667) حکایات دیدههای برزخی /67
لگد شتر و انديشهاى ناپسند[1]
آيةاللّه فهرى[2] نقل مىكند كه جناب شيخ رجبعلى خياط رحمهالله به ايشان فرمود:
روزى براى انجام كارى روانه بازار شدم، انديشه مكروهى در مغزم گذشت، ولى بلافاصله استغفار كردم. در ادامه راه، شترهايى كه از بيرون شهر هيزم مىآوردند، قطار وار از كنارم گذشتند، ناگاه يكى از شترها لگدى به سوى من انداخت كه اگر خود را كنار نكشيده بودم، آسيب مىديدم. به مسجد رفتم و اين پرسش در ذهن من بود كه اين رويداد از چه امرى سرچشمه مىگيرد و با اضطراب عرض كردم: خدايا اين چه بود؟
در عالم معنا به من گفتند: اين نتيجه آن فكرى بود كه كردى.
گفتم: گناهى كه انجام ندادم.
گفتند: لگد آن شتر هم كه به تو نخورد![3]
[1] . كيمياى محبت، ص 89.
[2] . نماينده ولى فقيه و امام جمعه زينبيه در دمشق.
[3] . اين حكايت را دو تن از ارادتمندان شيخ، با كمى تفاوت از او نقل كردهاند. اين متن مطابق نقل آيةاللّه فهرى است، به جز عبارت: «انديشه مكروه» كه مطابق نقلى ديگر است.