635) حکایات دیدههای برزخی /35
حسابى عجيب[1]
مرحوم آقا ميرزا مهدى خلوصى رحمهالله كه قريب بيست سال توفيق رفاقت با ايشان نصيب شده بود، نقل كرد: در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقاى ميرزا محمد حسين يزدى (كه در 28 ربيعالاول 1307 مرحوم شدند و در قبرستان غربى حافظيه مدفون گرديدند) در باغ حكومتى مجلس ضيافت و جشن مفصلى برپا شده و در آن مجلس جمعى از تجار... دعوت داشتند و در آن انواع فسق و فجور كه از آن جمله نواختن مطرب كليمى بود، فراهم كرده بودند.
تفصيل مجلس مزبور را خدمت مرحوم ميرزا خبر آوردند، ايشان سخت ناراحت و بىقرار شد و روز جمعه در مسجد وكيل پس از نماز عصر به منبر رفته و گريه بسيارى نمود و پس از ذكر چند جمله موعظه، فرمود: اى تجارى كه فجار شديد! شما هميشه پشت سر علما و روحانيون بوديد؛ در مجلس فسقى كه آشكارا محرمات الهى را مرتكب مىشدند، رفتيد و به جاى اينكه آنها را نهى كنيد، با آنها شركت نموديد! جگر مرا سوراخ كرديد، دل مرا آتش زديد و خون من گردن شماست.
پس، از منبر به زير آمد و به خانه تشريف برد. شب براى نماز جماعت حاضر نشد، به خانهاش رفتيم احوالش را پرسيديم، گفتند: ميرزا در بستر افتاده است و خلاصه روز به روز تب، شديدتر مىشد بهطورى كه پزشكان از معالجهاش اظهار عجز نمودند و گفتند: بايد تغيير آب و هوا دهد.
ايشان را در باغ سالارى بردند (نزديك قبرستان دارالسلام) در همان اوقات يك نفر هندى به شيراز آمده بود و مشهور شد كه حساب او درست است و هرچه خبر مىدهد واقع مىشود تصادفا روزى از جلو مغازه ما گذشت، پدرم ـ مرحوم حاج عبدالوهاب ـ گفت او را بياور تا از او حالات ميرزا را تحقيق كنيم ببينيم حالش چگونه خواهد شد.
من رفتم آن هندى را داخل مغازه آوردم. پدرم براى آنكه امر ميرزا پنهان بماند و فاش نشود اسم ميرزا را نياورد و گفت: من مالالتجاره دارم، مىخواهم بدانم آيا قرانى ندارد و به سلامت مىرسد؟ شما از روى جفر يا رمل يا هر راهى كه دارى مرا خبر كن و مزدت را هم هر چه باشد، مىدهم. اين مطلب را در ظاهر گفت ولى در باطن قصد نمود كه آيا ميرزا از اين مرض خوب مىشود يا نه؟ پس آن هندى مدت زيادى حسابهايى مىكرد و ساكت و به حالت حيرت بود.
پدرم گفت: اگر مىفهمى بگو و گرنه خودت و ما را معطل نكن و به سلامت برو.
هندى گفت: حساب من درست است و خطايى ندارد، ليكن تو مرا گيج كردهاى و متحير ساختهاى؛ زيرا آنچه در دل نيت كردى كه بدانى غير از آنچه به زبان گفتى مىباشد.
پدرم گفت: مگر من چه نيّت كردهام؟ هندى گفت: الآن زاهدترين خلق روى كره زمين مريض است و تو مىخواهى بدانى عاقبت مرض او چيست؟ به تو بگويم اين شخص خوب شدنى نيست و سر شش ماه مىميرد.
پدرم آشفته شد و براى اينكه مطلب فاش نشود، سخت منكر گرديد و مبلغى به هندى داد و او را روانه نمود و بالأخره سر شش ماه هم ميرزا به جوار رحمت حق رفت.
[1] . داستانهاى شگفت، ص 102ـ107.