سگى بر روى جنازه[1]

[علامه طهرانى رحمه‏الله: ] يكى از دوستان ما به نام دكتر حسين احسان ـ خدايش رحمت كند ـ مرد بسيار شايسته‏اى بود، در تهران مطب داشت. در زمستان‏ها مدّت شش ماه به عتبات مسافرت مى‏كرد و در كربلا مطب داشت و از فقرا مزد نمى‏گرفت و خود نيز به بعضى مستمندان دوا و احيانا مخارج غذا را مى‏داد و زندگى بسيار ساده و مصفّايى داشت. تقريبا در حدود پانزده سال است كه رحلت كرده است. نقل كرد: روزى من در كاظمين مشرّف بودم و آمده بودم كنار شطّ (شطّ دجله از كاظمين مى‏گذرد و مسافت كمى تا حرم مطهّر دارد) در آن‏جا ديدم جنازه‏اى را با ماشين آوردند و پياده كردند و به دوش گرفته، با افرادى به سوى صحن مطهر تشييع كردند.

در عراق رسم چنين است كه افرادى از شيعيان كه وفات مى‏كنند و داراى اهل و قبيله و عشيره هستند، جنازه آن‏ها را در تابوت نهاده و روى ماشين سوارى مى‏بندند و با تشييع كنندگان كه آن‏ها نيز در ماشين‏هاى سوارى متعدّدى سوار مى‏شوند، به كاظمين- عليهما السلام- مى‏آورند و در آن‏جا طواف مى‏دهند و سپس به كربلا آورده و در آن‏جا نيز طواف مى‏دهند و از آن‏جا به نجف اشرف آورده و طواف مى‏دهند و در وادى السّلام نجف اشرف به خاك مى‏سپارند.

آن مرحوم مى‏گفت: همين كه آن جنازه را به طرف صحن مطهّر مى‏بردند، من هم كه عازم تشرّف بودم به دنبال جنازه حركت كردم. مقدارى كه تشييع كردم، ناگاه ديدم يك سگ سياه مهيب بر روى جنازه است. بسيار تعجّب كردم و با خود گفتم: اين سگ چرا روى جنازه رفته است؟ و خود متوجّه نبودم كه اين بدن مثالى متوفّى است و سگ معمولى نيست. به افرادى كه در اطراف من تشييع مى‏كردند، گفتم: روى جنازه چيست؟

گفتند: چيزى نيست، همين پارچه‏اى است كه مى‏بينى!

من دريافتم كه اين سگ صورت مثالى است و فقط من مى‏بينم و ديگران ادارك نمى‏كنند. ديگر هيچ نگفتم تا جنازه را به در صحن مطهّر رسانيدند. همين كه خواستند تابوت را براى طواف به داخل صحن ببرند، ديدم آن سگ دَرِ صحن از روى تابوت به پايين پريد و در گوشه‏اى ايستاد تا آن جنازه را طواف دادند و همين‏كه مى‏خواستند از درِ صحن خارج كنند، دوباره بر روى تابوت پريد و بالاى آن جنازه رفت.

البتّه معلوم است كه صاحب آن جنازه مرد متعدّى و متجاوزى بوده است كه صورت ملكوتى او به شكل سگ مجسّم شده است، و چون آن مرحوم داراى صفاى باطن بوده، اين معنا را ادراك مى‏كرده و ديگران چيزى نمى‏ديده‏اند.

بارى، اين دنيايى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم حساب و كتابى دارد؛ كلمات خدا و رسول خدا و پيشوايان راه خدا بى‏حساب نيست. خداوند به ما دو نيرو داده است: يكى نيروى باطن و عقل و ديگرى نيروى بيرونى كه دين و مذهب و روش اولياى خداست.

انسان نبايد كار خطا بكند؛ اين عالم بازيچه نيست، و انسان مهمل آفريده نشده است: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَـكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لاَ تُرْجَعُونَ؛ (مؤمنون،115) آيا چنين مى‏پنداشتيد كه ما شما را بيهوده و بدون نتيجه و غايت آفريده‏ايم و شما به سوى ما باز نخواهيد گشت؟»

خراميدنِ لاجوردى سپهر // همان گِرد گرديدن ماه و مِهر

مپندار كاين چرخ بازى گريست // سرا پرده‏اى اين چنين سرسرى است

بى‏جهت نبود كه چون اميرالمؤمنين- عليه‏السلام- به اين آيه مى‏رسيد: «أَيَحْسَبُ الاْءِنسَـنُ أَن يُتْرَكَ سُدًى» آن را تكرار مى‏نمود و با خود زمزمه داشت. اگر انسان در مكان خلوتى گناهى انجام داد، نپندارد كسى نبود، خدا هست، فرشتگان هستند، عالَم غيب هست، عالم برزخ و مثال هست، عالم ثبت احوال و اعمال هست، عالم ثبوت صُوَر و اشكال و نيّات هست. امروز از انسان بازجويى نكنند، فردا خواهند كرد.


[1] . معادشناسى، ج 2، ص 217ـ220.