراكى).