680) حکایات دیده‌های برزخی /80

نور نماز شب[1]

استاد الهى و عارف ربانى حاج شيخ جواد انصارى همدانى رحمه‏الله مى‏فرمود: يكى از مؤمنان، شبى كه براى نماز شب بيدار شده بود، مشاهده كرد كه حدود پانصد خانه از خانه‏هاى همدان نورافشانى مى‏كنند، به او الهام شد كه در اين خانه‏ها نماز شب خوانده مى‏شود. در نقطه‏اى از زمين عمودى از نور ديده بود كه تا آسمان كشيده شده است و به او الهام شده بود كه در آن مكان وجود مقدس حضرت مهدى(عج) به نماز ايستاده است.


[1] . در كوى بى‏نشان‏ها، ص 107.

657) حکایات دیده‌های برزخی /57

شيطان، دشمن قسم خورده انسان[1]

حاج ملا قلى نخجوانى كه استاد معارف مرحوم سيد حسين قاضى [پدر مرحوم على قاضى] ـ رضوان اللّه‏ تعالى عليه ـ بود و نزد مرحوم سيد قريش قزوينى ـ رضوان اللّه‏ تعالى عليه ـ مراتب كمال را در اخلاقيات و معارف الهيه طى مى‏كرد، مى‏گويد: پس از آن‏كه به سن پيرى و كهولت رسيدم، شيطان را ديدم كه هر دوى ما بالاى كوهى ايستاده‏ايم، من دست خود را بر محاسن خود گذارده و به او گفتم: مرا سن پيرى و كهولت فراگرفته، اگر ممكن است از من درگذر، شيطان گفت: اين طرف را نگاه كن! وقتى نگاه كردم، دره‏اى بسيار عميق ديدم كه از شدت خوف و هراس عقل انسان مبهوت مى‏ماند. شيطان گفت: در دل من رحم و مروت قرار نگرفته، اگر چنگال من بر تو بند گردد، جاى تو در ته اين دره خواهد بود كه تماشا مى‏كنى.


[1] . تجلى عشق و عرفان، ص 114، به نقل از: رساله لب اللباب، ص 76.

653) حکایات دیده‌های برزخی /53

سگى بر روى جنازه[1]

[علامه طهرانى رحمه‏الله: ] يكى از دوستان ما به نام دكتر حسين احسان ـ خدايش رحمت كند ـ مرد بسيار شايسته‏اى بود، در تهران مطب داشت. در زمستان‏ها مدّت شش ماه به عتبات مسافرت مى‏كرد و در كربلا مطب داشت و از فقرا مزد نمى‏گرفت و خود نيز به بعضى مستمندان دوا و احيانا مخارج غذا را مى‏داد و زندگى بسيار ساده و مصفّايى داشت. تقريبا در حدود پانزده سال است كه رحلت كرده است. نقل كرد: روزى من در كاظمين مشرّف بودم و آمده بودم كنار شطّ (شطّ دجله از كاظمين مى‏گذرد و مسافت كمى تا حرم مطهّر دارد) در آن‏جا ديدم جنازه‏اى را با ماشين آوردند و پياده كردند و به دوش گرفته، با افرادى به سوى صحن مطهر تشييع كردند.

در عراق رسم چنين است كه افرادى از شيعيان كه وفات مى‏كنند و داراى اهل و قبيله و عشيره هستند، جنازه آن‏ها را در تابوت نهاده و روى ماشين سوارى مى‏بندند و با تشييع كنندگان كه آن‏ها نيز در ماشين‏هاى سوارى متعدّدى سوار مى‏شوند، به كاظمين- عليهما السلام- مى‏آورند و در آن‏جا طواف مى‏دهند و سپس به كربلا آورده و در آن‏جا نيز طواف مى‏دهند و از آن‏جا به نجف اشرف آورده و طواف مى‏دهند و در وادى السّلام نجف اشرف به خاك مى‏سپارند.

آن مرحوم مى‏گفت: همين كه آن جنازه را به طرف صحن مطهّر مى‏بردند، من هم كه عازم تشرّف بودم به دنبال جنازه حركت كردم. مقدارى كه تشييع كردم، ناگاه ديدم يك سگ سياه مهيب بر روى جنازه است. بسيار تعجّب كردم و با خود گفتم: اين سگ چرا روى جنازه رفته است؟ و خود متوجّه نبودم كه اين بدن مثالى متوفّى است و سگ معمولى نيست. به افرادى كه در اطراف من تشييع مى‏كردند، گفتم: روى جنازه چيست؟

گفتند: چيزى نيست، همين پارچه‏اى است كه مى‏بينى!

من دريافتم كه اين سگ صورت مثالى است و فقط من مى‏بينم و ديگران ادارك نمى‏كنند. ديگر هيچ نگفتم تا جنازه را به در صحن مطهّر رسانيدند. همين كه خواستند تابوت را براى طواف به داخل صحن ببرند، ديدم آن سگ دَرِ صحن از روى تابوت به پايين پريد و در گوشه‏اى ايستاد تا آن جنازه را طواف دادند و همين‏كه مى‏خواستند از درِ صحن خارج كنند، دوباره بر روى تابوت پريد و بالاى آن جنازه رفت.

البتّه معلوم است كه صاحب آن جنازه مرد متعدّى و متجاوزى بوده است كه صورت ملكوتى او به شكل سگ مجسّم شده است، و چون آن مرحوم داراى صفاى باطن بوده، اين معنا را ادراك مى‏كرده و ديگران چيزى نمى‏ديده‏اند.

بارى، اين دنيايى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم حساب و كتابى دارد؛ كلمات خدا و رسول خدا و پيشوايان راه خدا بى‏حساب نيست. خداوند به ما دو نيرو داده است: يكى نيروى باطن و عقل و ديگرى نيروى بيرونى كه دين و مذهب و روش اولياى خداست.

انسان نبايد كار خطا بكند؛ اين عالم بازيچه نيست، و انسان مهمل آفريده نشده است: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَـكُمْ عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لاَ تُرْجَعُونَ؛ (مؤمنون،115) آيا چنين مى‏پنداشتيد كه ما شما را بيهوده و بدون نتيجه و غايت آفريده‏ايم و شما به سوى ما باز نخواهيد گشت؟»

خراميدنِ لاجوردى سپهر // همان گِرد گرديدن ماه و مِهر

مپندار كاين چرخ بازى گريست // سرا پرده‏اى اين چنين سرسرى است

بى‏جهت نبود كه چون اميرالمؤمنين- عليه‏السلام- به اين آيه مى‏رسيد: «أَيَحْسَبُ الاْءِنسَـنُ أَن يُتْرَكَ سُدًى» آن را تكرار مى‏نمود و با خود زمزمه داشت. اگر انسان در مكان خلوتى گناهى انجام داد، نپندارد كسى نبود، خدا هست، فرشتگان هستند، عالَم غيب هست، عالم برزخ و مثال هست، عالم ثبت احوال و اعمال هست، عالم ثبوت صُوَر و اشكال و نيّات هست. امروز از انسان بازجويى نكنند، فردا خواهند كرد.


[1] . معادشناسى، ج 2، ص 217ـ220.

651) حکایات دیده‌های برزخی /51

ريزش گناهان

يكى از جانبازان سرافراز دفاع مقدس، در مصاحبه‏اى كه به همت شبكه دو سيما ترتيب يافته بود،[1] چنين حكايت مى‏كرد: (نقل به معنا)... در شرايط سختى ـ در خط مقدم جبهه ـ قدم برمى‏داشتم، گفتم: خدايا! تنها به خاطر تو به اين‏جا آمدم، براى ريختن گناهان! قدم‏ها و پوتين‏هايم سنگين شده بود، به زحمت به جلو مى‏رفتم، از بچه‏ها عقب مانده بودم، براى وارسى پوتين‏ها نگاهم را به پايين انداختم، ديدم زير پاهايم روى زمين نوشته: «الذنوب»، «الذنوب» (= گناهان)، بعد متوجه شدم كه گناهان به صورت دانه‏هاى سياه رنگ از سمت راستم به زمين مى‏ريزد... .


[1] . هفته دفاع مقدس، شبكه دو سيما، 4 / 7 / 1381.

644) حکایات دیده‌های برزخی /44

در زنجير اسارت ديو[1]

جناب آقاى منوچهر موريسى ـ سلمه اللّه‏ تعالى ـ داستانى طولانى نقل كردند كه خلاصه‏اش اين است: ايشان وقتى در حومه لارستان ـ در قريه اسير ـ به آموزگارى مشغول بودند، جوانى به نام «احمد» ـ از اهل آن قريه ـ به سختى مريض و محتضر (آماده مرگ) مى‏شود؛ پس در حالت احتضارش آقاى منوچهر او را تلقين مى‏گويد و احمد كلمه طيبه «لا اله الا اللّه‏» را به سختى، پس از تلقين بسيار، بر زبان جارى مى‏سازد؛ جمله «محمد رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم » را نيز مى‏گويد، ولى جمله «على ولى اللّه‏ عليه‏السلام » را نمى‏گويد و پس از اصرار، با سرش اشاره كرد كه نمى‏گويم و بعد هم به زبانش گفت: نمى‏گويم؛ پس از آن، در يك حالت اغما و بى‏هوشى فرو رفت و همه از اطرافش پراكنده شدند و چند روز به همان حالت بود تا اين‏كه او را به شيراز بردند و در بيمارستان بسترى نمودند و پس از چند روز، حالش خوب و از بيمارستان مرخص شد.

به ديدن او رفتم و گفتم: آن روزى كه به تو تلقين مى‏گفتم، چرا از گفتن «على ولى‏اللّه‏ عليه‏السلام » خوددارى كردى؟

«احمد» از شنيدن اين پرسش من، حالت ترس و وحشت عارضش شد و لب خود را گزيد و گفت: در آن موقع كه شما شهادت را به من تلقين مى‏كرديد، ديدم [ذكر] شهادت به صورت زنجيرى است داراى سه حلقه قطور كه روى حلقه اول «لا اله الا اللّه‏»، روى حلقه دوم «محمد رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم » و روى حلقه سوم «على ولى اللّه‏ عليه‏السلام » نوشته شده است. حلقه اول در دست من بود و حلقه دوم در وسط و حلقه سوم در دست ديوى با هيكلى وحشت‏آور كه در دست ديگرش كيسه‏اى بود كه من احساس مى‏كردم تمام پول و نقدينه من در آن است. من با تلقين شما «لا اله الا اللّه‏» و «محمد رسول اللّه‏» را گفتم و چون مى‏خواستم جمله «على ولى‏اللّه‏» را بگويم، آن ديو صورت، زنجير را به سختى از دستم مى‏كشيد و مى‏گفت: اگر گفتى، تمام پول و دفتر بانكى تو را كه در اين كيسه است، مى‏برم، من هم از ترس اين‏كه تمام دارايى مرا نبرد، نمى‏گفتم و در آن حالت، محبت زيادى به پول‏هايم داشتم. با آن حالت حلقه توحيد را از دست نمى‏دادم و رها نمى‏كردم و در اين كشمكش و ناراحتى شديد بودم كه ناگاه سيدى نورانى و جذّاب ظاهر گرديد و پاى مبارك را روى زنجير گذارد، آن ديو كه گويا دستش زير پاى آن بزرگوار بود و فشرده شد، فريادى زد و زنجير را رها ساخت. تمام زنجير به دست من آمد، ديگر نفهميدم چه شد تا وقتى كه چشمم باز شد و خود را غرق عرق و در بستر بيمارى يافتم.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 139ـ140.

640) حکایات دیده‌های برزخی /40

حقيقت غذاى حرام[1]

[علامه طهرانى رحمه‏الله :] دوستى داشتم از اهل شيراز به نام حاج مؤمن كه قريب پانزده سال است به رحمت ايزدى واصل شده است. بسيار مرد صافى ضمير و روشن‏دل و با ايمان و تقوى بود و اين حقير با او عقد اخوّت بسته بودم و از دعاهاى او و استشفاع از او اميدها دارم.

مى‏گفت: مكرّر خدمت حضرت حجة‏ابن‏الحسن العسكرى ـ عجل اللّه‏ تعالى فرجه الشريف ـ رسيده‏ام و بسيارى از مطالب را نقل مى‏كرد و از بعضى هم ابا مى‏نمود؛ از جمله مى‏گفت: يكى از ائمّه جماعت شيراز روزى به من گفت: بيا با هم برويم به زيارت حضرت على ابن موسى‏الرضا عليه‏السلام و يك ماشين دربست اجاره كرد و چند نفر از تجّار در معيّت او بودند. حركت نموده به شهر قم رسيديم و در آن‏جا يكى دو شب براى زيارت حضرت معصومه عليهاالسلام توقف كرديم، و براى من حالات عجيبى پيدا مى‏شد و بسيارى از حقايق را ادراك مى‏نمودم. يك روز عصر در صحن مطهّر آن حضرت به شخص بزرگى برخورد كردم و وعده‏هايى به من داد.

به طرف تهران حركت كرديم و سپس به طرف مشهد مقدس. از نيشابور كه گذشتيم، ديديم مردى به صورت عامى در كنار جاده به طرف مشهد مى‏رود و با او يك كوله‏پشتى بود كه با خود داشت. اهل ماشين گفتند: اين مرد را سوار كنيم، ثواب دارد، ماشين هم جا داشت. ماشين توقف كرده، چند نفر پياده شدند و از جمله آنان من بودم، و آن مرد را به درون ماشين دعوت كرديم، قبول نمى‏كرد، تا بالاخره پس از اصرار زياد حاضر شد سوار شود به شرط آن‏كه پهلوى من بنشيند و هر چه بگويد من مخالفت نكنم.

سوار شد و پهلوى من نشست و در تمام راه براى من صحبت مى‏كرد و از بسيارى از وقايع خبر مى‏داد و حالات مرا يكايك تا آخر عمر گفت و من از اندرزهاى او بسيار لذت مى‏بردم و برخورد به چنين شخصى را از مواهب علّيه پروردگار و ضيافت حضرت رضا عليه‏السلام دانستم، تا كم كم رسيديم به قدم‏گاه و به موضعى كه شاگرد شوفرها از مسافران، گنبدنما مى‏گرفتند.

همه پياده شديم. موقع غذا بود. من مى‏خواستم بروم و با رفقاى خود كه از شيراز آمده‏ايم و تا به حال سر يك سفره بوديم، غذا بخورم. گفت: آن‏جا مرو! بيا با هم غذا بخوريم. من خجالت كشيدم كه از رفقاى شيرازى كه تا به حال مرتّبا با هم غذا مى‏خورديم، دست بردارم و يك باره ترك رفاقت نمايم، ولى چون ملزم شده بودم كه از حرف‏هاى او سرپيچى نكنم، به ناچار موافقت نموده، با آن مرد در گوشه‏اى رفتيم و نشستيم. از خرجين خود دستمالى بيرون آورد و باز كرد، گويا نان تازه در آن بود، با كشمش سبز كه در آن دستمال بود، شروع به خوردن كرديم و سير شديم، بسيار لذت‏بخش و گوارا بود. در اين حال گفت: حالا اگر مى‏خواهى به رفقاى خود سرى بزنى و تفقّدى بنمايى عيب ندارد؛ من برخاستم به سراغ آن‏ها رفتم و ديدم در كاسه‏اى كه مشتركا از آن مى‏خورند خون و كثافات است و اين‏ها لقمه برمى‏دارند و مى‏خورند و دست و دهان آن‏ها نيز آلوده شده و خود اصلاً نمى‏دانند چه مى‏كنند و با چه مزه‏اى غذا مى‏خوردند، هيچ نگفتم چون به سكوت در همه احوال مأمور بودم.

به نزد آن مرد بازگشتم، گفت: بيا بنشين! ديدى رفقايت چه مى‏خوردند؟ تو هم از شيراز تا اين‏جا غذايت از همين چيزها بود و نمى‏دانستى غذاى حرام و مشتبه چنين است، از غذاهاى قهوه‏خانه‏ها مخور، غذاى بازار كراهت دارد.

گفتم: ان شاء اللّه‏ تعالى؛ پناه مى‏برم به خدا.

