حشر با يهوديان[1]

مرحوم حاج عبدالعلى مشكسار نقل نمود كه يك روز صبح در مسجد آقا احمد، مرحوم عالم ربانى آقاى حاج سيد عبدالباقى ـ اعلى اللّه‏ مقامه ـ پس از نماز جماعت بر منبر رفت، و من حاضر بودم، فرمود: امروز مى‏خواهم چيزى را كه خودم ديده‏ام براى موعظه شما نقل كنم.

رفيقى مؤمن داشتم كه مريض شد، به عيادتش رفتم، چون او را در حال سكرات مرگ ديدم، نزدش نشستم و سوره يس و الصافات را تلاوت كردم. اهل او از حجره بيرون رفتند و من تنها نزدش بودم، پس او را كلمه توحيد و ولايت تلقين مى‏كردم، آنچه اصرار كردم نگفت با اين‏كه مى‏توانست حرف بزند و با شعور بود، پس ناگاه باكمال غيظ متوجه من شده و سه مرتبه گفت: يهودى! يهودى! يهودى!

من بر سر خودم زدم و ديگر طاقت توقف نداشتم، از حجره بيرون آمدم و اهلش نزدش رفتند، درب خانه كه رسيدم صداى شيون و ناله بلند شد، معلوم شد مرده است و پس از تحقيق از حالش معلوم شد كه اين بدبخت چند سال بود كه واجب‏الحج بود و به اين واجب مهم الهى اعتنايى ننموده تا اين‏كه يهودى از دنيا رفت.


[1] . داستان‏هاى شگفت، ص 94.