853) شهادت سيّد الشهدا/4
۱۵/۹ احوال امام عليه السلام در لحظههاى پايانى زندگى
۴۵۵. الأمالى، صدوق - به نقل از عبد اللَّه بن منصور، از امام صادق، از پدرش امام باقر، از امام زين العابدين عليهم السلام -: سپس حسين عليه السلام با گونه چپش [به زمين] افتاد و دشمن خدا، سِنان بن انَس ايادى و شمر بن ذى الجوشن عامِرى - كه خدا، لعنتشان كند -، با مردانى از شاميان، پيش آمدند تا بر بالاى سرِ حسين عليه السلام ايستادند.
آنان به يكديگر گفتند: منتظر چه هستيد؟ او را راحت كنيد!
سِنان بن انَس ايادى - كه خدا، لعنتش كند -، فرود آمد و محاسن امام عليه السلام را گرفت و با شمشير، به گلوى او مىزد و مىگفت: به خدا سوگند، سرت را جدا مىكنم، با آن كه مىدانم كه تو، فرزند پيامبر خدايى و بهترين پدر و مادر را دارى![971]
۴۵۶. تاريخ الطبرى - به نقل از حُمَيد بن مسلم -: مردى از قبيله كِنْده به نام مالك بن نُسَير از بنى بَدّا، نزديك حسين عليه السلام آمد و با شمشير، چنان بر سرِ وى زد كه كلاه او را پاره كرد و به سرش رسيد و آن را خون انداخت و كلاه، پُر از خون شد.
حسين عليه السلام به او فرمود: «با آن [دستت] نخورى و ننوشى، و خدا، تو را با ستمكاران، محشور كند!».
حسين عليه السلام، آن كلاه را انداخت و سپس، كلاهى [ديگر] خواست و آن را به سر نهاد و عمامه بست؛ ولى درمانده و ناتوان شده بود. آن مرد كِنْدى، نزديك آمد و آن كلاه را - كه از خَز بود -، برداشت. هنگامى كه پس از آن بر همسرش، امّ عبد اللَّه، دختر حُر و خواهر حسين بن حُرِّ بَدّى در آمد و كلاه را از خون شست، همسرش به او گفت: آيا لباس فرزند دختر پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را به خانهام مىآورى؟ آن را از من، دور كن!
يارانش هم گفتهاند كه او، همواره نادار و بدحال بود تا مُرد.[972]
۴۵۷. الإرشاد: شمر بن ذى الجوشن، سواران و پيادگانش را ندا داد و گفت: واى بر شما! مادرانتان، به عزايتان بنشينند! چه چيزى را از او، انتظار مىكشيد؟
سپس، از هر سو به امام عليه السلام، حمله شد. زُرْعة بن شريك، ضربهاى بر كف دست چپ امام عليه السلام زد و آن را قطع كرد. فردى ديگر از آنان، ضربهاى بر گردن امام عليه السلام زد كه با صورت، [از اسب] بر زمين افتاد. سِنان بن انَس هم با نيزه او را زد و به خاكش افكند و خولى بن يزيد اصبَحى - كه خدا، لعنتش كند -، بى درنگ، پياده شد تا سرش را قطع كند؛ امّا ترسيد و لرزيد
[و نتوانست]، شمر به او گفت: خدا، بازوانت را بشكند! چرا مىلرزى؟
سپس خودِ شمر پياده شد و سرِ امام عليه السلام را بُريد و آن را به خولى بن يزيد داد و گفت: آن را براى امير عمر بن سعد ببر.[973]
۴۵۸. تاريخ الطبرى - به نقل از حُمَيد بن مسلم -: حسين عليه السلام، مدّتى طولانى از روز را [نيمهجان] گذارانْد و اگر دشمنان مىخواستند، مىتوانستند او را بكُشند؛ امّا هر يك به خاطر ديگرى، پرهيز مىكرد و هر گروهى مىخواست كه گروه ديگرى كار را تمام كند. شمر، ميان مردم فرياد برآورد: واى بر شما! براى چه به او مىنگريد؟ مادرهايتان به عزايتان بنشيند! او را بكُشيد.
