632) حکایات دیدههای برزخی /32
جان دادنى دهشتناك[1]
حضرت آيةاللّه العظمى اراكى رحمهالله فرمودند: آقاى سيدمهدى كشفى ـ فرزند آقا سيد ريحاناللّه كشفى و نوه آقا سيد جعفر كشفى ـ كه بروجردى بود و در كوچه ما منزل داشت [نقل كرده است] آقا سيد مهدى با دايى و دايىزاده آقاى طالقانى ـ به نام سيد محىالدين ـ پيش بنده مكاسب مىخواندند. او در اواخر عمر از ياران خاص ميرزا جواد آقا شد. به درس او خيلى علاقهمند بود و با ايشان رفت و آمد زيادى داشت و به او اخلاص و مودّت مىورزيد.
ايشان نقل كرد كه يك شب در خانه خودم در اتاق خوابيده بودم، ديدم كه صداى حزين و جگرسوزى از حياط مىآيد، از بس محرّق القلب [جانسوز] بود، هراسان از خواب برخاستم كه چه خبر است! رفتم در را باز كردم، ديدم در اين حياط ما كه به اين كوچكى است، يك كاروانسراى بزرگ است و دور تا دورش حجره مىباشد و صدا از يك حجره مىآيد. دويدم پشت حجره هر كار كردم در باز نشد! از شكاف در نگاه كردم. ديدم يكى از رفقايمان كه اهل بازار تهران است، افتاده و سنگ آسياب بزرگى روى او چيدهاند و يك شخص بد هيبت از آن بالا توى حلقوم دهان او عمليات مىكند و او از زير دارد صدا مىزند! ناراحت شدم، هر چه كردم در باز نشد، هر چه به آن شخص التماس كردم كه چرا با رفيق ما اين گونه رفتار مىكنى! اصلاً جواب نداد و حتى نگفت تو كه هستى؟ آن قدر ايستادم كه خسته شدم، برگشتم خيلى وضع بدى بود. آمدم توى رختخواب ولى خواب از سرم به كلى پريد؛ نشستم تا صبح شد.
حال نماز خواندن نداشتم، به سرعت رفتم در خانه ميرزا جواد آقا و در زدم. به آقا گفتم: من همچو چيزى ديدم. گفت: شما مقامى پيدا كردهايد؛ اين مكاشفه است، آن شخص در آن ساعت نزع روح مىشد. من تاريخ آن روز را يادداشت كردم. بعد نامه آمد كه آن رفيق در همان ساعت فوت كرده است.
[1] . مجله حوزه، ش 12، ص 41 و 42 (مصاحبه با مرحوم آيةاللّه العظمى اراكى).