گفت: حاج مؤمن! وقت مرگ من رسيده، من از اين تپّه بالا مى‏روم و آن‏جا مى‏ميرم، اين دستمال بسته را بگير، در آن پول است، صرف غسل و كفن و دفن من كن، و هر جا را كه آقاى سيّد هاشم صلاح بداند (آقاى سيدهاشم همان امام جماعت شيرازى بود كه در معيّت او به مشهد آمده بودند) همان‏جا دفن كنيد.

گفتم: اى واى! تو مى‏خواهى بميرى! گفت: ساكت باش! من مى‏ميرم و اين را به كسى مگو. سپس رو به مرقد مطهّر حضرت ايستاد و سلام عرض كرد و گريه بسيار كرد و گفت: تا اين‏جا به پابوس آمدم، ولى سعادت بيش از اين نبود كه به كنار مرقد مطهرت مشرّف شوم. از تپّه بالا رفت و من حيرت زده و مدهوش بودم، گويى زنجير فكر و اختيار از كفم بيرون رفته بود. به بالاى تپّه رفتم، ديدم به پشت خوابيده و پا رو به قبله دراز كرده و با لبخند جان داده است، گويى هزار سال است كه مرده است. از تپه پايين آمدم و به سراغ حضرت آقاى سيدهاشم و ساير رفقا رفتم و داستان را گفتم؛ خيلى تأسف خوردند و از من مؤاخذه كردند، چرا به ما نگفتى و از اين وقايع ما را مطلع ننمودى؟

گفتم: خودش دستور داده بود، و اگر مى‏دانستم كه بعد از مردنش نيز راضى نيست، حالا هم نمى‏گفتم.

راننده ماشين و شاگرد و حضرت آقا و ديگر همراهان همه تأسف خوردند و همه با هم به بالاى تپه آمديم و جنازه او را پايين آورده و در داخل ماشين قرار داديم، و به سمت مشهد رهسپار شديم.

حضرت آقا مى‏فرمود: حقا اين مرد يكى از اولياى خدا بود كه خدا شرف صحبتش را نصيب تو كرد، و بايد جنازه‏اش به احترام دفن شود.

وارد مشهد مقدّس شديم. حضرت آقا يك سره به نزد يكى از علماى آن‏جا رفت و او را از اين واقعه آگاه ساخت. او با جماعت بسيارى آمدند براى تجهيز و تكفين، غسل داده كفن نموده بر او نماز خواندند و در گوشه‏اى از صحن مطهّر دفن كردند و من مخارج را از دستمال مى‏دادم، چون از دفن فارغ شديم، پول دستمال نيز تمام شد، نه يك شاهى كم و نه زياد، و مجموع پول آن دستمال دوازده تومان بود.


[1] . معادشناسى، ج 1، ص 95ـ99.

639) حکایات دیده‌های برزخی /39

حقيقت اهانت به ديگران[1]

يكى از شاگردان مرحوم شيخ رجبعلى خياط مى‏گويد: يك روز با جناب شيخ و چند نفر در كوچه امام‏زاده يحيى در حال عبور بوديم كه يك دوچرخه سوار با يك عابر پياده برخورد كرد، عابر به دوچرخه سوار اهانت كرد و گفت: «خر!»

جناب شيخ فرمود: «بلافاصله باطن خودش تبديل به خر شد»!

يكى ديگر از شاگردان، از ايشان نقل مى‏كند كه فرمود:

«روزى از جلوى بازار عبور كردم و ديدم يك گارى اسبى در حال حركت بود و شخصى هم افسار يابويى كه گارى را مى‏كشيد، در دست داشت. ناگهان عابرى از جلوى گارى گذشت، گاريچى داد زد: يابو! ديدم گاريچى نيز تبديل به يابو شد، و افسار دوتا شد!»


[1] . كيمياى محبت، ص 147.

638) حکایات دیده‌های برزخی /38

قطعه‏ اى از بهشت

در كتاب اسرارالشهاده دربندى و كتاب قصص‏العلماى تنكابنى است كه در زمان شاه عباس از فرنگستان شخصى را پادشاه فرنگ فرستاد و به سلطان صفوى نوشت كه شما به علماى مذهب خود بگوييد با فرستاده من در امر دين و مذهب مناظره كنند، اگر او را مجاب ساختند ما هم با شما هم‏دين مى‏شويم و اگر او ايشان را مجاب كرد، شما بدين ما درآييد.

آن فرستاده كارش اين بود كه هر كس چيزى در دست مى‏گرفت، اوصاف آن چيز را بيان مى‏كرد.

سلطان، علما را جمع كرد و سرآمد اهل آن مجلس، آخوند ملا محسن فيض بود. پس ملامحسن به آن سفير فرنگى فرمود: سلطان شما مگر عالمى نداشت كه بفرستد و مثل تو عوامى را فرستاد كه با علماى ملت مناظره كند؟!

آن فرنگى گفت: شما از عهده من نمى‏توانيد برآييد! اكنون چيزى در دست بگيريد تا من بگويم. ملامحسن تسبيحى از تربت حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام مخفيانه به دست گرفت، فرنگى در درياى فكر غوطه‏ور شد و بسيار تأمل كرد، مرحوم فيض فرمود: چرا عاجز مانده‏اى؟ فرنگى گفت: عاجز نماندم ولى به قاعده خود چنان مى‏بينم كه در دست تو قطعه‏اى از خاك بهشت است و فكر من در آن است كه خاك بهشت چگونه به دست تو آمده است!

ملامحسن فرمود: راست گفتى؛ در دست من قطعه‏اى از خاك بهشت است و آن تسبيحى است كه از قبر مطهر فرزندزاده پيغمبر ما صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم است كه امام است و پيغمبر ما فرموده كربلا (مدفن حسين) قطعه‏اى از بهشت [است و تو] صدق سخن پيغمبر ما را قبول كردى؛ زيرا گفتى قواعد من خطا نمى‏كند؛ پس صدق پيغمبر ما را هم در دعواى نبوت اعتراف كردى؛ زيرا اين امر را غير از خدا كسى نمى‏داند و جز پيغمبر او كسى به خلق نمى‏رساند. به علاوه، پسر پيغمبر ما صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در آن مدفون است؛ زيرا اگر پيغمبر به حق نبود از صلبش و تابعش در دين او در خاك بهشت مدفون نمى‏گرديد.

چون آن عيسوى اين واقعه را ديد و اين سخن قاطع را شنيد مسلمان گرديد.

***

تدوين كننده كتاب پيش روى شما گويد: به مناسبت اين داستان، خالى از لطف نمى‏دانم اگر سروده‏اى را كه در مقايسه خاك كربلا و كعبه گفته‏ام[1]، به خوانندگان گرامى تقديم نمايم كه به قرار ذيل است:

خاك كعبه غرّه و مسرور بود

عالمی را مقصد و منظور بود

چشم را بگشود و از نزديك و دور

پر تشعشع ديد خود را، پر ز نور

سر بجنبانيد و با فخر و غرور

در ندا در داد بانگى پر سرور

كين منم برتر ز هر بالا و پست

كين منم، گِردم همه هوشيار و مست

كين منم او كه خدايش برگزيد

از فيوضاتش چنين گشتم سعيد

حضرت آدم† به دست خود نواخت

قبله‌گاه مؤمنان بر من بساخت

وانگه ابراهيم و اسماعيل‡ او

با هزاران فخر كردندم نكو

مردمان هر روز رو سويم كنند

چهره مى‏سايند و سجده مى‏برند...

در همه نعمت خودم تنهاستم

از زمين تا عرش حق برخاستم

من چنينم كس نباشد همچو من

كى بزايد مادر گيتى چو من

گفت و گفت آن شمع با دلدادگان

گه تواضع كرد گه چون سروران

تا كه ناگه بر سرش آمد فرو

بس! كه ديگر هيچ اين‏گونه مگو

سجده، گر رو سوى تو مى‏آورند

ليك بر خاك كدامين مى‏كنند؟

هم تو گر بر سجده آرى، ناگزير

چهره‏ات بر خاك من آرى به زير

قبله‏گاه صورت مردم تويى

شمع هر پروانه و كركس شدى

هم غزال و گرگ، گرداگرد تو

هم ملك هم ديو را با وِرد تو

اين چه غوغايى است بر سر مى‏كنى

گوش! تا اسرار ناگفته برى

قبله‏گاه عشق جاويدان منم

سجده‏گاه مست دلداران منم

شمع هر چه مست و گم گشته منم

مُهر دلداده به سجاده منم

من نيم از اين زمين كز جنّتم

چون كه آن خورشيد آمد در برم

خاك آن فردوس بالايم كه من

گشته‏ام در پاى آن سرو چمن

خفته در دامان من يك بوستان

لاله‏هاى بى‏سر آن دوستان

لاله‏هاى اوفتاده در برم

اين علم‏هاى سراپا خسته‏ام

هر يكى هم كعبه و هم قبله‏اند

بهر حق اينان به خاك افتاده‏اند

من سر تعظيم آوردم فرود

كرد حق خاك مرا بهر سجود

گشته‏ام تاج سر شاهنشهان

چون شدم خاك پى فردوسيان

خاك من بر عارض هر كس نشست

سجده مقبول افتد و فايز بگشت

اين نصيحت بشنو و گوشى سپار

سر فرود آور كه باشى وامدار

كربلا هستم و خاكم توتياست

هر نماز عشق بر من مبتلاست

محفل من با قدوم انبياست

قلب من جاى دل آزاده‏هاست

هستى‏ام گر هست از آن مهتر است

خاك پايش از "جواهر" بهتر است

حضرت سلمان و احترام به سادات[2]

حضرت آية‏اللّه‏ كشميرى فرمودند: آقا سيد هاشم حداد به همراه اصحابش به زيارت حضرت سلمان فارسى در مداين رفتند. يكى از آن همراهان گفت: همراه آقا به مرقد داخل شديم و جناب سيد در پايين پاى قبر نشست. بعد از اين‏كه نشست، زود بلند شد و نزد بالا سر قبر نشست. وقتى از مرقد سلمان خارج شديم. او را قسم دادم كه به من بگوييد چرا ابتدا پايين پا نشستيد و زود به طرف بالا سر رفتيد؟

فرمود: وقتى در پايين پاى قبر نشستم، حضرت سلمان را ديدم كه از قبر بلند شد و فرمود: تو سيدى و پسر رسول خدا هستى و با اين حال در پايين پاى من نشسته‏اى! بلند شو و نزد سر من بنشين. پس اجابت كردم و نزد سر شريف نشستم.


[1] . در روایتی آمده است: منتخب البصائر بِإِسْنَادِهِ إِلَى الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ عَنِ الصَّادِقِ- عَلَيْهِ السَّلَامُ- قَالَ: إِنَّ بِقَاعَ الْأَرْضِ تَفَاخَرَتْ فَفَخَرَتِ الْكَعْبَةُ عَلَى الْبُقْعَةِ بِكَرْبَلَاءَ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهَا اسْكُتِي وَ لَا تَفْخَرِي عَلَيْهَا فَإِنَّهَا الْبُقْعَةُ الْمُبَارَكَةُ الَّتِي نُودِيَ مُوسَى مِنْهَا مِنَ الشَّجَرَة (بحار الانوار، ج 13، ص 25)

[2] . صحبت جانان، ص 96ـ97.

637) حکایات دیده‌های برزخی /37

علوم غريبه و مكاشفه

مطلب دوم آن است كه اطلاع پيدا كردن هندى مزبور يا اشخاص ديگرى مانند او به بعض از خفاياى امور و خبر دادن به آن هيچ دلالتى بر حق بودنشان يا درستى اعتقاد و مذهبشان و تقربشان نزد خداوند ندارد؛ زيرا ممكن است شخص به وسيله تسخير جن يا يادگرفتن رمل و بعض علوم غريبه از استاد، يا به وسيله تصفيه خيال به بعضى از امور خفيه آگاهى يابد، در حالى داراى عقايد باطل و ملكات زشت و كردارهاى ناروا بوده و از روحانيت بى‏بهره و به عالم شياطين متصل باشد.

اما آنچه از بزرگان دين از آگاهى به امور پنهان و خبرهاى غيبى رسيده است، بايد دانست كه آن‏ها كسبى نبوده بلكه تنها عطاى الهى و الهام ربانى بوده است و اگر كسى بگويد: بنابراين، تميز بين حق و باطل به چيست؟ گوييم اولاً: اهل عقل از حالات و رفتار و گفتار شخص مى‏فهمند كه روحانى است يا شيطانى و آنچه داراست عطاى الهى است يا به وسيله كسب است.

ثانيا: اگر كسى به دروغ مدعى مقام روحانيت شود و به وسيله علوم غريبه و بعض خوارق عادت كه كسب كرده، بخواهد مردم بيچاره را فريب دهد، يقينا خداوند او را رسوا و مفتضح خواهد فرمود و به قاعده لطف محالست كه خداوند حجت خود را ظاهر نفرمايد و مردم را در وادى گمراهى نگاه دارد.

و بالجمله صاحبان علوم غريبه‏اى كه كسب كرده‏اند، هرگاه در مقام گمراه كردن خلق و انحراف ايشان از طريق دين الهى برآيند، خداوند حق را ظاهر خواهد فرمود؛ چنان‏كه در قرآن مجيد مى‏فرمايد: «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْبَـطِـلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ...؛ «بلكه ما حق را بر سر باطل مى‏كوبيم تا آن را هلاك سازد و اين‏گونه باطل محو و نابود مى‏شود... .» (انبياء،18)

636) حکایات دیده‌های برزخی /36

امر به معروف و نهى از منكر

به مناسبت اين داستان دو مطلب مهم تذكر داده مى‏شود: مطلب اول اين است كه از بزرگ‏ترين واجبات الهى كه در قرآن مجيد و اخبار، امر اكيد به آن شده و تهديدهاى شديد و سخت بر تركش وارد گرديده، امر به معروف و نهى از منكر است و ترك آن از گناهان كبيره مى‏باشد؛ چنان‏كه در رساله گناهان كبيره، تفصيل آن ذكر شده و در نهى از منكر، اولين مرتبه‏اش انكار قلبى است، به‏طورى كه آثار بايد ظاهر شود؛ يعنى بر هر مسلمانى واجب است هنگامى كه كار حرامى از كسى ببيند به آن كار راضى نباشد، بلكه در دل بدش بيايد به طورى كه اثر اين كراهت قلبى در ظاهرش آشكار شود. هنگامى كه با مرتكب حرام روبه‏ور مى‏شود با جبهه گشاده و باز با او برخورد ننمايد، بلكه رو ترش كند و خلاصه بايد آثار انكار قلبى در اعضا و جوارح شخص ظاهر شود.

و هر اندازه ايمان شخص قوى‏تر و روحانيتش بيشتر باشد، انكار قلبى‏اش در برابر معصيت شديدتر است و چون ايمان جناب ميرزاى مرحوم در كمال قوّت و روح شريفش در نهايت لطافت و دل روشنش در غايت رقت بود، به طورى كه در آن زمان نظيرش كمياب بوده است، چنان‏كه آن شخص هندى از روى حساب خود اين معنا را فهميده بود، هنگامى كه شنيد جمعى ظاهرالصلاح حرمات الهى را هتك كرده‏اند، طاقت نياورد تا مريض شد و بالأخره از دار فانى راحت گرديد و از بين گنه‏كاران بيرون رفت و به عباد صالحين ملحق شد.

ناگفته نماند كه سبب مهم شدت تأثر آن بزرگوار دو چيز بود: يكى فسق علنى و گناه آشكار كه سبب كوچك شدن گناه در نظر خلق و جرأت ايشان بر ارتكاب آن مى‏شود و ديگر ظاهرالصلاح بودن تجار مزبور؛ زيرا اشخاص ظاهرالصلاح كه در درجه اول، روحانيان و كسانى كه بر منبر، مردم را به وعظ و خطابه ارشاد مى‏كنند و در درجه دوم، كسانى كه با علما ملازم‏اند و به نماز جماعت و ساير شعاير دينى مواظب‏اند، [مى‏باشند] هرگاه گناهى از آن‏ها صادر شود، يقينا موجب سستى عقايد خلق و موهون شدن احكام شرع انور و جرأت ساير مردم خواهد شد و در رساله گناهان كبيره به تفصيل بيان شده كه گناه صغيره اشخاص ظاهرالصلاح در حكم گناه كبيره خواهد بود.