از هر سو به حسين عليه السلام حمله شد و كفِ دست چپش با ضربه زُرْعة بن شريك تميمى، قطع شد و ضربهاى به شانهاش فرود آمد. سپس، آنان باز گشتند و او به زحمت، بلند مىشد و به رو، [بر زمين] مىافتاد.
در همان حال، سِنان بن انَس بن عمرو نَخَعى، به او حمله كرد و با نيزه، بر حسين عليه السلام زخم زد كه او به زمين افتاد. سپس به خولى بن يزيد اصبَحى گفت: سرش را جدا كن!
او خواست كه اين كار را بكند؛ امّا ضعف و لرزه گرفت و نتوانست. سِنان بن انَس به او گفت: خداوند، بازوانت را بشكند و دستانت را قطع كند!
سپس، خود، پياده شد و سرِ حسين عليه السلام را بُريد و آن را به خولى بن يزيد داد. پيش از آن، شمشيرها [ى بسيارى] بر حسين عليه السلام زده بودند.[974]
[0] محمدی ریشهری، محمد، گزیده شهادت نامه امام حسین علیه السلام بر پایه منابع معتبر، صفحه: ۶۳۸، مؤسسه علمی فرهنگی دار الحديث. سازمان چاپ و نشر، قم - ایران، 1391 ه.ش.
[971] ثُمَّ خَرَّ [الحُسَينُ عليه السلام] عَلى خَدِّهِ الأَيسَرِ صَريعاً، وأقبَلَ - عَدُوُّ اللَّهِ - سِنانُ بنُ أنَسٍ الإِيادِيُّ وشِمرُ بنُ ذِي الجَوشَنِ العامِرِيُّ لَعَنَهُمَا اللَّهُ، في رِجالٍ مِن أهلِ الشّامِ حَتّى وَقَفوا عَلى رَأسِ الحُسَينِ عليه السلام.
فَقالَ بَعضُهُم لِبَعضٍ: ما تَنتَظِرونَ؟ أريحُوا الرَّجُلَ. فَنَزَلَ سِنانُ بنُ أنَسٍ الإِيادِيُّ لَعَنَهُ اللَّهُ وأخَذَ بِلِحيَةِ الحُسَينِ عليه السلام، وجَعَلَ يَضرِبُ بِالسَّيفِ في حَلقِهِ، وهُوَ يَقولُ: وَاللَّهِ إنّي لَأَحتَزُّ رَأسَكَ، وأنَا أعلَمُ أنَّكَ ابنُ رَسولِ اللَّهِ، وخَيرُ النّاسِ أباً واُمّاً!!! ۴۵۸ (الأمالى، صدوق: ص ۲۲۶ ح ۲۳۹، بحار الأنوار: ج ۴۴ ص ۳۲۲).
[972] إنَّ رَجُلاً مِن كِندَةَ يُقالُ لَهُ: مالِكُ بنُ النُّسَيرِ مِن بَني بَدّاءَ، أتاهُ [أيِ الحُسَينَ عليه السلام] فَضَرَبَهُ عَلى رَأسِهِ بِالسَّيفِ وعَلَيهِ بُرنُسٌ لَهُ، فَقَطَعَ البُرنُسَ وأصابَ السَّيفُ رَأسَهُ فَأَدمى رَأسَهُ، فَامتَلَأَ البُرنُسُ دَماً.
فَقالَ لَهُ الحُسَينُ عليه السلام: لا أكَلتَ بِها ولا شَرِبتَ، وحَشَرَكَ اللَّهُ مَعَ الظّالِمينَ! قالَ: فَأَلقى ذلِكَ البُرنُسَ، ثُمَّ دَعا بِقَلَنسُوَةٍ فَلَبِسَها وَاعتَمَّ، وقَد أعيا وبَلَّدَ، وجاءَ الكِندِيُّ حَتّى أخَذَ البُرنُسَ - وكانَ مِن خَزٍّ - فَلَمّا قَدِمَ بِهِ بَعدَ ذلِكَ عَلَى امرَأَتِهِ امِّ عَبدِ اللَّهِ ابنَةِ الحُرِّ، اختِ حُسَينِ بنِ الحُرِّ البَدِّيِّ، أقبَلَ يَغسِلُ البُرنُسَ مِنَ الدَّمِ، فَقالَت لَهُ امرَأَتُهُ: أسَلَبَ ابنِ بِنتِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللَّه عليه و آله تُدخِلُ بَيتي؟! أخرِجهُ عَنّي! فَذَكَرَ أصحابُهُ أنَّهُ لَم يَزَل فَقيراً بِشَرٍّ حَتّى ماتَ ۴۵۹ (تاريخ الطبرى: ج ۵ ص ۴۴۸، أنساب الأشراف: ج ۳ ص ۴۰۸).
