646) حکایات دیدههای برزخی /46
دوزخ در قبر[1]
مرحوم علامه طباطبايى از مرحوم حاج ميرزا على آقا قاضى ـ رضوان اللّه عليه ـ نقل كردند كه فرمود:
در نجف اشرف در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندىها فوت كرد.[2] اين دختر در مرگ مادر بسيار ضجّه مىكرد و جدا متألّم و ناراحت بود و با تشييع كنندگان تا قبر مادر آمد و آنقدر ناله كرد كه تمام جمعيت تشييع كنندگان را منقلب نمود. تا وقتى كه قبر را آماده كردند و خواستند مادر را در قبر بگذارند فرياد مىزد كه من از مادرم جدا نمىشوم، هرچه خواستند او را آرام كنند، مفيد واقع نشد؛ ديدند اگر بخواهند دختر را به اجبار جدا كنند، بىشك جان خواهد سپرد. بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هم پهلوى بدن مادر در قبر بماند، ولى روى قبر را از خاك انباشته نكنند و فقط روى آن را تختهاى بگذارند و دريچه و شكافى نيز در آن قرار دهند، تا دختر هر وقت خواست از آن بيرون بيايد. [متأسفانه در روایت این داستان از نقل ریزکاریها خودداری شده است، ولی به نظر میرسد دور قبر را نیز خالی نکرده و افرادی مراقبت میکردهاند و چه بسا چراغی را نیز روشن کرده باشند]
دختر در شب اول قبر، پهلوى مادر خوابيد. فردا که دختر بیرون آمد، ديدند موهاى سرش سفيد شده است. گفتند: چرا اينطور شده است؟ گفت: شب كه من پهلوى مادرم خوابيدم، ديدم دو نفر از ملائكه آمدند و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد. آن دو فرشته مشغول سؤال از عقايد او شدند و او جواب مىداد. از توحيد پرسيدند. پاسخ داد: خداى من واحد است؛ از نبوت پرسيدند؛ پاسخ داد: پيغمبر من «محمد بن عبداللّه» است. پرسيدند: امامت كيست؟ آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود، گفت: «لَسْتُ لَها بِامامٍ؛ من امام او نيستم.»
در اين حال آن دو فرشته چنان گرزى بر سر مادرم زدند كه آتش به آسمان زبانه كشيد. من از وحشت و دهشت اين واقعه به اين حال كه مىبينيد، در آمدهام.
مرحوم قاضى ـ رضوان اللّه عليه ـ مىفرمود: چون تمام طايفه دختر سنّى مذهب بودند و اين واقعه طبق عقايد شيعه واقع شد، آن دختر شيعه شد و تمام طايفه او كه از افندىها بودند، همگى به بركت اين دختر شيعه شدند.
نورانی شدن انسان با ديدن اهل بيت- عليهمالسلام[3]
به خاطر دارم [نويسنده كتاب كرامات الاولياء] تقريبا يكسال قبل از رحلت ايشان [عارف ربانى حجةالاسلام و المسلمين حاج سيد غلامعلى موسوى سيستانى]، جوانى ادّعاى ديدن آقا امام زمان ـ عجل اللّه تعالى فرجه الشريف ـ را داشت و بنده حقير ساده هم مثل مريدى دنبال او بودم تا اينكه روزى او را به خدمت مرحوم پدر بزرگم ـ آقا سيد غلامعلى ـ آوردم و با توجه به آشنايى با اخلاق پدر بزرگم، انتظار مىرفت از ايشان به گرمى استقبال كند، ولى برخلاف تصور، ايشان فقط جواب سلامش را دادند و مشغول مطالعه خود شدند و پس از اينكه آن فرد رفتند، آقا فرمودند: كسى كه وجود ذىجود آقا بقيةاللّه الاعظم عليهالسلام را ببيند، وجودش غرق در نور مىشود، ولى ما چيزى جز ظلمت در اين شخص نديديم و سرّ اين مطلب موقعى آشكار شد كه آن مرد رسوا شد و ما فهميديم كه دروغ گفته بود؛ امّا سيّد در آن وقت در قيد حيات نبودند.
[1] . همان، ج 3، ص 108ـ110.
[2] . منظور از افندىها سنىهاى عثمانى مذهب بودند كه از طرف دولت عثمانى در آن هنگام كه عراق در تحت تصرف آنها بود، به مشاغل حكومتى اشتغال داشتند و بعد از جنگ بينالملل اول كه دولت كفر بر اسلام غلبه كرد و كشور عثمانى را تجزيه نمود، عراق از تحت قيمومت عثمانى خارج شد. (همان، ص 108ـ109)
[3] . كرامات الاولياء، ص 92ـ93.