635) حکایات دیده‌های برزخی /35

حسابى عجيب[1]

مرحوم آقا ميرزا مهدى خلوصى رحمه‏الله كه قريب بيست سال توفيق رفاقت با ايشان نصيب شده بود، نقل كرد: در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقاى ميرزا محمد حسين يزدى (كه در 28 ربيع‏الاول 1307 مرحوم شدند و در قبرستان غربى حافظيه مدفون گرديدند) در باغ حكومتى مجلس ضيافت و جشن مفصلى برپا شده و در آن مجلس جمعى از تجار... دعوت داشتند و در آن انواع فسق و فجور كه از آن جمله نواختن مطرب كليمى بود، فراهم كرده بودند.

تفصيل مجلس مزبور را خدمت مرحوم ميرزا خبر آوردند، ايشان سخت ناراحت و بى‏قرار شد و روز جمعه در مسجد وكيل پس از نماز عصر به منبر رفته و گريه بسيارى نمود و پس از ذكر چند جمله موعظه، فرمود: اى تجارى كه فجار شديد! شما هميشه پشت سر علما و روحانيون بوديد؛ در مجلس فسقى كه آشكارا محرمات الهى را مرتكب مى‏شدند، رفتيد و به جاى اين‏كه آن‏ها را نهى كنيد، با آن‏ها شركت نموديد! جگر مرا سوراخ كرديد، دل مرا آتش زديد و خون من گردن شماست.

پس، از منبر به زير آمد و به خانه تشريف برد. شب براى نماز جماعت حاضر نشد، به خانه‏اش رفتيم احوالش را پرسيديم، گفتند: ميرزا در بستر افتاده است و خلاصه روز به روز تب، شديدتر مى‏شد به‏طورى كه پزشكان از معالجه‏اش اظهار عجز نمودند و گفتند: بايد تغيير آب و هوا دهد.

ايشان را در باغ سالارى بردند (نزديك قبرستان دارالسلام) در همان اوقات يك نفر هندى به شيراز آمده بود و مشهور شد كه حساب او درست است و هرچه خبر مى‏دهد واقع مى‏شود تصادفا روزى از جلو مغازه ما گذشت، پدرم ـ مرحوم حاج عبدالوهاب ـ گفت او را بياور تا از او حالات ميرزا را تحقيق كنيم ببينيم حالش چگونه خواهد شد.

من رفتم آن هندى را داخل مغازه آوردم. پدرم براى آن‏كه امر ميرزا پنهان بماند و فاش نشود اسم ميرزا را نياورد و گفت: من مال‏التجاره دارم، مى‏خواهم بدانم آيا قرانى ندارد و به سلامت مى‏رسد؟ شما از روى جفر يا رمل يا هر راهى كه دارى مرا خبر كن و مزدت را هم هر چه باشد، مى‏دهم. اين مطلب را در ظاهر گفت ولى در باطن قصد نمود كه آيا ميرزا از اين مرض خوب مى‏شود يا نه؟ پس آن هندى مدت زيادى حساب‏هايى مى‏كرد و ساكت و به حالت حيرت بود.

پدرم گفت: اگر مى‏فهمى بگو و گرنه خودت و ما را معطل نكن و به سلامت برو.

هندى گفت: حساب من درست است و خطايى ندارد، ليكن تو مرا گيج كرده‏اى و متحير ساخته‏اى؛ زيرا آنچه در دل نيت كردى كه بدانى غير از آنچه به زبان گفتى مى‏باشد.

پدرم گفت: مگر من چه نيّت كرده‏ام؟ هندى گفت: الآن زاهدترين خلق روى كره زمين مريض است و تو مى‏خواهى بدانى عاقبت مرض او چيست؟ به تو بگويم اين شخص خوب شدنى نيست و سر شش ماه مى‏ميرد.

پدرم آشفته شد و براى اين‏كه مطلب فاش نشود، سخت منكر گرديد و مبلغى به هندى داد و او را روانه نمود و بالأخره سر شش ماه هم ميرزا به جوار رحمت حق رفت.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 102ـ107.

634) حکایات دیده‌های برزخی /34

چهره‏ هاى واقعى[1]

محمد بن الحسن صفّار در كتاب بصائر الدرجات از ابوبصير روايت كرد كه گفت: در خدمت حضرت امام جعفرصادق عليه‏السلام به حج مشرف شديم و در هنگامى كه در حال طواف بوديم، عرض كردم: فدايت شوم! اى فرزند رسول خدا «يغفر اللّه‏ لهذا الخلق؟؛ آيا خداوند تمام اين خلق را مى‏آمرزد؟»

حضرت فرمودند: اى ابوبصير! اكثر افرادى را كه مى‏بينى از ميمون‏ها و خوك‏ها هستند! ابوبصير مى‏گويد: به محضرش عرض كردم. به من نيز نشان بده، ابوبصير مى‏گويد: حضرت به كلماتى تكلم نمود و پس از آن، دست خود را بر روى چشمان من كشيد، من ديدم آن‏ها را كه به صورت خوك و ميمون بودند، و اين امر موجب دهشت من شد، و لذا آن حضرت دوباره دست بر چشمان من كشيد و من آن‏ها را به همان صورت‏هاى اوليه مشاهده كردم؛ سپس فرمود: اى ابا محمد! شما در ميان بهشت خوشحال و مسرور خواهيد بود و در بين طبقه‏هاى آتش شما را مى‏جويند و يافت نخواهيد شد، سوگند به خدا كه سه نفر از شما در آتش با هم نخواهيد بود، و سوگند به خدا دو نفر از شما هم نخواهيد بود و سوگند به خدا يك نفر هم نخواهد بود.


[1]. معاد شناسس، ج 2، ص 322ـ323؛ بصاعر الدرجات، ص 290.

633) حکایات دیده‌های برزخی /33

جسم در نماز و روح به بازار[1]

شهيد آية‏اللّه‏ دستغيب قدس‏سره مى‏فرمود: «در مسجد سردُزك كه در جنوب صحن مطهر شاه‏چراغ عليه‏السلام قرار دارد، امام جماعتى به نام آقا سيد على‏اكبر ابطحى اقامه نماز مى‏فرمود. اين سيد بسيار محترم بود و عموم مردم هم عقيده فوق العاده‏اى به ايشان داشتند. مسجد هميشه در مواقع نماز مملوّ از جمعيت بود. روزى يك فرد روستايى وارد مسجد مى‏شود و از صف‏ها عبور مى‏كند و در صف اوّل سمت راست مى‏نشيند. مردم نگران وضعش بودند كه اين طور همه را و همه چيز را لگدمال مى‏كند و مى‏رود صف اول؛ ليكن موقع نماز بود و جاى هيچ گفتگويى نبود. نماز شروع شد. اين شخص روستايى تا ركوع ركعت دوم با جماعت بود، ولى از آن به بعد قصد فرادا كرد و دو ركعت ديگر نماز را فورا خواند و نشست سفره خود را باز كرد و مشغول خوردن شد. نماز جماعت كه تمام شد مردم بر سر او هجوم آوردند و با كلمات تند او را سرزنش كردند. جناب ابطحى كه ملاحظه كرد سر و صداى مردم بلند است و حالت پرخاش به يكديگر را دارند، نگاهى به پشت سر كردند و فرمودند: برادرها چه خبر است؟ يك نفر گفت: اين مردك دهاتى نافهم آمده در صف اول و وسط نماز قصد فرادا كرده و بين صف نماز فاصله انداخته و نماز مردم را خراب كرده است. جناب ابطحى فرمود: برادر! تو كه مسئله نمى‏دانستى چرا در صف اول ايستادى؟ اين شخص گفت: مسئله مى‏دانم، ليكن مطلبى است؛ نهانى و يواش به خود شما بگويم يا بلند براى همه؟ جناب ابطحى فرمود: بلند بگو. گفت: راجع به خود شماست. فرمود: باشد، بلند بگو. گفت: از در اين مسجد عبور مى‏كردم ديدم موقع نماز است و مردم هم براى نماز اجتماع دارند، وارد مسجد شدم كه در جماعت شركت كنم و براى اين‏كه بهره بيشترى ببرم، خود را به صف اول رساندم و در سمت راست ايستادم. جماعت برپا شد؛ جناب‏عالى تكبيرة الاحرام را كه گفتيد، فاصله‏اى نشد كه خيالات عارضتان شد؛ گفتيد پير شدم و نمى‏توانم راه بروم؛ از منزل تا بيايم مسجد در زحمتم؛ الاغى تهيه كنم كه با آن رفت و آمد كنم؛ رفتيد در ميدان الاغ فروش‏ها و ما بين الاغ‏ها مى‏گشتيد كه الاغى باب طبع خود پيدا كنيد؛ تا اين‏جا همراهتان بودم، ديدم من آمده‏ام نماز بخوانم نه اين‏كه همراه شما الاغ بخرم؛ من كه الاغ نمى‏خواهم؛ لذا قصد فرادا كردم و نماز خود را خواندم.

اين را گفت و سفره خود را جمع كرد و رفت. جناب ابطحى سرش پايين بود و گوش مى‏گرفت؛ يك مرتبه سرش را بلند كرد و فرمود: خب بعد چه شد؟ آن شخص را نديد. فرمود: كجا رفت؟ او را پيدا كنيد و بياوريد؛ اما هر چه گشتند او را نيافتند.»


[1] . نغمه‏هاى عارفانه، ص 136ـ137.

631) حکایات دیده‌های برزخی /31

تصوير ملكوتى كمك به مظلوم[1]

يكى از بزرگان مى‏فرمود: صورت برزخى محتضرى در نهايت ظلمت و تعفّن بود، وحشت كردم كه اين بدبخت اگر با اين حالت بميرد چه بر او مى‏گذرد. ناگاه صدايى بلند شد كه اى ملك الموت! تأمّل كن كه او را نزد ما حقى است كه در اين وقت بايد ادا شود. ناگاه نورهايى بر او افاضه شد كه ظلمتش به نور و درخشندگى، و تعفّن و كثافتش به عطر، و زشتى صورتش به بهترين صورت‏ها مبدل شد و بدن برزخى‏اش مانند قطعه بلورى متلألأ گشت و در آن حال خوب، جانش گرفته شد.

از خداوند درخواست كردم كه به من بفهماند چه حقى نزد خدا داشت. شب در عالم خواب او را ديدم و از او پرسيدم، گفت: زشتى كردارم همان بود كه ديدى، ولى روزى مظلومى را ديدم كه بدون تقصير مى‏خواهند او را اعدام كنند. چون در دستگاه حكومتى نفوذ داشتم، سعى كردم و او را نجات دادم. همان سبب شد كه در سخت‏ترين حالاتم، خداوند به فريادم برسد.


[1] . مكاشفات اولياى الهى، ص 159 ـ 160.

630) حکایات دیده‌های برزخی /30

تجسم شيطان[1]

حضرت آية‏اللّه‏ العظمى اراكى رحمه‏الله فرمود: روايتى است كه سندش خيلى عالى است؛ من خودم يكى از روّات آن سندم و بعد از من مرحوم آقا شيخ عبدالكريم است. بعد از آقا شيخ عبدالكريم، حاج ملا حسن يزدى است. حاج ملاحسن را حاج عبدالكريم تاييد كرده. حاج ملاّ حسن از مريدهاى خاص مرحوم سيد طباطبايى ـ صاحب عروة ـ بود؛ به قدرى به او علاقه داشت كه دخترش را هم به تزويج او در آورد.

مرحوم ملا حسن يزدى گفت: در يزد كه بودم، در محلى به نام «تفت» كوهى است به نام كوه تفت ـ كه در توحيد مفضل هم مرحوم مجلسى قضيه عجيبى از كوه تفت يزد نقل كرده ـ مى‏گويد: در كوه تفت عابدى بود كه مدت‏ها در آن كوه مشغول عبادت بود. در آن‏جا منزل كرده بود و عبادت مى‏كرد. من رفتم به ديدن او ببينم از درويشان است [يا نه. وقتى رفتم] فهميدم كه اعمالش از روى رساله عمليه و درست است. به او گفتم تو كه تا به حال اين‏جا بوده‏اى، آيا چيز تازه‏اى ديده‏اى؟ گفت: بله؛ ديده‏ام.

يك روز اين‏جا نشسته بودم، شخصى آمد و گفت: شما مقيّد هستى كه اين‏جا تنها باشى! دلت رفيق نمى‏خواهد؟ اگر يك كسى هم طالب اين وضع شما شد و خواست با شما شركت كند، مانع نيستى؟ گفتم: نه. گفت: من مى‏خواهم همين جا با شما رفيق باشم.

آن عابد مى‏گويد: من چند روزى كه با او بودم از حال او تعجّب كردم. من بعد از چند ركعت نماز كه مى‏خواندم، خسته مى‏شدم؛ اما اين خستگى ندارد تا «السلام عليكم» مى‏گويد، بلند مى‏شود و مى‏گويد «اللّه‏ اكبر»؛ من حسرت مى‏كشيدم؛ همين طور مشغول نماز بود، خيلى تعجب كردم، تا اين‏كه روزى دم غروب آفتاب، رفته بودم پايين كوه (جدول آبى بود) كه براى نماز مغرب و عشاء وضو بگيرم، اول وقت نماز بخوانم. وضو گرفتم و آمدم بالا كه اذان و اقامه بگويم و آماده شوم براى نماز مغرب و عشا، ديدم اين رفيق ما رفته سر جدول وضو بگيرد و دارد بالا مى‏آيد و هى غُر غُر مى‏كند!

گفتم چى شده؟ گفت: شما مى‏خواهى چكار مى‏كنى؟ گفتم: هيچ، مى‏خواهم اول وقت نماز بخوانم. گفت: به به! شما واجبات را كنار مى‏گذاريد مستحبات را مى‏گيريد؟! نماز اول وقت مستحب است، واجب كه نيست! امر به معروف واجب نيست؟! نهى از منكر واجب نيست؟! واجب را مى‏گذارى به مستحب مى‏پردازى؟!

گفتم: اى بابا! گفت: همين اى باباها و مسامحه كارى‏هاى شما كار را به اين‏جا رسانده.

بالاخره ما را كشان كشان آورد پايين. رفتم پايين كوه، ديديم صدا نمى‏آيد.

گفت: تو بيا برويم، اين‏جا مى‏خواهى صدا بيايد، بيا برويم دم خانه. مرا برد، برد از اين كوچه به آن كوچه تا دم يك خانه.

گفت: اين‏جاست. گفتم: اين‏جا هم كه صدا نمى‏آيد. گفت، بيا برويم تو. مرا به زور به داخل كشانيد! درِ خانه باز بود، رفتيم درون خانه، يك مرتبه به من الهام شد كه ما سه تا حرام را انجام مى‏دهيم كه آيا يك حرامى واقع شده يا نشده! سه تا حرام مسلم براى يك حرام مشكوك؛ تجسس حرام است. سوء ظن حرام است. داخل شدن در خانه ديگرى حرام است. اين سه حرام را انجام مى‏دهى كه آيا يك حرامى واقع شده يا نشده!

گفتم: نكند تو شيطان باشى! افتادى به جان من بيچاره.

تا من اين را گفتم مثل كسى كه مايوس بشود، عقب عقب رفت. گفت: تو لايق آن مقامى كه براى تو مى‏خواستم، نيستى، لايق اين مقام ميرزا على محمد باب (ميرزا على محمد شيرازى) است.

بعد از ده سال از آن تاريخ، اسم ميرزا على محمد شيرازى بلند شد كه به گوش من هم رسيد.

ميرزا على محمد را شنيده‏ايد؟ رئيس بابى‏ها.


[1] . مجله حضور، ش 5 و 6، تابستان و پاييز 1371، ص 37 و 38 (مصاحبه با آية‏اللّه‏ العظمى اراكى)

629) حکایات دیده‌های برزخی /29

تجسم دو ريالى[1]

آية اللّه‏ فهرى از جناب شيخ رجبعلى خياط نقل كرد كه فرمود: در بازار مى‏رفتم، فقيرى چيزى از من خواست، دست كردم در جيبم كه به او پولى بدهم، يك دو ريالى به دستم آمد، آن را رها كردم و يك ده شاهى[2] پيدا كردم. هنگام ظهر بود، رفتم مسجد، نماز خواندم، پس از اقامه نماز، دست به دعا برداشتم و گفتم: «يا اللّه‏»، ديدم همان دو ريالى را كه در جيب رهايش كردم، به من نشان مى‏دهند.

