جسم در نماز و روح به بازار[1]

شهيد آية‏اللّه‏ دستغيب قدس‏سره مى‏فرمود: «در مسجد سردُزك كه در جنوب صحن مطهر شاه‏چراغ عليه‏السلام قرار دارد، امام جماعتى به نام آقا سيد على‏اكبر ابطحى اقامه نماز مى‏فرمود. اين سيد بسيار محترم بود و عموم مردم هم عقيده فوق العاده‏اى به ايشان داشتند. مسجد هميشه در مواقع نماز مملوّ از جمعيت بود. روزى يك فرد روستايى وارد مسجد مى‏شود و از صف‏ها عبور مى‏كند و در صف اوّل سمت راست مى‏نشيند. مردم نگران وضعش بودند كه اين طور همه را و همه چيز را لگدمال مى‏كند و مى‏رود صف اول؛ ليكن موقع نماز بود و جاى هيچ گفتگويى نبود. نماز شروع شد. اين شخص روستايى تا ركوع ركعت دوم با جماعت بود، ولى از آن به بعد قصد فرادا كرد و دو ركعت ديگر نماز را فورا خواند و نشست سفره خود را باز كرد و مشغول خوردن شد. نماز جماعت كه تمام شد مردم بر سر او هجوم آوردند و با كلمات تند او را سرزنش كردند. جناب ابطحى كه ملاحظه كرد سر و صداى مردم بلند است و حالت پرخاش به يكديگر را دارند، نگاهى به پشت سر كردند و فرمودند: برادرها چه خبر است؟ يك نفر گفت: اين مردك دهاتى نافهم آمده در صف اول و وسط نماز قصد فرادا كرده و بين صف نماز فاصله انداخته و نماز مردم را خراب كرده است. جناب ابطحى فرمود: برادر! تو كه مسئله نمى‏دانستى چرا در صف اول ايستادى؟ اين شخص گفت: مسئله مى‏دانم، ليكن مطلبى است؛ نهانى و يواش به خود شما بگويم يا بلند براى همه؟ جناب ابطحى فرمود: بلند بگو. گفت: راجع به خود شماست. فرمود: باشد، بلند بگو. گفت: از در اين مسجد عبور مى‏كردم ديدم موقع نماز است و مردم هم براى نماز اجتماع دارند، وارد مسجد شدم كه در جماعت شركت كنم و براى اين‏كه بهره بيشترى ببرم، خود را به صف اول رساندم و در سمت راست ايستادم. جماعت برپا شد؛ جناب‏عالى تكبيرة الاحرام را كه گفتيد، فاصله‏اى نشد كه خيالات عارضتان شد؛ گفتيد پير شدم و نمى‏توانم راه بروم؛ از منزل تا بيايم مسجد در زحمتم؛ الاغى تهيه كنم كه با آن رفت و آمد كنم؛ رفتيد در ميدان الاغ فروش‏ها و ما بين الاغ‏ها مى‏گشتيد كه الاغى باب طبع خود پيدا كنيد؛ تا اين‏جا همراهتان بودم، ديدم من آمده‏ام نماز بخوانم نه اين‏كه همراه شما الاغ بخرم؛ من كه الاغ نمى‏خواهم؛ لذا قصد فرادا كردم و نماز خود را خواندم.

اين را گفت و سفره خود را جمع كرد و رفت. جناب ابطحى سرش پايين بود و گوش مى‏گرفت؛ يك مرتبه سرش را بلند كرد و فرمود: خب بعد چه شد؟ آن شخص را نديد. فرمود: كجا رفت؟ او را پيدا كنيد و بياوريد؛ اما هر چه گشتند او را نيافتند.»


[1] . نغمه‏هاى عارفانه، ص 136ـ137.