ملائكه عذاب[1]

مرحوم آية‏اللّه‏ آقاى سيد جمال‏الدين گلپايگانى ـ رضوان اللّه‏ عليه ـ ...مى‏فرمود: من در دوران جوانى كه در اصفهان بودم، نزد دو استاد بزرگ، مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان، درس اخلاق و سير و سلوك مى‏آموختم، و آن‏ها مربّى من بودند. به من دستور داده بودند كه شب‏هاى پنجشنبه و جمعه بروم بيرون اصفهان و در قبرستان تخت فولاد قدرى در عالم مرگ و ارواح تفكر و مقدارى هم عبادت كنم و صبح برگردم.

عادت من اين بود كه شب پنجشنبه و جمعه مى‏رفتم و مقدار يكى دو ساعت در بين قبرها و در مقبره‏ها حركت مى‏كردم و تفكّر مى‏نمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده، و سپس براى نماز شب و مناجات برمى‏خاستم و نماز صبح را مى‏خواندم و پس از آن به اصفهان مى‏آمدم.

مى‏فرمود: شبى بود از شب‏هاى زمستان؛ هوا بسيار سرد بود؛ برف هم مى‏آمد؛ من براى تفكّر در ارواح و ساكنان وادى آن عالم، از اصفهان حركت كردم و به تخت فولاد آمدم و در يكى از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز كرده، چند لقمه غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نيمه شب بيدار و به كارها و دستورهاى عبادى خود مشغول شوم. در اين حال دَرِ مقبره را زدند تا جنازه‏اى را كه از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند، آن‏جا بگذارند و شخص قارى قرآن كه متصدّى مقبره بود، مشغول تلاوت شود و آن‏ها صبح بيايند و جنازه را دفن كنند. آن جماعت جنازه را گذاشتند و رفتند و قارى قرآن به تلاوت مشغول شد. من همين كه دستمال را باز كردم، خواستم مشغول خوردن غذا شوم، ديدم ملائكه عذاب آمدند و مشغول عذاب كردن شدند.

[عين عبارت خود آن مرحوم است:] چنان گرزهاى آتشين بر سر او مى‏زدند كه آتش به آسمان زبانه مى‏كشيد و فريادهايى از اين مرده برمى‏خاست كه گويى تمام اين قبرستان عظيم را متزلزل مى‏كرد، نمى‏دانم اهل چه مصيبتى بود؛ از حاكمان جائر و ظالم بود كه اين‏طور مستحقّ عذاب بود؟ و ابدا قارى قرآن اطلاعى نداشت، آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.

من از مشاهده اين منظره از حال رفتم، بدنم لرزيد، رنگم پريد، و اشاره مى‏كنم به صاحب مقبره كه در را باز كن! من مى‏خواهم بروم، او نمى‏فهميد؛ هر چه مى‏خواستم بگويم زبانم قفل شده و حركت نمى‏كرد؛ بالاخره به او فهماندم: چفت در را باز كن! من مى‏خواهم بروم. گفت: آقا! هوا سرد است، برف روى زمين را پوشانيده، در راه گرگ است، تو را مى‏درد. هر چه مى‏خواستم بفهمانم به او كه من طاقت ماندن ندارم، او ادراك نمى‏كرد. به ناچار خود را به در اطاق كشاندم، در را باز كردم و من خارج شدم و تا اصفهان با آن‏كه مسافت زيادى نيست، بسيار به سختى آمدم و چندين بار به زمين خوردم؛ آمدم در حجره، يك هفته مريض بودم و مرحوم آخوند كاشى و جهانگيرخان مى‏آمدند حجره و استمالت مى‏كردند و به من دوا مى‏دادند و جهانگيرخان براى من كباب باد مى‏زد و به زور به حلق من فرو مى‏برد، تا كم‏كم قدرى قوّت گرفتم.


[1] . همان، ج 1، ص 138ـ142.