در اين مكاشفه چند نكته قابل تأمل است:

1. تمثّل خدا بودن هوس، چنان كه قرآن كريم به اين مطلب تصريح مى‏كند:

«أَفَرَءَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَـهَهُ هَوَيهُ؛[3] آيا آن كس را ديده‏اى كه هواى نفسش را [همچون [خداى خود گرفت؟»

2. به هر ميزان كه انسان از هوس پيروى كند به همان اندازه بنده خدا نيست، بلكه بنده همان چيزى است كه به او علاقه دارد و از اين رو، «خدا» در عالم كشف به «دو ريالى» تبديل مى‏شود.

3. انفاقِ چيزى ارزش دارد كه انسان آن را دوست دارد؛ مؤمن بايد چيزى را در راه محبوب خود بدهد كه به آن علاقه‏مند است، نه آنچه دادنش براى او اهميتى ندارد:

«لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ؛[4] هرگز به نيكى دست نيابيد مگر آن‏كه از آنچه دوست داريد [و عزيز مى‏شماريد] ببخشيد.»


[1] . كيمياى محبت، ص 215ـ216.

[2] . يك چهارم دو ريالى.

[3] . جاثيه،23.

[4] . آل‏عمران، 92.

628) حکایات دیده‌های برزخی /28

تأثيرهاى ولايى[1]

در آن هنگام كه امام موسى بن جعفر عليه‏السلام در زندان هارون بود، هارون كنيزى زيبا و صاحب جمال به خدمتش فرستاد (البته هدف در ظاهر براى خدمت و در باطن، به پندار خودش، فريب دادن امام عليه‏السلام بود) هنگامى كه امام متوجه او شد، همان جمله‏اى را كه حضرت سليمان عليه‏السلام در مورد هداياى «ملكه سبا» گفته بود، بيان فرمود: «بَلْ أَنتُم بِهَدِيَّتِكُمْ‏تَفْرَحُونَ؛ (نحل،36) شما هستيد كه به ارمغان خود شادمانى مى‏كنيد.»

سپس فرمود: «من نيازى به اين كنيز و مانند او ندارم.»

هارون از اين مسئله خشمناك شده، فرستاده خود را نزد آن حضرت فرستاد و گفت: «به او بگو: ما با ميل و رضاى تو، تو را حبس نكرديم، و با ميل تو، تو را دستگير نساختيم؛ كنيزك را نزد او بگذار و برگرد!»

مدتى گذشت، هارون خادمش را فرستاد تا از وضع كنيز باخبر شود. (آيا توانسته در امام نفوذ كند يا نه؟) خادم برگشت و گفت: «كنيز را در حال سجده براى پروردگار ديدم! سر از سجده بر نمى‏داشت و پيوسته مى‏گفت: «قُدُّوسٌ سُبحانَكَ سُبحانَكَ!»

هارون گفت: «به خدا سوگند موسى بن جعفر عليه‏السلام او را سحر كرده! كنيز را نزد من بياوريد.» هنگامى كه او را نزد هارون آوردند، بدنش (از خوف خدا) مى‏لرزيد و چشمش به سوى آسمان بود.

هارون گفت: جريان تو چيست؟

كنيز گفت: من حال تازه‏اى پيدا كرده‏ام؛ نزد آن حضرت بودم و او پيوسته شب و روز نماز مى‏خواند؛ هنگامى كه سلام نماز را گفت، در حالى كه تسبيح و تقديس خدا مى‏كرد، عرض كردم: مولاى من! آيا حاجتى دارى انجام دهم؟ فرمود: من چه حاجتى به تو دارم؟ گفتم: مرا براى انجام حوايج شما فرستاده‏اند!

اشاره به نقطه‏اى كرد و فرمود: اين‏ها چه مى‏كنند؟ كنيز مى‏گويد: من نگاه كردم، چشمم به باغى افتاد پر از گل‏ها كه اول و آخر آن پيدا نبود؛ جايگاه‏هايى در آن ديدم كه همه با فرش‏هاى ابريشمى مفروش بود؛ خادمانى بسيار زيبا كه مانند آن‏ها را نديده بودم، آماده خدمت بودند؛ لباس‏هاى بى‏نظيرى از حرير سبز در تن داشتند، و تاج‏هايى از درّ و ياقوت بر سر، و در دست‏هايشان ظرف‏ها و حوله‏هايى براى شستن و خشك كردن بود، و نيز انواع غذاها را در آن‏جا آماده ديدم؛ من به سجده افتادم و همچنان در سجده بودم تا اين خادم مرا بلند كرد، هنگامى كه سر برداشتم خود را در جاى اوّل ديدم!»

هارون گفت: اى خبيثه! شايد سجده كرده‏اى و به خواب رفته‏اى و آنچه ديدى در خواب ديدى!

كنيز گفت: نه به خدا قسم! اى مولاى من، من اين صحنه‏ها را پيش از سجده ديدم و به خاطر آن‏ها سجده كردم.

هارون الرشيد به خادم گفت: اين زن خبيث را بگير و نزد خود نگاه‏دار، تا احدى اين داستان را از او نشنود!

كنيز بلافاصله مشغول نماز شد؛ هنگامى كه از او پرسيدند: چرا چنين مى‏كنى؟ گفت: عبد صالح [موسى بن جعفر عليه‏السلام ] را اين گونه يافتم. هنگامى كه توضيح بيشترى خواستند، گفت: در آن زمان كه آن صحنه‏ها را ديدم، حوريان بهشتى به من گفتند: «از بنده صالح خدا دور شو تا ما وارد شويم، ما خدمتكار او هستيم نه تو!»

تجربه بهشت در دنيا

بسيجى جانباز از دوست شهيدش «مهدى رحيمى» اين چنين مى‏گويد: يادم هست در اوايل جنگ وقتى كه تازه به جبهه رفته بوديم، به من گفت: «جعفر! يه چيزى به تو مى‏گم كه اول كار بدونى؛ در هر عمليات به رمز آن عمليات خوب توجه كن و ببين كه آن عمليات با نام كدام امام و معصوم عليه‏السلام آغاز مى‏شود و فكر كن آن بزرگوار از چه ناحيه بدن ضربه خورده و به شهادت رسيده‏اند، اگر به اين مسئله خوب دقت كنى، متوجه مى‏شوى كه بيشتر شهدا و مجروحين آن عمليات از همان ناحيه‏اى تير و تركش خورده و به شهادت مى‏رسند و يا مجروح مى‏شوند كه همان امام يا معصوم دچارش شده.» بعد از عمليات والفجر 6، خاطراتى را براى من نقل كرد و ضمن آن به من گفت: «جعفر! تا زنده‏ام اين ماجرا را براى كسى روايت نكن. بعد از شهادت من، ديگر خودت مى‏دانى؛ دوست دارى بگو، دوست ندارى نگو.»

و امروز من احساس مى‏كنم در مقابل اين جوانان و كسانى كه مى‏خواهند نسل جنگ را بشناسند و پيام آن‏ها را بدانند، مسئولم و بايد مسائلى را كه ديده‏ام و يا شنيده‏ام براى آن‏ها نقل كنم.

شهيد مهدى رحيمى مى‏گفت: «در عمليات والفجر 6، وقتى عمليات با نام مبارك سقّاى تشنه لبان كربلا، حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام ، آغاز شد، ما حركت خود را به سمت مواضع دشمن آغاز كرديم. هنوز چيزى از شروع عمليات نگذشته بود كه دو گلوله به دست چپ من اصابت كرد؛ اما من توجهى به آن نكردم و به پيش‏روى خود ادامه دادم. بعد از مدت كوتاهى دوباره از ناحيه كتف چپ مجروح شدم و يك گلوله كاليبر به كتفم اصابت كرد و مرا روى زمين انداخت.

چند لحظه گذشت. خيلى تشنه‏ام بود. گفتم: «خدايا! آب ندارم، چه كنم؟» بعد با گفتن يك «يا حسين» از جايم بلند شدم و به طرف دشمن حركت كردم. هنوز چند قدمى نرفته بودم كه يك گلوله تانك در فاصله چند مترى من به زمين اصابت كرد. در يك لحظه احساس كردم در آسمان‏ها دور مى‏زنم و ديرى نپاييد كه به زمين افتادم و ديگر چيزى نفهميدم. وقتى به خود آمدم ديدم كه در جاى سرسبز و خرمى قرار دارم؛ تا به حال چنين منظره‏هاى زيبا و قشنگى نديده بودم. به اطرافم خوب نگاه كردم. ديدم چند نفر با لباس‏هاى تر و تميز دور هم جمع هستند و جشن و سرور برپا كرده‏اند و براى آن‏ها طبق طبق غذا مى‏آورند و آن‏ها هم مى‏گويند و مى‏خندند و از آن غذاها مى‏خورند. هرچه در بين آن‏ها مى‏گشتم، چيزى نمى‏ديدم. گويا غذاهايى كه آن‏ها مى‏خورند هسته و پس مانده‏اى نداشت و هرچه مى‏خوردند تمام نمى‏شد، يك لحظه به ذهنم آمد كه غذاى بهشتى اصلاً هسته و پس مانده‏اى ندارد، با خودم گفتم: «نكند اين‏جا بهشت باشد؟ اگر اين‏جا بهشت است، پس بايد بگردم و دوستانى را كه به شهادت رسيده‏اند، پيدا كنم.»

خيلى گشتم تا اين‏كه يك سرى از بچه‏هايى كه شهيد شده بودند را پيدا كردم. با خنده رفتم پيش آن‏ها و به آن‏ها سلام كردم. آن‏ها نيز خنديدند و با نيم‏نگاهى به من گفتند: «چرا زود آمدى مهدى؟ الان بايد بروى، چون جايى براى تو نيست؛ اصلاً ناراحت نباش ما جايت را نگه مى‏داريم تا برگردى.»

من به آن‏ها گفتم: «حال كه آمده‏ام، بگذاريد يك مقدار از اين غذاها بخورم.»

ولى آن‏ها در جواب گفتند: «الان براى تو غذا نيست!»

همين‏طور كه در حال بگو، مگو با آن‏ها بودم، يك لحظه احساس كردم يك نفر به من لگد مى‏زند و آن زمانى بود كه من برگشتم به اين دنياى فانى، ديدم دو نفر با هم صحبت مى‏كنند. اولى مى‏گفت: «اين شهيده.»

دومى مى‏گفت: «نه! او زنده است.»

اولى گفت: «به زخم او ضربه مى‏زنيم، اگر زنده باشد تكان مى‏خورد.»

او با پا ضربه‏اى به زخم‏هاى من وارد كرد. اما من هر كارى مى‏كردم آن‏ها به من توجهى نمى‏كردند. هر چه هم داد مى‏زدم؛ من زنده هستم و دستم را تكان مى‏دادم، انگار آن‏ها مرا نمى‏بينند و همين‏طور با هم صحبت مى‏كردند:

«ديدى تكان نخورد و شهيد است.»

ـ «پس برويم سراغ ديگران و زخمى‏ها را پيدا كنيم.»

آن‏ها كه رفتند من داشتم با خودم نجوا مى‏كردم و مى‏گفتم: «خدايا! مگر مى‏شود كه آن‏ها حركات مرا نديده باشند. من دستم را بالا بردم و آن‏ها را صدا مى‏زدم ولى آن‏ها مى‏گفتند كه او مرده است. با خودم گفتم مگر كسى كه مى‏ميرد مى‏تواند دستش را بالا بياورد و يا حرف بزند.»

در همين فكر بودم كه ديدم دوباره رفتم در همان حس و حال و همان فضاى سرسبز و زيبا و همان جشن و سرور و پاى‏كوبى. كمى به اين طرف رفتم و يك سرى ديگر از بچه‏ها را كه مى‏دانستم به شهادت رسيده‏اند، پيدا كردم. آن‏ها نيز نيم‏نگاهى به من انداختند و گفتند: «مهدى! چرا زود آمدى؟ الان نوبت تو نيست.» هر كارى كردم كه به جمع آن‏ها وارد شوم، نمى‏توانستم. آن‏ها مى‏گفتند: «خيلى زود آمدى. مهدى! الان جاى تو اين‏جا نيست. ما جايت را نگه مى‏داريم تا تو برگردى.» به آن‏ها گفتم: «من تشنه و گرسنه هستم، چيزى بدهيد تا بخورم، از گرسنگى دارم هلاك مى‏شوم.» ولى آن‏ها گفتند: «الان خوردن غذاى اين‏جا برايت زود است. ما اين غذاها را برايت كنار گذاشته‏ايم تا تو بروى و بيايى.»

در همين لحظه احساس كردم كه دوباره برگشتم به دنيا فانى و ديدم كه عده‏اى مشغول جمع كردن شهدا هستند كه يكى از آن شهدا من هستم. همه ما را در يك‏جا جمع كردند و گذاشتند داخل تويوتا و حركت كردند. بعد از حركت تويوتا براى بار سوم رفتم در همان حال و هوا و همان... از بچه‏هاى همشهرى نااميد شدم، براى همين رفتم پيش يك سرى از بچه‏هايى كه اهل شهرستان‏هاى ديگر اما جمعى [از] گردان ما (گردان يا رسول صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم ) بودند و من مى‏دانستم به شهادت رسيده‏اند و به آن‏ها التماس كردم و از آن‏ها خواستم تا چيزى به من بدهند تا بخورم، ولى آن‏ها نيز مثل بقيه به من گفتند: «چرا زود آمدى مهدى؟ اين‏جا جايى براى تو نيست... تو بايد از اين‏جا بروى...» همين‏طور در حال گفتگو با آن‏ها بودم كه ديدم يك نفر با صداى بلند مى‏گويد: «شهداى خراسان فلان قسمت...، شهداى تهران فلان قسمت...» تا گفت شهداى مازندران احساس كردم كه اين نام چقدر براى من آشناست، اين‏جا بود كه فهميدم در دنياى فانى و در ستاد معراج هستم ديدم كه آن‏جا چند نفر مشغول شمردن هستند. با توجه به كارت شناسايى شهدا كه از جيبشان در مى‏آورند آن‏ها را شناسايى مى‏كردند و مشخصاتشان را روى كاغذ نوشته و روى بدن شهدا قرار مى‏دادند. در همين گيرودار يك نفر آمد بالاى سر من ايستاد و گفت: «شهيد مهدى رحيمى، فرزند عيسى، اعزامى از بابلسر...» با شنيدن اين جملات خنده‏ام گرفت و به خودم گفتم: «مگر من شهيد شده‏ام!؟ پس چرا آن‏ها مى‏گفتند تو زود آمدى؟ جالب است اين‏ها مى‏گويند شهيد مهدى رحيمى.»

وقتى كفن را از صورتم كنار زدند نورى به چهره‏ام خورد و چشمانم باز شد، با نگاه به آن‏ها فهماندم كه شهيد نشده‏ام و بايد مرا به بيمارستان ببرند. آن شخص با ديدن اين صحنه چند قدمى آن طرف‏تر رفت و با دوستانش مشغول صحبت شد. بعد از اين اتفاق من احساس كردم كه لبم تكان مى‏خورد و مى‏توانم حرف بزنم، اما بعد از چند لحظه از هوش رفتم و ديگر چيزى نفهميدم. بعد از مدتى كه بهوش آمدم، ديدم روى تخت بيمارستان قرار دارم. دكترها و پرستارها، اطراف من حلقه زده و مى‏گويند: «شهيد به هوش آمد، بياييد با شهيد صحبت كنيد...؟» من گفتم كه چرا مى‏گوييد شهيد به هوش آمد؟ مگر من شهيد شده بودم...؟ و آن‏ها در جواب به من گفتند كه تو را از ستاد معراج آوردند...

بعد از قضيه شهادت مهدى و به آمدن او در ستاد معراج، ديگر يك جاى سالم در بدن او نبود. تمام بدنش پر بود از تركش‏هاى ريز و درشت. به حدى اين تركش‏ها زياد بود كه بعضى وقت‏ها بدنش به خارش مى‏افتاد و او بى‏اختيار بدنش را به گونه‏اى مى‏خاراند كه از زير ناخن‏هايش تركش‏هايى به اندازه يك نخود بيرون مى‏آمد. يك تركش هم در چشم او بود كه ما مى‏توانستيم به راحتى آن را ببينيم ولى دكترها نمى‏توانستند آن را بيرون بياورند.

