673) حکایات دیدههای برزخی /73
ملائكه عذاب[1]
مرحوم آيةاللّه آقاى سيد جمالالدين گلپايگانى ـ رضوان اللّه عليه ـ ...مىفرمود: من در دوران جوانى كه در اصفهان بودم، نزد دو استاد بزرگ، مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان، درس اخلاق و سير و سلوك مىآموختم، و آنها مربّى من بودند. به من دستور داده بودند كه شبهاى پنجشنبه و جمعه بروم بيرون اصفهان و در قبرستان تخت فولاد قدرى در عالم مرگ و ارواح تفكر و مقدارى هم عبادت كنم و صبح برگردم.
عادت من اين بود كه شب پنجشنبه و جمعه مىرفتم و مقدار يكى دو ساعت در بين قبرها و در مقبرهها حركت مىكردم و تفكّر مىنمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده، و سپس براى نماز شب و مناجات برمىخاستم و نماز صبح را مىخواندم و پس از آن به اصفهان مىآمدم.
مىفرمود: شبى بود از شبهاى زمستان؛ هوا بسيار سرد بود؛ برف هم مىآمد؛ من براى تفكّر در ارواح و ساكنان وادى آن عالم، از اصفهان حركت كردم و به تخت فولاد آمدم و در يكى از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز كرده، چند لقمه غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نيمه شب بيدار و به كارها و دستورهاى عبادى خود مشغول شوم. در اين حال دَرِ مقبره را زدند تا جنازهاى را كه از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند، آنجا بگذارند و شخص قارى قرآن كه متصدّى مقبره بود، مشغول تلاوت شود و آنها صبح بيايند و جنازه را دفن كنند. آن جماعت جنازه را گذاشتند و رفتند و قارى قرآن به تلاوت مشغول شد. من همين كه دستمال را باز كردم، خواستم مشغول خوردن غذا شوم، ديدم ملائكه عذاب آمدند و مشغول عذاب كردن شدند.
[عين عبارت خود آن مرحوم است:] چنان گرزهاى آتشين بر سر او مىزدند كه آتش به آسمان زبانه مىكشيد و فريادهايى از اين مرده برمىخاست كه گويى تمام اين قبرستان عظيم را متزلزل مىكرد، نمىدانم اهل چه مصيبتى بود؛ از حاكمان جائر و ظالم بود كه اينطور مستحقّ عذاب بود؟ و ابدا قارى قرآن اطلاعى نداشت، آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.
من از مشاهده اين منظره از حال رفتم، بدنم لرزيد، رنگم پريد، و اشاره مىكنم به صاحب مقبره كه در را باز كن! من مىخواهم بروم، او نمىفهميد؛ هر چه مىخواستم بگويم زبانم قفل شده و حركت نمىكرد؛ بالاخره به او فهماندم: چفت در را باز كن! من مىخواهم بروم. گفت: آقا! هوا سرد است، برف روى زمين را پوشانيده، در راه گرگ است، تو را مىدرد. هر چه مىخواستم بفهمانم به او كه من طاقت ماندن ندارم، او ادراك نمىكرد. به ناچار خود را به در اطاق كشاندم، در را باز كردم و من خارج شدم و تا اصفهان با آنكه مسافت زيادى نيست، بسيار به سختى آمدم و چندين بار به زمين خوردم؛ آمدم در حجره، يك هفته مريض بودم و مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان مىآمدند حجره و استمالت مىكردند و به من دوا مىدادند و جهانگيرخان براى من كباب باد مىزد و به زور به حلق من فرو مىبرد، تا كمكم قدرى قوّت گرفتم.
[1] . همان، ج 1، ص 138ـ142.