[973] نادى شِمرُ بنُ ذِي الجَوشَنِ الفُرسانَ وَالرَّجّالَةَ، فَقالَ: وَيحَكُم ما تَنتَظِرونَ بِالرَّجُلِ، ثَكِلَتكُم امَّهاتُكُم؟ فَحُمِلَ عَلَيهِ مِن كُلِّ جانِبٍ، فَضَرَبَهُ زُرعَةُ بنُ شَريكٍ عَلى كَفِّهِ اليُسرى فَقَطَعَها، وضَرَبَهُ آخَرُ مِنهُم عَلى عاتِقِهِ فَكَبا مِنها لِوَجهِهِ، وطَعَنَهُ سِنانُ بنُ أنَسٍ بِالرُّمحِ فَصَرَعَهُ، وبَدَرَ إلَيهِ خَولِيُّ بنُ يَزيدَ الأَصبَحِيُّ لَعَنَهُ اللَّهُ فَنَزَلَ لِيَحتَزَّ رَأسَهُ فَاُرعِدَ، فَقالَ لَهُ شِمرٌ: فَتَّ اللَّهُ في عَضُدِكَ، ما لَكَ تُرعِدُ؟
ونَزَلَ شِمرٌ إلَيهِ فَذَبَحَهُ، ثُمَّ دَفَعَ رَأسَهُ إلى خَولِيِّ بنِ يَزيدَ، فَقالَ: احمِلهُ إلَى الأَميرِ عُمَرَ بنِ سَعدٍ ۴۶۰ (الإرشاد: ج ۲ ص ۱۱۲، روضة الواعظين: ص ۲۰۸).
[974] لَقَد مَكَثَ [الحُسَينُ عليه السلام] طَويلاً مِنَ النَّهارِ، ولَو شاءَ النّاسُ أن يَقتُلوهُ لَفَعَلوا، ولكِنَّهُم كانَ يَتَّقي بَعضُهُم بِبَعضٍ، ويُحِبُّ هؤُلاءِ أن يَكفِيَهُم هؤُلاءِ.
قالَ: فَنادى شِمرٌ فِي النّاسِ: وَيحَكُم، ماذا تَنظُرونَ بِالرَّجُلِ؟ اقتُلوهُ ثَكِلَتكُم امَّهاتُكُم! قالَ: فَحُمِلَ عَلَيهِ مِن كُلِّ جانِبٍ، فَضُرِبَت كَفُّهُ اليُسرى ضَربَةً ضَرَبَها زُرعَةُ بنُ شَريكٍ التَّميمِيُّ، وضُرِبَ عَلى عاتِقِهِ، ثُمَّ انصَرَفوا وهُوَ يَنوءُ ويَكبو.
قالَ: وحَمَلَ عَلَيهِ في تِلكَ الحالِ سِنانُ بنُ أنَسِ بنِ عَمرٍو النَّخَعِيُّ، فَطَعَنَهُ بِالرُّمحِ فَوَقَعَ، ثُمَّ قالَ لِخَولِيِّ بنِ يَزيدَ الأَصبَحِيِّ: احتَزَّ رَأسَهُ! فَأَرادَ أن يَفعَلَ فَضَعُفَ فَاُرعِدَ، فَقالَ لَهُ سِنانُ بنُ أنَسٍ: فَتَّ اللَّهُ عَضُدَيكَ وأبانَ يَدَيكَ، فَنَزَلَ إلَيهِ فَذَبَحَُه وَاحتَزَّ رَأسَهُ، ثُمَّ دُفِعَ إلى خَولِيِّ بنِ يَزيدَ، وقَد ضُرِبَ قَبلَ ذلِكَ بِالسُّيوفِ ۴۶۱ (تاريخ الطبرى: ج ۵ ص ۴۵۲، أنساب الأشراف: ج ۳ ص ۴۰۹).