پرده گوشش هم پاره شده بود و دائما از آن چرك بيرون مى‏آمد، به طورى كه او هميشه در گوشش پنبه مى‏گذاشت؛ خلاصه اين‏كه مهدى بعد از آن قضيه، درد و رنج زيادى را متحمل شد ولى در اين باره حرفى نمى‏زد.


[1] . اخلاق در قرآن، ص 391ـ393.

627) حکایات دیده‌های برزخی /27

تاريكى مبهم[1]

مرحوم آية‏اللّه‏ حاج ميرزا جواد آقاى انصارى همدانى ـ اعلى اللّه‏ تعالى مقامه الشريف ـ نقل مى‏فرمود: من در يكى از خيابان‏هاى همدان عبور مى‏كردم؛ ديدم جنازه‏اى را به دوش گرفته و به سوى قبرستان مى‏برند و جمعى او را تشييع مى‏كنند، ولى از جنبه ملكوتيّه، او را به سمت يك تاريكى مبهم و عميقى مى‏بردند و روح مثالى اين مرد متوفّى در بالاى جنازه او با جنازه مى‏رفت و پيوسته مى‏خواست فرياد كند كه اى خدا! مرا نجات بده، مرا اين‏جا نبرند، ولى زبانش به نام خدا جارى نمى‏شد، آن وقت رو مى‏كرد به مردم و مى‏گفت: اى مردم! مرا نجات دهيد! نگذاريد ببرند، ولى صدايش به گوش كسى نمى‏رسد.

آن مرحوم ـ اعلى اللّه‏ شأنه ـ مى‏فرمود: من صاحب جنازه را مى‏شناختم، اهل همدان و حاكم ستمگرى بود.


[1] . معادشناسى، ج 2، ص 217.

624) حکایات دیده‌های برزخی /24

پول حرام به شكل مار[1]

آية‏اللّه‏ آخوند رحمه‏الله مى‏فرمود: شبى در خواب ديدم مردى عبا به دوش وارد شد و يك مار در آورد و به جان من انداخت. مار از طرف چپ، سينه مرا گرفت. من در حالى كه مى‏ترسيدم به آن مرد گفتم: بيا آن مار را بردار، ولى او گفت: پنج تاى ديگر دارم، مى‏خواهم به جانت بيندازم. گفتم: من مى‏ترسم؛ بيا اين را بردار و با آن پنج‏تاى ديگر ببر و بينداز به جان فلان آقا (اسم يكى از آقايان شهر را بردم) قبول كرد؛ آن مار را برداشت و رفت. فردا صبح وقتى از خانه به قصد مدرسه بيرون آمدم، ديدم يك عبا به دوش آمد و سلام كرد (همان مردى بود كه در خواب ديده بودم، ليكن در آن حال، خواب را فراموش كرده بودم) گفتم: اگر فرمايشى داريد به منزل برگردم. گفت: لازم نيست، همين طور صحبت‏كنان برويم. در بين راه كه مى‏رفتيم، پنج تومان در آورد و به من داد و من آن را در جيب بغل سمت چپ گذاشتم. مقدارى كه راه رفتيم، گفت: پنج تومان ديگر دارم و مى‏خواهم به شما بدهم. من به او گفتم: بيا اين پنج تومان كه دادى پس بگير و با آن پنج تومان ديگر ببر و به فلان آقا كه خيلى وقت است به خدمت او نرسيده‏ام، بدهيد. آن مرد قبول كرد و خداحافظى نمود؛ همين كه از او جدا شدم به ياد خواب شب قبل افتادم، فهميدم همين قضيه بود كه در خواب ديده بودم و همين مرد بود كه مار را به جانم انداخت و بعد هم گفت: پنج‏تاى ديگر دارم و آن آقا را كه شب در خواب گفتم مارها را به جان او بينداز همان شخص بود كه گفتم پول را به او بدهيد.

حدود يك ماه از اين قضيه گذشته بود كه يك روز در مدرسه، در حجره، رو به روى در ورودى نشسته بودم، ديدم همان مرد عبا بدوش وارد حجره شد و دست در جيب خود برد و پول در آورد كه به من بدهد. من به ياد خواب آن شب افتاده و بى‏اختيار فرياد زدم و گفتم: مار است. آن مرد بدون اين كه تعجب كند، بنا كرد به عذر خواهى و پسران خود را ملامت كرد و گفت: تقصير من نيست، خداوند فرزندانم را چنين و چنان كند، تقصير آن‏ها بود. گفتم: مگر چه شده است؟ گفت من خانه‏اى داشتم كه موقع احداث خيابان عباس‏آباد در مسير خيابان قرار گرفت و مقدار كمى از آن مانده بود كه از آن يك مغازه ساختم. پسران من بى‏خبر از من آن را به يك مشروب فروش اجاره داده بودند. من هر چه فعاليت و تلاش كردم، نتوانستم اجاره را فسخ كنم، به ناچار به خاطر اين كه اجاره بها با اموالم مخلوط نشود، فكر كردم بهتر است آن پول را به شما بدهم. اجاره ماه گذشته ده تومان بود كه خدمت شما آوردم و حضرت‏عالى حواله فرموديد، به فلان آقا دادم و گرنه اجاره ماه دوم را به خدمت شما نمى‏آوردم.


[1] . داستان‏هاى عارفانه، ص 39ـ40.

623) حکایات دیده‌های برزخی /23

پناه بى‏كسان[1]

مرحوم باقر بيرجندى رحمه‏الله در كتاب خود ـ كبريت احمر ـ نقل كرده است كه پدر شيخ بهايى رحمه‏الله فرمود:

شبى را در حرم سيدالشهداء عليه‏السلام مشرف بودم. وقت سحر [در عالم مكاشفه[ ديدم دو نفر به صورت‏هاى مهيب و عجيبى آمدند و زنجيرى از آتش به دست آن‏ها بود. بالاى سر قبرى كه صاحبش را در همان روز دفن كرده بودند، رفته، جسد را بيرون آوردند و آن زنجير آتشين را به گردنش انداختند و گفتند: اى بدبخت! تو قابليت دفن شدن در اين زمين مقدس را ندارى، و خواستند او را بيرون ببرند كه به سوى قبر حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام رو كرد و عرض نمود: «آقا من مهمان تو هستم و به تو پناه آورده‏ام!»

ناگهان ديدم در ضريح باز شد و حضرت امام‏حسين عليه‏السلام بيرون آمدند و به آن دو نفر رو كرده، فرمودند: «او را رها كنيد! زيرا به من پناه آورده است.»

آن دو نفر نيز اطاعت كرده و زنجير را برداشتند و رفتند.


[1] . مكاشفات اولياى الهى، ص 95ـ96.

622) حکایات دیده‌های برزخی /22

پاداش مخترع پنكه[1]

يكى از شاگردان شيخ رجبعلى خياط نقل كرد كه ايشان فرمود:

«روزى پنكه كوچكى برايم هديه آورند، ديدم در دوزخِ برزخ، پنكه‏اى جلوى مخترع آن گذاشتند.»[2]

اين مكاشفه، تأييد كننده مفهومِ رواياتى است كه دلالت مى‏كند كافران به بهشت نمى‏روند، ولى اگر كارهاى شايسته انجام داده باشند، بى‏پاداش نمى‏ماند. در حديثى از رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم آمده است كه فرمود:

«ما أحسَنَ مُحسِنٌ مِن مُسلِمٍ وَ لاكـافِرٍ إلاّ أثابَهُ اللّه‏ُ. قِيلَ: ما إثابَةُ الكافرِ؟ قالَ: إن كانَ قد وَصَلَ رَحِما، أو تَصدَّقَ بصَدقةٍ، أو عَمِل حَسَنةً، أثابَهُ اللّه‏ُ تَعالى المالَ و الولدَ و الصِّحّةَ و أشباهَ ذلكَ. قيلَ: وَ ما إثابَتُهُ فى الآخِرَةِ؟ قالَ: عَذابٌ دُونَ العَذابِ، و قَرأ: «أَدْخِلُوآاْ ءَالَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذَابِ»[3]؛ هر كس كار نيك كند، مسلمان باشد يا كافر، خداوند او را پاداش مى‏دهد. عرض شد: پاداش دادن به كافر چگونه است؟ فرمود: اگر صله رحمى كرده، يا صدقه‏اى داده باشد و يا كار نيكى انجام داده باشد، خداى تعالى به پاداش اين كارها به او ثروت و فرزند و سلامتى و مانند اين‏ها مى‏دهد. عرض شد: در آخرت چگونه پاداشش مى‏دهد؟ فرمود: عذابى كم‏تر به او مى‏چشاند؛ آن‏گاه اين آيه را تلاوت فرمود: «اى خاندان فرعون! به سخت‏ترين عذاب در آييد.»[4]


[1] . همان، ص 110ـ111.

[2] . همان، ص 110.

[3] . غافر، 46. شايد وجه استناد به آيه اشاره به «اشد العذاب» باشد؛ زيرا آل‏فرعون به سخت‏ترين عذاب گرفتار مى‏شوند و ديگر كافران كه به مانند آل‏فرعون سر دشمنى و ستيزه‏گى نداشتند، عذابشان به دشوارى آن‏ها نيست. (نگارنده)

[4] . ميزان الحكمة، ج 2، ص 474ـ662، ح 2213.

621) حکایات دیده‌های برزخی /21

پاداش خوددارى از نگاه نامشروع[1]

يكى از دوستان شيخ رجبعلى خياط مى‏گفت: با تاكسى از ميدان سپاه (كنونى) پايين آمدم، ديدم خانمى بلند بالا با چادر و خيلى خوش‏تيپ ايستاده، صورتم را برگرداندم و پس از استغفار، او را سوار كردم و به مقصد رساندم. روز بعد كه خدمت شيخ رسيدم ـ گويا اين داستان را از نزديك مشاهده كرده باشد ـ گفت:

«آن خانم بلند بالا كه بود كه نگاه كردى و صورتت را برگرداندى و استغفار كردى؟ خداوند تبارك و تعالى يك قصر برايت در بهشت ذخيره كرده و يك حورى شبيه همان... .»


[1] . كيمياى محبت، ص 114.

620) حکایات دیده‌های برزخی /20

پاداش پيروزى در آزمايش[1]

ما [علامه محمدتقى جعفرى رحمه‏الله ] در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتيم. خيلى مقيد بوديم كه در جشن‏ها و ايّام سرور، مجالس جشن بگيريم، و در ايّام سوگوارى نيز سوگوارى كنيم. شبى مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام ، اوّل شب نماز مغرب و عشا را خوانديم و شربتى خورديم، آن‏گاه با فكاهياتى مجلس جشن و سرور ترتيب داديم. آقايى بود به نام حيدر على اصفهانى كه نجف آبادى بود؛ معدن ذوق بود. او كه مى‏آمد، من به الكفايه قطعا به وجود مى‏آمد؛ جلسه دست او قرار مى‏گرفت.

آن ايّام مصادف شده بود با ايّام قلب الاسد (10 الى 12 مرداد) كه ما «خرماپزان» مى‏گوييم. نجف با 25 و يا 35 درجه، خيلى گرم مى‏شد. آن سال در اطراف نجف باتلاقى درست شده بود و پشه‏هاى به وجود آمده بود كه عرب‏هاى بومى را هم اذيّت مى‏كرد. ما ايرانى‏ها هم كه اصلاً خواب و استراحت نداشتيم. آن سال آن قدر گرما زياد بود كه اصلاً قابل تحمل نبود. نكته سوّم اين كه حجره من رو به شرق بود. تقريبا مخروبه هم بود. من فروردين را در آن‏جا به طور طبيعى مطالعه مى‏كردم و مى‏خوابيدم. ارديبهشت هم مقدارى قابل تحمّل بود، ولى ديگر از خرداد امكان استفاده از حجره نبود. گرما واقعا كشنده بود، وقتى مى‏خواستم بروم از حجره كتاب بردارم، مثل اين بود كه با دست نان را از داخل تنور برمى‏دارم؛ در اقل وقت و سريع!

با اين تعاريف، اين جشن افتاده بود به اين موقع، در بغداد و بصره و نجف، گرما تلفات هم گرفته بود، ما شب بعد از نماز نشستيم، شربت هم درست شد، آقا حيدر على اصفهانى كه كتابى هم نوشته به نام «شناسنامه خر»، آمد. مدير مدرسه‏مان، مرحوم آقا سيّد اسماعيل اصفهانى هم آن‏جا بود، به آقا حيدر على گفت: آقا! شب نمى‏گذره، حرفى دارى بگو، ايشان يك تكه كاغذ روزنامه در آورد. عكس يك دختر بود كه زيرش نوشته بود: «اجمل بنات عصرها؛ زيباترين دختر روزگار» گفت: آقايان من درباره اين عكس از شما يك سؤال مى‏كنم، اگر شما را مخيّر كنند بين اين‏كه با اين دختر به‏طور مشروع و قانونى ازدواج كنيد، از همان لحظه ملاقات عقد جارى شود و حتى، يك لحظه هم خلاف شرع نباشد و هزار سال هم زندگى كنيد، با كمال خوشرويى و بدون غصّه، يا اين‏كه جمال على عليه‏السلام را مستحبا زيارت و ملاقات كنيد، كدام را انتخاب مى‏كنيد؟ سئوال خيلى حساب شده بود. طرفِ دختر حلال بود و زيارت على عليه‏السلام هم مستحبى.

گفت: آقايان واقعيت را بگوييد، جانماز آب نكشيد، عجله نكنيد، درست جواب دهيد. اوّل كاغذ را مدير مدرسه گرفت و نگاه كرد و خطاب به پسرش كه در كنارش نشسته بود با لهجه اصفهانى گفت: سيّد محمد! ما يك چيزى بگوييم، نرى به مادرت بگويى‏ها؟

معلوم شد نظر آقا چيست؟ شاگرد اوّل ما نمره‏اش را گرفت! همه زدند زير خنده.

كاغذ را به دومى دادند. نگاهى به عكس كرد و گفت: آقا حيدرعلى! اختيار دارى! وقتى آقا (مدير مدرسه) اين طور فرمودند، مگر ما قدرت داريم كه خلافش را بگوييم؟ آقا فرمودند: ديگه! خوب در هر تكه خنده راه مى‏افتاد.

نفر سوّم گفت: آقا حيدرعلى، اين روايت از على عليه‏السلام معروف است كه فرمودند: «يا حارث حمدان من يمت يرنى...؛ اى حارث حمدانى، هر كس بميرد مرا ملاقات مى‏كند.»

پس ما ـ ان شاء اللّه‏ ـ در موقعش جمال على عليه‏السلام را ملاقات مى‏كنيم! باز هم همه زدند زير خنده؛ خوب ذوق بودند! واقعا سئوال مشكلى بود. يكى از آقايان گفت: آقا حيدرعلى، گفتى زيارت مولا مستحبى است؟ گفتى آن هم شرعى صد در صد؟

گفت: بلى؛ گفت: واللّه‏ چه عرض كنم (باز هم خنده حضار)!

نفر پنجم من بودم. اين كاغذ را دادند به دست من. ديدم كه نمى‏توانم نگاه كنم، كاغذ را رد كردم به نفر بعدى، گفتم: من يك لحظه ديدار على عليه‏السلام را به هزاران سال زناشويى با اين زن نمى‏دهم. يك وقت ديدم كه حالت خيلى عجيبى دست داد. تا آن وقت همچو حالتى نديده بودم؛ شبيه به خواب و بى‏هوشى. بلند شدم، اوّل شب قلب الاسد وارد حجره‏ام شدم، حالت غيرعادى، حجره رو به مشرق، ديگر نفهميدم، ناگهان به حالتى دست يافتم. يك دفعه ديدم يك اتاق بزرگى است، آقايى در صدر مجلس نشسته، تمام علامت‏ها و قيافه‏اى كه شيعه و سنى درباره على عليه‏السلام نوشته‏اند، در اين مرد موجود است. جوانى پيش من در سمت راستم نشسته بود. پرسيدم: اين آقا كيه؟ گفت: اين آقا خود على عليه‏السلام است، من سير او را نگاه كردم. آمدم بيرون، به همان مجلس رفتم، كاغذ رسيده بود به دست نفر نهم يا دهم؛ رنگم پريده بود. نمى‏دانم، شايد مرحوم شمس آبادى بود كه خطاب به من گفت: آقا شيخ محمدتقى، شما كجا رفتيد و آمديد؟ نمى‏خواستم ماجرا را بگويم، اگر مى‏گفتم عيششان به هم مى‏خورد، اصرار كردند و من بالاخره قضيه را گفتم و ماجرا را شرح دادم؛ خيلى منقلب شدند. خدا رحمت كند آقا سيداسماعيل (مدير) را! خطاب به آقا حيدرعلى گفت: آقا ديگر از اين شوخى‏ها نكن، ما را بد آزمايش كردى. اين از خاطرات بزرگ زندگى من است.


