615) حکایات دیدههای برزخی /15
حشر با يهوديان[1]
مرحوم حاج عبدالعلى مشكسار نقل نمود كه يك روز صبح در مسجد آقا احمد، مرحوم عالم ربانى آقاى حاج سيد عبدالباقى ـ اعلى اللّه مقامه ـ پس از نماز جماعت بر منبر رفت، و من حاضر بودم، فرمود: امروز مىخواهم چيزى را كه خودم ديدهام براى موعظه شما نقل كنم.
رفيقى مؤمن داشتم كه مريض شد، به عيادتش رفتم، چون او را در حال سكرات مرگ ديدم، نزدش نشستم و سوره يس و الصافات را تلاوت كردم. اهل او از حجره بيرون رفتند و من تنها نزدش بودم، پس او را كلمه توحيد و ولايت تلقين مىكردم، آنچه اصرار كردم نگفت با اينكه مىتوانست حرف بزند و با شعور بود، پس ناگاه باكمال غيظ متوجه من شده و سه مرتبه گفت: يهودى! يهودى! يهودى!
من بر سر خودم زدم و ديگر طاقت توقف نداشتم، از حجره بيرون آمدم و اهلش نزدش رفتند، درب خانه كه رسيدم صداى شيون و ناله بلند شد، معلوم شد مرده است و پس از تحقيق از حالش معلوم شد كه اين بدبخت چند سال بود كه واجبالحج بود و به اين واجب مهم الهى اعتنايى ننموده تا اينكه يهودى از دنيا رفت.
[1] . داستانهاى شگفت، ص 94.