633) حکایات دیدههای برزخی /33
جسم در نماز و روح به بازار[1]
شهيد آيةاللّه دستغيب قدسسره مىفرمود: «در مسجد سردُزك كه در جنوب صحن مطهر شاهچراغ عليهالسلام قرار دارد، امام جماعتى به نام آقا سيد علىاكبر ابطحى اقامه نماز مىفرمود. اين سيد بسيار محترم بود و عموم مردم هم عقيده فوق العادهاى به ايشان داشتند. مسجد هميشه در مواقع نماز مملوّ از جمعيت بود. روزى يك فرد روستايى وارد مسجد مىشود و از صفها عبور مىكند و در صف اوّل سمت راست مىنشيند. مردم نگران وضعش بودند كه اين طور همه را و همه چيز را لگدمال مىكند و مىرود صف اول؛ ليكن موقع نماز بود و جاى هيچ گفتگويى نبود. نماز شروع شد. اين شخص روستايى تا ركوع ركعت دوم با جماعت بود، ولى از آن به بعد قصد فرادا كرد و دو ركعت ديگر نماز را فورا خواند و نشست سفره خود را باز كرد و مشغول خوردن شد. نماز جماعت كه تمام شد مردم بر سر او هجوم آوردند و با كلمات تند او را سرزنش كردند. جناب ابطحى كه ملاحظه كرد سر و صداى مردم بلند است و حالت پرخاش به يكديگر را دارند، نگاهى به پشت سر كردند و فرمودند: برادرها چه خبر است؟ يك نفر گفت: اين مردك دهاتى نافهم آمده در صف اول و وسط نماز قصد فرادا كرده و بين صف نماز فاصله انداخته و نماز مردم را خراب كرده است. جناب ابطحى فرمود: برادر! تو كه مسئله نمىدانستى چرا در صف اول ايستادى؟ اين شخص گفت: مسئله مىدانم، ليكن مطلبى است؛ نهانى و يواش به خود شما بگويم يا بلند براى همه؟ جناب ابطحى فرمود: بلند بگو. گفت: راجع به خود شماست. فرمود: باشد، بلند بگو. گفت: از در اين مسجد عبور مىكردم ديدم موقع نماز است و مردم هم براى نماز اجتماع دارند، وارد مسجد شدم كه در جماعت شركت كنم و براى اينكه بهره بيشترى ببرم، خود را به صف اول رساندم و در سمت راست ايستادم. جماعت برپا شد؛ جنابعالى تكبيرة الاحرام را كه گفتيد، فاصلهاى نشد كه خيالات عارضتان شد؛ گفتيد پير شدم و نمىتوانم راه بروم؛ از منزل تا بيايم مسجد در زحمتم؛ الاغى تهيه كنم كه با آن رفت و آمد كنم؛ رفتيد در ميدان الاغ فروشها و ما بين الاغها مىگشتيد كه الاغى باب طبع خود پيدا كنيد؛ تا اينجا همراهتان بودم، ديدم من آمدهام نماز بخوانم نه اينكه همراه شما الاغ بخرم؛ من كه الاغ نمىخواهم؛ لذا قصد فرادا كردم و نماز خود را خواندم.
اين را گفت و سفره خود را جمع كرد و رفت. جناب ابطحى سرش پايين بود و گوش مىگرفت؛ يك مرتبه سرش را بلند كرد و فرمود: خب بعد چه شد؟ آن شخص را نديد. فرمود: كجا رفت؟ او را پيدا كنيد و بياوريد؛ اما هر چه گشتند او را نيافتند.»
[1] . نغمههاى عارفانه، ص 136ـ137.