[1] . خاطرات علامه محمدتقى جعفرى، ص 58ـ61.

619) حکایات دیده‌های برزخی /19

بى‏رحمى به حيوان[1]

در اسلام بى‏رحمى حتى نسبت به حيوانات نكوهش شده است. مسلمان حق ندارد حيوانى را بيازارد و يا حتى به آن ناسزا بگويد[2] و از اين رو پيامبراكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در حديثى مى‏فرمايد:

«لَو غُفِرَ لَكُم ما تَأتونَ إلى البَهائِم لَغُفِرَ لَكُم كَثيرا؛ اگر ستمى كه بر حيوانات مى‏كنيد بر شما بخشوده شود، بسيارى از گناهان شما بخشوده شده است.»[3]

با اين كه كشتن حيوانات حلال گوشت براى مصرف، از نظر اسلام جايز است، در عين حال ذبح آن‏ها آدابى دارد كه تا حدّ ممكن، حيوان كم‏تر رنج ببيند.

يكى از آداب ذبح اين است كه نبايد حيوان را در برابر چشم حيوانى مانند او ذبح كرد؛ چنان كه امام على عليه‏السلام فرمود: «لاَ تَذبَح الشاةَ عِندَ الشَّاةِ وَ لاَ الجَزُورَ عِندَ الجَزُورِ وَ هُوَ يَنظُرُ إلَيهِ؛ گوسفند را نزد گوسفند و شتر را نزد شتر ذبح نكن، در حالى كه به او مى‏نگرد.»[4]

بنابراين، سر بريدن بچه حيوانات نزد مادرشان به شدّت نكوهيده و حاكى از نهايت سنگدلى و بى‏رحمى است، و آثار ويرانگرى بر زندگىِ انجام دهنده آن دارد.

يكى از شاگران شيخ نقل مى‏كند: سلاّخى نزد جناب شيخ آمد و عرض كرد: بچه‏ام در حال مردن است، چه كنم؟

شيخ فرمود:

«بچه گاوى را جلوى مادرش سر بريده‏اى»!

سلاّخ التماس كرد، بلكه براى او كارى انجام دهد.

شيخ فرمود:

«نمى‏شود. مى‏گويد: بچه‏ام را سر بريده، بچه‏اش بايد بميرد»![5]


[1] . مکاشفات اولیای الهی، ص 147ـ148.

[2] . ر.ك: ميزان الحكمه، ج 3، ح 1343.

[3] . ميزان الحكمه، ج 3، حديث 1344 و 981 و 4520، مفاد اين حديث در مورد گذشتگان كه معمولاً با حيوانات به طور گسترده سروكار داشتند، بسيار روشن است.

[4] . كافى، ج 6، ص 229، حديث 7.

[5] . آية‏ اللّه‏ فهرى از آقاى سيد محمدرضا كشفى نقل مى‏كند: در همسايگى او قصّابى بود كه پسرش دل درد شديد مى‏گيرد و به آقاى كشفى متوسل مى‏شود. آقاى كشفى او را به جناب شيخ ارجاع مى‏دهد، شيخ به قصّاب مى‏گويد: «گوساله‏اى را در مقابل چشم مادرش ذبح كرده‏اى؛ بنابراين، پسرت علاج ندارد.» (كيمياى محبت، ص 147ـ148)

618) حکایات دیده‌های برزخی /18

بوى سيب سرخ[1]

يكى از دوستان مرحوم شيخ رجبعلى خياط نقل مى‏كند: همراه ايشان به كاشان رفتيم. عادت شيخ اين بود كه هرجا وارد مى‏شد، به زيارت اهل قبور مى‏رفت. هنگامى كه وارد قبرستان كاشان شديم، شيخ گفت:

«السلام عليك يا أبا عبداللّه‏ عليه‏السلام »

چند قدم جلوتر رفتيم فرمود:

«بويى به مشامتان نمى‏رسد؟»

گفتيم: نه! چه بويى؟

فرمود: «بوى سيب سرخ استشمام نمى‏كنيد؟»

گفتيم: نه!

قدرى جلوتر آمديم به مسئول قبرستان رسيديم، جناب شيخ از او پرسيد: «امروز كسى را اين جا دفن كرده‏اند؟»

او پاسخ داد: پيش پاى شما فردى را دفن كرده‏اند و ما را كنار قبر تازه‏اى برد. در آن‏جا همه ما بوى سيب سرخ را استشمام كرديم. پرسيديم: اين چه بويى است؟

شيخ فرمود: «وقتى كه اين بنده خدا را در اين‏جا دفن كردند، وجود مقدّس سيّدالشهداء تشريف آوردند اين‏جا و به واسطه اين شخص، عذاب از اهل قبرستان برداشته شد.»


[1] . كيمياى محبت، ص 113ـ114.

617) حکایات دیده‌های برزخی /17

بوى تعفن گوشت نجس[1]

دكتر غلام‏رضا جعفرى ـ فرزند مرحوم علامه جعفرى ـ نقل مى‏كند:

وقتى كه در نروژ بوديم [اين سفر براى معالجه مرحوم علامه جعفرى و در اواخر حيات ايشان بوده است] و يكى از دوستان من استاد را براى شام به منزل خود دعوت كرد، رأس ساعت مقرر، من و پدرم به منزل آن دوستم رفتيم. هنگام شام پدرم ناراحت شد و گفت: «بوى تعفن مى‏آيد.» من تصور كردم كه ممكن است تومور موجود در مغز، فعاليت مراكز بويايى در مغز را دچار اختلال كرده باشد، من به او توضيح دادم كه بوى تعفن در كار نيست؛ اما او ضمن ابراز ناراحتى از بوى تعفن، از جا برخاست كه برود، به ناچار من نيز همراه او از منزل دوستم خارج شدم. صبح روز بعد، من با آن دوستم تماس گرفتم تا راجع به اتفاق شب گذشته عذرخواهى كنم؛ اما با كمال تعجب آن دوستم گفت: براى شما شب گذشته نتوانسته بودم، مرغ ذبح اسلامى بخرم، و ناچار شدم از مرغ معمولى استفاده كنم، آن دوستم گفت: از اين‏كه داشتم مرغ غير ذبح اسلامى به استاد مى‏دادم، بسيار ناراحت بودم. خيلى خوشحال هستم كه ايشان شام نخوردند.»


[1] . فروغ دانايى، ص 23ـ24.

616) حکایات دیده‌های برزخی /16

بصيرت واقعى[1]

استاد مجتهدى مى‏فرمودند: من از قيافه بعضى‏ها مى‏فهمم چه كسى به درد طلبگى مى‏خورد و چه كسى نمى‏خورد، حتى از قيافه بعضى از آن‏ها متوجه مى‏شوم كه نماز صبح يا شب آن‏ها قضا شده يا نه. قاتل شهيد مرتضى مطهرى رحمه‏الله اين‏جا (در مدرسه استاد) طلبه بود، در پيشانى او چيزهايى را مى‏خواندم. روزى از دستش عصبانى شدم، گفتم: از اين مدرسه برو بيرون اى منافق! او هم رفت و نزد علما شكايت مرا كرد و آن‏ها هم از من ناراحت شدند. چند سال بعد كه استاد مطهرى را ترور كرد، نفاق او روشن شد.


[1] . داستان‏هاى عارفانه، ص 46.

615) حکایات دیده‌های برزخی /15

حشر با يهوديان[1]

مرحوم حاج عبدالعلى مشكسار نقل نمود كه يك روز صبح در مسجد آقا احمد، مرحوم عالم ربانى آقاى حاج سيد عبدالباقى ـ اعلى اللّه‏ مقامه ـ پس از نماز جماعت بر منبر رفت، و من حاضر بودم، فرمود: امروز مى‏خواهم چيزى را كه خودم ديده‏ام براى موعظه شما نقل كنم.

رفيقى مؤمن داشتم كه مريض شد، به عيادتش رفتم، چون او را در حال سكرات مرگ ديدم، نزدش نشستم و سوره يس و الصافات را تلاوت كردم. اهل او از حجره بيرون رفتند و من تنها نزدش بودم، پس او را كلمه توحيد و ولايت تلقين مى‏كردم، آنچه اصرار كردم نگفت با اين‏كه مى‏توانست حرف بزند و با شعور بود، پس ناگاه باكمال غيظ متوجه من شده و سه مرتبه گفت: يهودى! يهودى! يهودى!

من بر سر خودم زدم و ديگر طاقت توقف نداشتم، از حجره بيرون آمدم و اهلش نزدش رفتند، درب خانه كه رسيدم صداى شيون و ناله بلند شد، معلوم شد مرده است و پس از تحقيق از حالش معلوم شد كه اين بدبخت چند سال بود كه واجب‏الحج بود و به اين واجب مهم الهى اعتنايى ننموده تا اين‏كه يهودى از دنيا رفت.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 94.

614) حکایات دیده‌های برزخی /14

آتش تصرفات حرام‏[1]

يكى از ارادتمندان آية‏اللّه‏ بهاءالدينى مى‏گفت: در خدمت آقا از قم خارج شديم، حاج آقا عبداللّه‏ ـ فرزند آقا ـ هم رانندگى مى‏كرد. دو طرف جاده مردم ريخته بودند در صحرا و بيابان بازى مى‏كردند. آقا فرمود: «حاج آقا عبداللّه‏ نگاه نكن، به من هم فرمود: فلانى نگاه نكن! نگاه نكن! آتش است. اين‏ها روى آتشند نه روى سبزه، نگاه نكنيد! اين‏ها در مزارع مردم سبزى‏ها را پايمال مى‏كنند و خرابى به بار مى‏آورند.» آنچه چشم‏هاى ظاهربين مى‏بيند آدم و انسان و گل و گياه و سبزه است و آنان كه با چشم بصيرت مى‏نگرند، واقعيات را مى‏بينند، آتش مى‏نگرند.


[1] . سيرى در آفاق، ص 342.

613) حکایات دیده‌های برزخی /13

اوّل، پول نمك[1]

يكى از اراتمندان مرحوم شيخ رجبعلى خياط مى‏گويد: جمعى بوديم كه همراه شيخ به قصد دعا و مناجات به كوه بى بى شهربانو[2] رفتيم. نان و خيارى گرفتيم و از كنار بساط خيار فروش، قدرى نمك برداشتيم و بالا رفتيم، آن‏جا كه رسيديم.

شيخ گفت:

«برخيزيد برويم پايين كه ما را برگرداندند. مى‏گويند: اوّل پول نمك را بدهيد، بعد بياييد مناجات كنيد.»


[1] . كيمياى محبت، ص 220ـ221.

[2] . كوهى در اطراف شهر رى.

612) حکایات دیده‌های برزخی /12

انسانی به صورت خرس![1]

مرحوم آخوند كاشى كه استاد معقول آية‏اللّه‏ بروجردى رحمه‏الله در اصفهان بوده است، به يك واسطه برايم نقل كرده‏اند كه مرحوم آخوند داراى مكاشفه بوده و گاهى ملكوت را ادراك مى‏كرده است.

روزى در ختم و مجلس فاتحه وارد مى‏شود. يكى از اعيان پيش‏روى آخوند بلند مى‏شود كه به ايشان جا دهد. آخوند وحشت مى‏كند، فرار كرده و گوشه‏اى مى‏خزد.

بعد كه آن شخص در كوچه به آخوند رسيد، گله مى‏كند و مى‏گويد: ما در فلان مجلس به شما احترام كرديم و جلوى شما برخاستيم و به شما جا داديم، شما از ما فرار كرديد!

آخوند فرمود: عجب آن خرس شما بوديد؟

معلوم مى‏شود باطن آن شخص ظهور پيدا كرده و مرحوم آخوند ملكوت او را كه خرسى بود، مشاهده كرده است.


[1] . داستان‏هاى پراكنده در آثار شهيد دستغيب رحمه‏الله ، ج 4، ص 45.

611) حکایات دیده‌های برزخی /11

انديشه‏هاى زهراگين[1]

آية‏اللّه‏ العظمى سيد جمال الدين گلپايگانى رحمه‏الله نقل فرمود: در مرحله‏اى از مراحل سير و سلوك، حال عجيبى پيدا كردم و بدين كيفيت بود كه نفس خود را افاضه كننده علم و قدرت و رزق و حيات به جميع موجودات مى‏ديدم، بدين قسم كه هر موجودى از موجودات از من مدد مى‏گيرد و من مُعطى و مُفيض فيض وجود ماهيّات امكانيّه و قوالب وجوديّه هستم. اين حال من بود، و از طرفى عِلما و اجمالاً نيز مى‏دانستم كه اين حال صحيح نيست، چون خداوند ـ جلّ و علا ـ مبدأ همه خيرات است، و افاضه كننده رحمت و وجود به جميع ماسوى. چند شبانه روز اين حال طول كشيد، هر چه به حرم مطهّر حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام مشرّف شدم و در باطن تقاضاى گشايش نمودم، سودى نبخشيد، تصميم گرفتم به كاظمين مشرّف شوم و آن حضرت را شفيع قرار دهم، تا خداوند متعال مرا از اين ورطه نجات دهد. هوا سرد بود، به سوى مرقد مطهّر حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام از نجف عازم كاظمين شدم و چون وارد شدم يكسره به حرم مطهّر مشرّف شدم؛ هوا سرد و فرش‏هاى جلوى ضريح را برداشته بودند، سر خود را در مقابل ضريح روى سنگ‏هاى مرمر گذاشتم و آن قدر گريه كردم كه آب چشم من بر روى سنگ‏هاى مرمر جارى شد. هنوز سر از زمين برنداشته بودم كه حضرت شفاعت فرمودند و حال من عوض شد و فهميدم كه من كيستم؟ من چيستم؟ من ذرّه‏اى هم نيستم من به قدر پر كاهى قدرت ندارم. اين‏ها همه مال خداست و بس، و او است مفيض على الاطلاق، و او است حىّ و حيات دهنده، و عالم و علم بخشنده، و قادر و قدرت دهنده، و رازق و روزى رساننده، و نفس من يك دريچه و آيتى است از ظهور آن نور على الاطلاق.

در اين حال برخاستم، و زيارت و نماز را به جاى آوردم و به نجف اشرف مراجعت كردم و چند شبانه روز باز خدا را مفيض و حىّ و قادر در تمام عوالم مى‏ديدم، تا يك‏بار كه به حرم مطهر اميرالمؤمنين عليه‏السلام مشرف شدم. در وقت مراجعت به منزل، در ميان كوچه حالتى دست داد كه از توصيف خارج است و قريب ده دقيقه سر به ديوار گذاردم و قدرت بر حركت نداشتم. اين حالى بود كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام مرحمت فرمودند و از حال حاصله در حرم حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام عالى‏تر و دقيق‏تر بود و آن حال مقدمه اين حال بود... .


[1] . معاد شناسی، ، ج 9، ص 105ـ108.

610) حکایات دیده‌های برزخی /10

امام، روح كلى عالم[1]

آية‏اللّه‏ حاج ميرزا محمدجواد همدانى ـ رضوان‏اللّه‏ عليه ـ مى‏فرمود: يكى از بزرگان همدان كه با ما سابقه دوستى و آشنايى خيلى قديمى داشت، برايم نقل كرد: من براى كشف حقيقت و فتح باب معنويات، متجاوز از بيست سال در خانقاه رفت و آمد كرده بودم و به نزد اقطاب و درويش‏ها رفته و دستورهايى گرفته بودم، ولى هيچ بابى باز نشد، به طورى كه دچار يأس و سرگردانى شدم و چنين پنداشتم كه اصلاً خبرى نيست، حتى آن‏چه از ائمه عليهم‏السلام نقل شده، شايد گزافه‏گويى باشد؛ شايد مطالب جزئى از پيامبران و امامان نقل شده و سپس در اثر مرور زمان در بين مردم و مريدان آن‏ها بزرگ شده و در نتيجه حالا مردم براى آنان معجزات و كرامات و خارق عادت ذكر مى‏كنند.

