حسابى عجيب[1]

مرحوم آقا ميرزا مهدى خلوصى رحمه‏الله كه قريب بيست سال توفيق رفاقت با ايشان نصيب شده بود، نقل كرد: در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقاى ميرزا محمد حسين يزدى (كه در 28 ربيع‏الاول 1307 مرحوم شدند و در قبرستان غربى حافظيه مدفون گرديدند) در باغ حكومتى مجلس ضيافت و جشن مفصلى برپا شده و در آن مجلس جمعى از تجار... دعوت داشتند و در آن انواع فسق و فجور كه از آن جمله نواختن مطرب كليمى بود، فراهم كرده بودند.

تفصيل مجلس مزبور را خدمت مرحوم ميرزا خبر آوردند، ايشان سخت ناراحت و بى‏قرار شد و روز جمعه در مسجد وكيل پس از نماز عصر به منبر رفته و گريه بسيارى نمود و پس از ذكر چند جمله موعظه، فرمود: اى تجارى كه فجار شديد! شما هميشه پشت سر علما و روحانيون بوديد؛ در مجلس فسقى كه آشكارا محرمات الهى را مرتكب مى‏شدند، رفتيد و به جاى اين‏كه آن‏ها را نهى كنيد، با آن‏ها شركت نموديد! جگر مرا سوراخ كرديد، دل مرا آتش زديد و خون من گردن شماست.

پس، از منبر به زير آمد و به خانه تشريف برد. شب براى نماز جماعت حاضر نشد، به خانه‏اش رفتيم احوالش را پرسيديم، گفتند: ميرزا در بستر افتاده است و خلاصه روز به روز تب، شديدتر مى‏شد به‏طورى كه پزشكان از معالجه‏اش اظهار عجز نمودند و گفتند: بايد تغيير آب و هوا دهد.

ايشان را در باغ سالارى بردند (نزديك قبرستان دارالسلام) در همان اوقات يك نفر هندى به شيراز آمده بود و مشهور شد كه حساب او درست است و هرچه خبر مى‏دهد واقع مى‏شود تصادفا روزى از جلو مغازه ما گذشت، پدرم ـ مرحوم حاج عبدالوهاب ـ گفت او را بياور تا از او حالات ميرزا را تحقيق كنيم ببينيم حالش چگونه خواهد شد.

من رفتم آن هندى را داخل مغازه آوردم. پدرم براى آن‏كه امر ميرزا پنهان بماند و فاش نشود اسم ميرزا را نياورد و گفت: من مال‏التجاره دارم، مى‏خواهم بدانم آيا قرانى ندارد و به سلامت مى‏رسد؟ شما از روى جفر يا رمل يا هر راهى كه دارى مرا خبر كن و مزدت را هم هر چه باشد، مى‏دهم. اين مطلب را در ظاهر گفت ولى در باطن قصد نمود كه آيا ميرزا از اين مرض خوب مى‏شود يا نه؟ پس آن هندى مدت زيادى حساب‏هايى مى‏كرد و ساكت و به حالت حيرت بود.

پدرم گفت: اگر مى‏فهمى بگو و گرنه خودت و ما را معطل نكن و به سلامت برو.

هندى گفت: حساب من درست است و خطايى ندارد، ليكن تو مرا گيج كرده‏اى و متحير ساخته‏اى؛ زيرا آنچه در دل نيت كردى كه بدانى غير از آنچه به زبان گفتى مى‏باشد.

پدرم گفت: مگر من چه نيّت كرده‏ام؟ هندى گفت: الآن زاهدترين خلق روى كره زمين مريض است و تو مى‏خواهى بدانى عاقبت مرض او چيست؟ به تو بگويم اين شخص خوب شدنى نيست و سر شش ماه مى‏ميرد.

پدرم آشفته شد و براى اين‏كه مطلب فاش نشود، سخت منكر گرديد و مبلغى به هندى داد و او را روانه نمود و بالأخره سر شش ماه هم ميرزا به جوار رحمت حق رفت.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 102ـ107.