گفت: مشرف شده بودم به عتبات عاليات زيارت كربلا را نمودم، به نجف اشرف مشرف شدم و زيارت كردم و يك روز به كوفه آمدم و در مسجد كوفه اعمالى كه وارد شده است، انجام دادم و قريب يك ساعت به غروب مانده بود كه از مسجد كوفه بيرون آمدم و در جلو مسجد منتظر ريل بودم كه سوار شوم و به نجف بروم.

در آن زمان بين نجف و كوفه كه دو فرسخ است واگن اسبى كار مى‏كرد و آن را ريل مى‏گفتند. هر چه منتظر شدم نيامد، در اين حال ديدم مردى از طرف بالا به سمت من مى‏آيد و او هم به سمت نجف مى‏رفت. او يك مرد عادى بود، كوله پشتى داشت، سلام كرد و گفت: چرا اين‏جا ايستاده‏اى؟

گفتم: منتظر واگن هستم، مى‏خواهم به نجف بروم.

گفت: بيا با هم يواش يواش مى‏رويم تا ببينيم چه مى‏شود.

با او به صحبت پرداخته و به راه افتاديم، در بين راه بدون مقدمه به من گفت: آقا جان! اين سخن‏ها كه مى‏گويى كه هيچ خبرى نيست، كرامات و معجزه اصلى ندارد، اين حرف‏ها درست نيست.

من گفتم: چشم و گوش من از اين حرف‏ها پر شده، از بس كه شنيدم و اثرى نديدم. اين حرف‏ها را ديگر با من نزن، من به اين امور بى‏اعتقاد شده‏ام. چيزى نگفت، كمى كه راه آمديم، دوباره شروع كرد به سخن گفتن.

گفت: بعضى از مطالب را بايد انسان توجه داشته باشد. اين عالم داراى ملكوت است، داراى روح است؛ مگر خودت داراى روح نيستى؟ چگونه هم‏اكنون بدنت راه مى‏رود، اين به اراده تو، به اراده روح تو است، اين عالم هم روح دارد؛ روح كلى دارد. روح كلى عالم، امام است. از دست امام همه چيز برمى‏آيد. اين‏كه افرادى آمدند و دكان‏دارى كرده، مردم را به باطل خواندند، دليل نمى‏شود كه اصلاً در عالم خبرى نيست، و بدين جهت نبايد انسان دست از كار خود بردارد و از مسلمات منحرف شود!

من گفتم: من از اين حرف‏ها زياد شنيده‏ام، گوشم سنگين شده، خسته‏ام، حالا قدرى در موضوعات ديگر با هم سخن بگوييم، شما چكار داريد به اين كارها؟!

گفت: نمى‏شود جانم! نمى‏شود!

گفتم: من بيست سال تمام در خانقاه بوده‏ام، با مرشدها و قطب‏ها برخورد كرده‏ام، هيچ دستگير من نشده است!

گفت: اين دليل نمى‏شود كه امام هم چيزى ندارد. چه چيزى اگر ببينى باور مى‏كنى؟

در اين حال ما رسيده بوديم به خندق كوفه [در سابق بين كوفه و نجف خندقى حفر كرده بودند كه هم اكنون آثار آن معلوم است.]

گفتم: اگر كسى يك مرده زنده كند، من حرف او را و هر چه امام و پيامبر و از معجزات و كرامات آن‏ها بگويد، قبول دارم.

ايستاد و گفت: آن‏جا چيست؟ من نگاه كردم، ديدم كبوترى خشك شده در خندق افتاده است.

گفت: برو بردار و بيار، من رفتم و آن كبوتر مرده خشك شده را آوردم.

گفت: درست ببين مرده است؟!

گفتم: مرده و خشك شده و مقدارى از پرهايش هم كنده شده است.

گفت: اگر اين را زنده كنم، باور مى‏كنى؟

گفتم: نه تنها اين را باور مى‏كنم، از اين پس تمام گفته‏هاى تو و تمام معجزات و كرامات امامان را باور دارم.

كبوتر را بر دست گرفت و اندك توجهى كرد و دعايى خواند و سپس به كبوتر گفت: به اذن خدا بپر! اين را گفت و كبوتر به پرواز درآمد و رفت. من در عالمى از بهت و حيرت فرو رفتم.

گفت: بيا، ديدى؟ باور كردى؟

به طرف نجف حركت كرديم، ولى حال من عادى نبود و حال ديگرى بود، سراسر تعجب و حيرت؛ گفت: آقا جان من! اين كار را ديدى كه من به اذن خدا انجام دادم، اين كار بچه مكتبى‏هاست. عبارت خود او است: «اين كار بچه مكتبى‏هاست.» چرا مى‏گويى، من اگر چيزى نبينم قبول نمى‏كنم! مگر امام و پيامبر آمده‏اند كه هر روز براى من و تو سفره‏اى پهن و از اين كرامات به حلقوم مردم فرو كنند؛ آن‏ها همه گونه قدرت دارند و به اذن خدا هر وقت حكمت اقتضا كند، انجام مى‏دهند و بدون اذن خدا محال است از آنان كارى سرزند. اين كار بچه مكتبى‏هاست و تا سرمنزل مقصود بسى راه است.

با هم مرتبا سخن مى‏گفتيم و من از او سؤال‏هايى كردم كه به همه آن‏ها پاسخ داد؛ تا رسيديم به نجف‏اشرف. در سابق كه از كوفه به نجف مى‏آمدند، اول قبرستان وادى‏السلام بود، بعد وارد نجف اشرف مى‏شدند، و ما چون به وادى‏السلام رسيديم، خواست خداحافظى كند و برود. من گفتم: بعد از بيست سال زحمت و رنج امروز به نتيجه رسيدم؛ من از شما دست برنمى‏دارم؛ تو مى‏خواهى بگذارى و بروى! من از اين به بعد با شما ملازم هستم. گفت: فردا اول طلوع آفتاب همين جا بيا با يكديگر ملاقات مى‏كنيم.

من از شوق ديدار او شب تا صبح به خواب نرفتم و هر ساعت بلكه هر دقيقه اشتياق بالا مى‏رفت كه فردا براى ديدار او بروم. اول طلوع صبح در وادى‏السلام حاضر شدم، جنازه‏اى را آوردند و چند نفر با او بودند و همين كه خواستند او را دفن كنند، معلوم شد جنازه همان مرد است.


[1] . تجلى عشق و عرفان، ص 117ـ122.

604) حکایات دیده‌های برزخی /9

اقتداى ملائكه[1]

آية‏اللّه‏ كشميرى رحمه‏الله فرمودند: در اطاق به تنهايى مشغول نماز بودم، در ركوع كه نگاه كردن بين دو پا مستحب است، بين دو پايم را نگاه مى‏كردم، ديدم عده‏اى سفيدپوش به من اقتدا كردند. متوجه شدم اينان فرشتگان مى‏باشند (در روايت هم آمده است، كسى كه براى نماز، فقط اذان بگويد يك صف ملائكه اقتدا كنند و اگر اقامه نيز بگويد، دو صف ملائكه به وى اقتدا مى‏كنند.)

اقتداى ملائكه به اذان و اقامه‏گو[2]

آية‏اللّه‏ شيخ جواد انصارى همدانى رحمه‏الله مى‏فرمودند: روزى وارد مسجد شدم، ديدم پيرمردى عامى و عادّى مشغول خواندن نماز است و دو صف از ملائكه، پشت سر او صف بسته و به او اقتدا نموده‏اند و اين پيرمرد، خود ابدا از اين فرشتگان خبرى ندارد.

من مى‏دانستم كه اين پيرمرد براى نماز خود اذان و اقامه گفته است؛ چون در روايت داريم: كسى كه در نمازهاى واجب يوميّه خود، اذان و اقامه هر نمازى را بگويد، دو صف از ملائكه، و اگر يكى از آن‏ها را بگويد. يك صف از ملائكه به او اقتدا مى‏كنند كه طول آن از مشرق تا مغرب عالم است.

آرى، اين از آثار ملكوتى اذان و اقامه است، اگر چه اذان گويان و اقامه‏گويان خود مطّلع نباشند.


[1] . صحبت جانان، ص 74ـ75.

[2] . معادشناسى، ج 7، ص 258.

603) حکایات دیده‌های برزخی /8

اسرار وادى ‏السلام[1]

از مرحوم آية‏اللّه‏ العظمى حاج ميرزا على‏آقا قاضى رحمه‏الله افراد بسيارى از شاگردان ايشان نقل كرده‏اند كه ايشان بسيار در وادى السّلام نجف براى زيارت اهل قبور مى‏رفت و زيارتش دو سه چهار ساعت به طول مى‏انجاميد و در گوشه‏اى به حال سكوت، مى‏نشست، شاگردها خسته شده، برمى‏گشتند و با خود مى‏گفتند: استاد چه عوالمى دارد كه اين‏طور به حال سكوت مى‏ماند و خسته نمى‏شود.

عالِمى بود در تهران، بسيار بزرگوار و متّقى و حقّا مرد خوبى بود، نامش مرحوم آية‏اللّه‏ حاج شيخ محمدتقى آملى بود. ايشان در اخلاق و عرفان از شاگردان سلسله اول مرحوم قاضى بودند.

از قول ايشان نقل شد: من مدت‏ها مى‏ديدم كه مرحوم قاضى دو سه ساعت در وادى‏السّلام مى‏نشيند، با خود مى‏گفتم: انسان بايد زيارت كند و برگردد و به قرائت فاتحه‏اى روح مردگان را شاد كند، كارهاى لازم‏تر هم هست كه بايد به آن‏ها پرداخت.

اين اشكال در دل من بود امّا به احدى ابراز نكردم، حتى به صميمى‏ترين رفيق خود از شاگردان استاد.

مدت‏ها گذشت و من هر روز براى استفاده از محضر استاد به خدمتش مى‏رفتم تا آن‏كه از نجف اشرف عازم مراجعت به ايران شدم و ليكن در مصلحت بودن اين سفر ترديد داشتم، اين نيت هم در ذهن من بود و كسى از آن مطلع نبود. شبى وقتى مى‏خواستم بخوابم، در آن اطاقى كه بودم، در طاقچه پايين پاى من كتاب‏هاى علمى و دينى بود، در وقت خواب طبعا پاى من به سوى كتاب‏ها كشيده مى‏شد. با خود گفتم، برخيزم و جاى خواب خود را تغيير دهم يا لازم نيست؟ به ذهنم آمد كه چون كتاب‏ها درست مقابل پاى من نيست و بالاتر قرار گرفته اين بى‏احترامى نيست و خوابيدم.

صبح كه به محضر استاد مرحوم قاضى رفتم و سلام كردم، فرمود: عليكم السلام، صلاح نيست شما به ايران برويد، و پا دراز كردن به سوى كتاب‏ها هم هتك احترام است. بى‏اختيار هول زده گفتم: آقا شما از كجا فهميده‏ايد؟

فرمود: از وادى‏السلام فهميده‏ام.


[1] . معاد شناسی، ج2، ص 291.

602) حکایات دیده‌های برزخی /7

استخر در بيابان[1]

عالم جليل ‏القدر آية‏ اللّه‏ حاج شيخ اسماعيل جاپلقى براى حاج شيخ مرتضى حائرى رحمه‏الله ـ فرزند مؤسس حوزه علميه قم ـ نقل مى‏فرمودند:

در حدود سال 1342 قمرى با پدرمان با الاغ و اسب به سوى مشهد مى‏رفتيم. ده روز از چاپلق به تهران آمديم و از تهران تا مشهد يك ماه در راه بوديم. قافله ما در شاهرود دو روز براى نظافت كردن و استراحت توقف كرد. روز اول من رخت‏هاى پدرم را شستم و ايشان به حمام رفتند و روز دوم رخت خودم را شستم و به حمام رفتم، ديگر موقع استراحت براى من باقى نماند، از حمام كه مراجعت كردم اوايل شب و قافله آماده حركت بود و من با اين‏كه خيلى خسته بودم و خواب بر من غلبه داشت، مجبور بودم حركت كنم. سوار شديم و حركت كرديم. مقدارى كه راه پيموديم با خود انديشه كردم كه ساعتى كنار جاده مى‏خوابم تا رفع خستگى شود و بعد خود را به قافله مى‏رسانم. فرمود به محض اين‏كه خود را از مركب سوارى انداختم و رفتم كنار جاده، فورا خوابيدم. يك مرتبه بلند شدم كه ديدم آفتاب روى من افتاده و من عرق كرده‏ام و خستگى به كلى از من رفع شده است؛ در همين حال دو نفر كه به طرف شاهرود مى‏رفتند و يكى از آن‏ها را در يادم دارم كه نيم تنه نمدى پوشيده بود، پيدا شدند. يكى از آن‏ها به من فرمود: كربلايى! راه از اين طرف است و طرفى را به من نشان داد، چند دقيقه‏اى كه به همان سو رفتم استخر آبى پيدا شد و درختان بيدى اطراف آن بود با صفا و خوش هوا، و نزديك استخر قهوه خانه‏اى بود. من رفتم در قهوه‏خانه چاى خوردم؛ چون دو چاى سه شاهى بود و من دو شاهى بيشتر پول نداشتم، چاى ديگر را كه آورد، گفتم: من سه شاهى پول ندارم!

گفت: براى شما مانعى ندارد، همان دو شاهى را بده كافى است.

چاى ديگر را خوردم و از قهوه خانه بيرون آمدم. در بيرون قهوه‏خانه كسى بود كه اسب و الاغ اجاره مى‏داد، از او خواستم مرا به آن منزلى كه مى‏بايست با قافله رفته باشم، ببرد، ولى با او معامله‏ام نشد و خود بعد از چند دقيقه كه راه آمدم، به منزل رسيدم، وقتى كه به آن‏جا رسيدم قافله تازه به منزل رسيده و پدرم از الاغ پياده شده، به ديوار تكيه داده بود و داخل منزل هنوز براى اهل قافله آماده نبود، اين‏ها تمام شب را راه آمده و تازه به منزل رسيده بودند و من شب را خوابيده بودم و چند دقيقه اول و چند دقيقه بعد از خوردن چاى به منزل رسيدم. از پدرم پرسيدم: آيا كسى از وجود استخر و آب و درختان و قهوه خانه در آن جاده اطلاع دارد؟ گفت: ابدا.


[1] .مکاشفات اولیای الهی، ص 71- 73، به نقل از سر دلبران، ص 149- 151 (با ویرایشی اندک).

601) حکایات دیده‌های برزخی /6

آزردن همسر[1]

بزرگى از علماى اعلام و سلسله جليله سادات كه شايد از ذكر نام شريفش راضى نباشد، نقل فرمود: زمانى پدر دانشمندم را در خواب ديدم؛ از ايشان پرسش‏هايى كردم و پاسخ‏هايى شنيدم:

1. ارواحى كه در عالم برزخ معذبند، عذاب و سختى‏هاى آن‏ها چگونه است؟

در پاسخ فرمود: آنچه براى تو كه هنوز در عالم دنيا هستى، مى‏توان بيان كرد، به طور مثال آن است كه در درّه‏اى از كوهستان باشى و در چهار طرف كوه‏هاى بسيار مرتفعى باشد كه هيچ توانايى بر بالا رفتن از آن‏ها نباشد و در آن حال گرگى نيز تو را دنبال كند و هيچ راه فرارى از او نباشد.

2. آيا خيراتى كه در دنيا براى شما انجام داده‏ام، به شما رسيده و كيفيت بهره‏مندى شما از خيرات ما چگونه است؟

در پاسخ فرمود: بلى تمام آن‏ها به من رسيده است و اما كيفيت بهره‏مندى از آن‏ها را هم با ذكر مثالى براى شما بيان مى‏كنم: هر گاه در حمام بسيار گرم و پر از جمعيتى باشى كه در اثر كثرت تنفس و بخار و حرارت، نفس كشيدنت سخت باشد، در آن حال گوشه در حمام باز شود و نسيم خنك به تو برسد، چقدر شاد و راحت و آزاد مى‏شوى؟ چنين است حال ما هنگام رسيدن خيرات شما.

3. چون بدن پدرم را سالم و منور ديدم و تنها لب‏هاى او زخم‏دار و آلوده به چرك و خون بود، از آن مرحوم سبب زخمى بودن لب‏هايش را پرسيدم و گفتم: اگر كارى از دست من برمى‏آيد بفرماييد تا انجام دهم؟

در پاسخ فرمود: علاج آن تنها به دست علويه، مادر شما، است؛ زيرا سبب آن اهانتى بود كه در دنيا به او مى‏نمودم و چون نامش سكينه است، هر وقت او را صدا مى‏زدم، خانم سكو مى‏گفتم و او رنجيده خاطر مى‏شد و اگر بتوانى او را از من راضى كنى، اميد بهبودى هست.

ناقل محترم فرمود: اين مطلب را به مادرم گفتم، در جواب گفت: بلى؛ پدر شما هر وقت مرا مى‏خواند، از روى تحقير مى‏گفت: خانم سكو! و من سخت آزرده و رنجيده خاطر مى‏شدم، ولى اظهار نمى‏كردم و به احترام ايشان چيزى نمى‏گفتم و چون فعلاً گرفتار و ناراحت است، او را حلال نموده، از او راضى هستم و از صميم قلب برايش دعا مى‏كنم.

در اين سه پرسش و پاسخ مطالبى هست كه دانستن آن‏ها ضرورى است و براى تذكر خوانندگان عزيز به طور اختصار يادآورى مى‏شود:

كردارهاى نيك به بهترين صورت‏ها در برزخ

به برهان‏هاى عقلى و نقلى ثابت و مسلم است كه آدمى به مرگ نيست نمى‏شود، بلكه روحش پس از رهايى از بدن مادى و خاكى به قالبى در نهايت لطافت، ملحق مى‏گردد و با او است تمام ادراكاتى كه در دنيا داشته، از شنيدن و ديدن و شادى و اندوه و غيره، بلكه شديدتر و قوى‏تر از عالم دنيا، و چون بدن مثالى در كمال صفا و لطافت است، چشم‏هاى مادى آن را نمى‏بيند؛ يعنى نقص از چشم مادى است كه مثل هوا را با اين‏كه جسم مركب است، ولى چون لطيف مى‏باشد، نمى‏تواند ببيند.

اين حالت روح آدمى پس از مرگ تا قيامت را عالم مثال و برزخ مى‏نامند؛ چنان‏كه در قرآن مجيد مى‏فرمايد: «و از پس ايشان برزخ است تا روزى كه برانگيخته مى‏شوند».[2] چيزى كه در اين‏جا لازم است يادآورى شود، آن است كه كسانى كه از اين عالم خوشبخت رفته‏اند، در برزخ كردارهاى شايسته و اخلاق فاضله خود را به بهترين و زيباترين صورت‏ها مشاهده مى‏كنند و از آن‏ها بهره برده، شادمانند؛ چنان‏كه نفوس بدبخت، كردارهاى ناروا، خيانت‏ها، جنايت‏ها، اخلاق رذيله و صفات پست خود را به بدترين و وحشتناك‏ترين صورت‏ها مى‏بينند و آرزو مى‏كنند كه از آن‏ها فاصله بگيرند، ولى نخواهد شد؛ چنان‏كه در پاسخ آن مرده بزرگوار، به گرگى كه حمله‏ور است و شخص راهى براى فرار ندارد، تشبيه شده است.

در اين آيه شريفه دقت فرماييد: «روزى را كه هر كس آنچه را از كار نيك انجام داده، حاضر مى‏بيند و آرزو مى‏كند ميان او و آنچه از اعمال بد انجام داده، فاصله زيادى باشد. خداوند شما را از [نافرمانى] خودش، بر حذر مى‏دارد، و [در عين حال] خدا نسبت به همه بندگان مهربان است.»[3]

و از مهر او است كه در دنيا اعلان خطر فرموده، تا بندگان در سراى ديگر گرفتار سختى‏ها و فشارها نشوند.

مراقبت از زبان

مطلب مهم ديگرى كه اين‏جا بايد يادآور شد، لزوم مواظبت و مراقبت از آفت‏ها و گناهان «زبان» است؛ مانند خواندن مسلمان به لقبى زشت كه او را ناراحت كند يا به كلمه‏اى كه او را رنجيده سازد، تا جايى كه از رسول خدا- صلى‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم- روايت شده كه به غلام و كنيز خود، غلام و كنيز خطاب نكنيد، بلكه بگوييد يا بنى! (= اى فرزندم!)؛ يا فتاة! (= اى جوان، يا جوانمرد!)

نبايد اين قسم گناه را كوچك و ناچيز دانست؛ زيرا اولاً: هر گناهى را كه آدمى ناچيز شمرد، بزرگ و در نامه عملش ماندنى خواهد شد.

ثانيا: آمرزيده شدن اين قسم گناه افزون بر توبه و عذرخواهى از خداوند، متوقف بر عذرخواهى و دلجويى از آن كسى است كه او را رنجانيده، و گاه مى‏شود كه با مسلمانى مزاح تندى مى‏كند و او را مى‏رنجاند و كار خود را خطا و گناه نمى‏داند تا از او دلجويى و عذرخواهى نمايد و پس از مرگش به همين يك گناه مدت‏ها گرفتار خواهد بود؛ چنان كه قرآن مى‏فرمايد: «هر كس هم‏وزن ذرّه بدى كند، آن را مى‏بيند.»[4]


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 221ـ225.

[2] . «وَ مِن وَرَآئِهِم بَرْزَخٌ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»(مؤمنون، 100)

[3] . «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مَّا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُّحْضَرًا وَمَا عَمِلَتْ مِن سُوآءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهَا وَبَيْنَهُ أَمَدَا بَعِيدًا وَيُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَاللَّهُ رَءُوفُ بِالْعِبَادِ»(آل‏عمران،30)

[4] . «وَ مَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَه»(زلزال،8)

600) حکایات دیده‌های برزخی /5

آزردن كودك[1]

يكى از شاگردان بزرگوار مرحوم شيخ رجبعلى خياط نقل كرد: فرزند دو ساله‏ام كه اكنون حدود چهل سال دارد، در منزل ادرار كرده بود و مادرش چنان او را زد كه نزديك بود نَفَس بچه بند بيايد. خانم پس از يك ساعت تب كرد، تب شديدى كه به پزشك مراجعه كرديم و در شرايط اقتصادى آن روز شصت تومان پول نسخه و دارو شد، ولى تب قطع نشد، بلكه شديدتر شد. بار ديگر به پزشك مراجعه كرديم و اين بار چهل تومان بابت هزينه درمان پرداخت كرديم كه در آن روزگار برايم سنگين بود.

بارى، شب هنگام جناب شيخ را سوار ماشين كردم تا به جلسه برويم، همسرم نيز در ماشين بود، جناب شيخ كه سوار شد، اشاره به خانم كردم و گفتم: والده بچه‏هاست، تب كرده، دكتر هم برديم ولى تب او قطع نمى‏شود.

شيخ نگاهى كرد و خطاب به همسرم فرمود:

«بچه را كه آن طور نمى‏زنند، استغفار كن، از بچه دلجويى كن و چيزى برايش بخر، خوب مى‏شود.»

چنين كرديم، تب او قطع شد!


[1] . كيمياى محبت، ص 138ـ 139.

599) حکایات دیده‌های برزخی /4

آزردن شوهر[1]

يكى از شاگردان شيخ رجبعلى خياط رحمه‏الله نقل مى‏كند: زنى بود كه شوهرش سيّد و از دوستان جناب شيخ بود، او خيلى شوهر را اذيّت مى‏كرد. پس از چندى آن زن فوت كرد، هنگام دفنش جناب شيخ حضور داشت. بعد مى‏فرمودند:

«روح اين زن جدل مى‏كند كه خوب! مُردم كه مُردم، چطور شده! موقعى كه خواستند او را دفن كنند اعمالش به شكل سگِ درنده سياهى شد، همين كه خانم فهميد اين سگ بايد با او دفن شود، متوجّه شد كه چه بلايى در مسير زندگى بر سر خود آورده، شروع كرد به التماس و التجا و نعره زدن! ديدم كه خيلى ناراحت است، لذا از اين سيّد خواهش كردم كه حلالش كند، او هم به خاطر من حلالش كرد، سگ رفت و او را دفن كردند.»


[1] . كيمياى محبت، ص 141.

598) حکایات دیده‌های برزخی /3

آثار نامرئى جنابت[1]

مرحوم سيد زين‏العابدين لاهيجى حكايت كرد كه پدرم گفت: ما در عتبات عاليات درس مى‏خوانديم و چون استاد بزرگ ما ـ آية‏اللّه‏ آقا محمد باقر بهبهانى (متوفى 1205 ق) ـ به جهت پيرى، خود را براى عبادت فارغ كرده بود و حالت تتّبع و تأمّل كامل نداشت، تدريس كامل استدلالى را به شاگردانش واگذار كرد و خود نيز به جهت محض مذاكره، سطح كتب شرح لمعه را درس مى‏فرمود و من كه هنوز قوّه استدلاليّات نداشتم، به درس آقا حاضر مى‏شدم.

اتفاقا روزى محتلم شدم و نماز صبح هم قضا شد و وقت درس هم رسيد. با خود گفتم: نماز از دست رفت و اگر به حمام بروم، درس هم از دست مى‏رود و براى غسل هم كه وقت هست، بهتر است به درس بروم و بعد غسل كنم؛ لذا به درس رفتم. هنوز آقا تشريف نياورده بود، چون نشستم و زمانى گذشت، تشريف آوردند و با كمال خوشحالى نشستند؛ سپس به اطراف مجلس نظر كرده، ناراحت و مهموم شدند، مدتى سر به زير انداختند و سپس فرمودند: امروز درس نمى‏گويم. طلاّب چون اين سخن را شنيدند، برخاسته و متفرّق شدند. من هم اراده رفتن كردم، آقا فرمود: بنشين! وقتى نشستم و مجلس خلوت شد، فرمود: در آن‏جا كه نشسته‏اى، در زير فرش مقدارى پول هست، بردار و برو غسل كن و ديگر در چنين مجلسى با جنابت حاضر مشو! من از اين سخن تعجب كردم و چون دست بردم، مقدارى پول به دستم آمد، برداشتم و با خجالت تمام به حمام رفتم.


[1] . مكاشفات اولياى الهى، ص 154.

597) حکایات دیده‌های برزخی /2

آتش مال حرام[1]

شخصى در مجلسى مشغول سحر و جادو بود. فرزند شيخ [رجبعلى خياط تهرانى] كه در آن مجلس حضور داشت، نقل مى‏كند: من جلوى كار او را گرفتم، جادوگر هرچه كرد نتوانست كارى انجام دهد، سرانجام متوجّه شد كه من مانع كار او هستم و با التماس از من خواست كه «نان مرا نبُر»؛ سپس قاليچه‏اى گران‏بها به من هديه داد.

قاليچه را به خانه بردم، هنگامى كه پدرم آن را ديد فرمود: «اين قاليچه را چه كسى به تو داده است كه از آن دود و آتش بيرون مى‏آيد؟! زود آن را به صاحبش برگردان.» من هم آن را پس دادم.


[1] . كيمياى محبت، ص 115.

595) در باره برنامه زندگی پس از زندگی

به نظرم این برنامه یکی از مهم‌ترین الطاف الهی برای نسل حاضر است و می تواند شماری از انحراف‌ها را که در جامعه رواج یافته، اصلاح کند. حقیر این برنامه را از جهت فایده به داستان اصحاب کهف تشبیه و توصیه می‌کنم مؤمنان این برنامه را دنبال کنند. البته، سبک زندگی و اعتقادات فقط و فقط باید با راهنمایی دین‌شناسان فقیه و روایات اهل بیت ع که توسط آنان بیان می‌شود، هماهنگ شود. به نظر این حقیر فقیر الی الله که سال‌هاست این بحث را دنبال می‌کنم و کمی از برنامه هم فراتر رفته‌ام، قسمت دیروز یعنی روز ۲۱ ماه رمضان 1402 مهم‌ترین قسمت بوده که تا کنون دیده‌ام (البته همه قسمت‌های همه فصول را ندیده‌ام). به نظرم لازم است همه حداقل این قسمت را ببینند؛ زیرا نکات مهم و کلیدی‌ و تأثیرگذاری در آن یافتم. ضمنا عرض شود کتاب حکایات دیده‌های برزخی پر است از همین رؤیت‌های آموزنده که نه در عالم دیگر و نه در خواب یا حالت کما، بلکه در همین عالم رخ داده‌اند.

500) دام‌های کمال‌وش!

در خاتمه یک دعای مأثور آمده است:
اَللَّهُمَّ ارْزُقْنی عَقلاً کامِلاً  وَ  لُبـّاً رَاجِحـاً  وَ  عِـزّاً بَاقِیـاً  وَ  قَلباً زَکِیـّاً  وَ  عَمَلاً کَثیـراً  وَ  اََدَبـاً بَارِعـاً وَ اجْعَلْ ذَلِکَ کُلَّهُ لی وَ لا تَجْعَلْهُ عَلَیَّ برحمتکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین
ترجمه: خدایا مرا عقلی کامل و خردی ممتاز و عزتی پایدار و دلی پاک و عملی پُر خیر  و ادبی عالی عطا فرما و این همه (نعمت) را به سود من قرار ده، نه بر زیان من به حق مهربانی‌ت ای مهربان‌ترین مهربانان
(فراز پایانی دعای «عالیةُ المضامین» ر.ک: مفاتیح الجنان)

این دعایی است که پیش‌تر در پستی (487) در باره آن مطالبی عرض شد. در این پست به نکته مهمی توجه می‌دهم: در این فراز پایانی دعا عقل کامل، خرد ممتاز، عزت باقی، دل پاک، عمل کثیر و ادب عالی که هر یک می‌تواند زندگی انسان را زیر و رو کند و انسان را به عالی‌ترین مراتب برساند، جمع همه این‌ها در معرض خطر «لا تَجْعَلْهُ عَلَیَّ » قرار گرفته است؛ یعنی عقل کامل و ... می‌تواند انسان را به شراشیبی سقوط بکشاند! لذا در دعا می‌فرماید خدایا این‌ها را به سود من قرار ده نه به ضرر من. این نکته می‌تواند عنوان یک کتاب حرف باشد که فعلا نمی‌خواهم به آن بپردازم و البته در توان من هم نیست، و در این پست می‌خواهم به نکته مهم دیگری توجه دهم که نظیر این صفات عالی است. کشف و شهود و چشم برزخی از اوصاف و ویژگی‌هایی است که بر اثر ریاضت سالم و کرامت و قرب به خدا نصیب برخی انسان‌ها می‌شود. معمولاً چله نشینی‌ها چنین نشانه‌ها و ویژگی‌هایی را پیش رو دارند (هدف نیستند ولی نشانه هستند،‌ اگر درست فهمیده باشم!). نوع چله نشینی و تکرار با عدد برخی اذکار چنین خاصیت‌ها و ویژگی‌هایی را به بار می‌آورد؛ اما سؤال اینجاست که آیا دست‌یابی به چنین ویژگی‌ها و اوصاف و توانایی‌هایی به صلاح آدمی است؟ این نکته بسیار مهم است و پاسخ معلوم نیست همواره مثبت باشد! از این رو اگر دقت کنیم می‌بینیم در دستورهای سلوکی اهل بیت ع چله‌ نشینی و تکرار به عدد اذکار - آنچنان که در عالم عرفان عملی و سیر و سلوک مرسوم است - راهی ندارد. در حقیقت آن‌ بزرگواران پیروان سلوکی را به شیوه‌ای پرورش می‌دهند که بدون این‌که گرفتار برخی دام‌ها و توانایی‌های رهزن شوند،‌ به عالی‌ترین مراتب دست یابند. آری، در مراتب بالا،‌ حصول چنین اوصافی دیگر خطر چندانی ندارد و با کمی مجاهدت از آن عبور می‌کنند ولی آنچه در مسیر سیر و سلوک صوفیانه (از نوع مشروع آن) حاصل می‌شود، این توانایی‌ها ممکن است زمانی حاصل شوند که سالک به توانایی لازم دست نیافته است لذا مجاهدت سنگین‌تر و سخت‌تری در پیش روی او است. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!