درسی برای همه عمر!
ميگويند حكيمي از كنار جنگلي ميگذشت، ديد شخصي با ارّهاي كُند ميخواهد درختي تنومند را قطع كند، ولي با اينكه تلاش فراواني ميكرد و عرق از سر و رويش ميريخت، كارش پيش نميرفت و درخت همچنان پابرجا مانده بود و خم به ابرو نميآورد. پيش رفت و پس از احوالپرسي، به او گفت: برادر، بهتر نيست به ده بروي و اره را تيز كرده و سپس مشغول كار شوي؟
شخص قامتي راست كرد و در حالي كه عرق از پيشاني ميگرفت، گفت: عموجان! من فرصت اين كار را ندارم؛ زيرا تا غروب بايد اين درخت را قطع كنم و تا آن وقت، زمان زيادي نمانده است!
اين را گفت غافل از اينكه اگر تا غروب فرداي آن روز نيز تلاش كند، راه بهجايي نخواهد برد!
حكيمي را گذر افتاد روزي
كنار جنگل پر شاخ و برگي
نزاري ديد رنجور است و خسته
به دستش ارّهاي از كار گشته
به كاجي ارّه ميراندي به زحمت
كه تا افتد به خاك آن سرو قامت
عرق را آب آوردي به ارّه
كه تا زخمي زند با تيغ خسته
همي خم ميشدي از پيش و پس راست
ولي ارّه كجا و آن بر راست
دلش رنجور شد آن رادِ فرزان
به نزدش آمد و اندرزگويان
بفرمود ای جوان زحمت کش از جان!ب
رو آن ارهات را تیز گردان
كه تا اين قدر بر خود سخت ناري
بدين ره بر نتيجه دست یابی/يازي
نگاهي كرد سوي مرد دانا
برو راهت بگير و وعظ ننما!
كه تا شب وقت بسياري نمانده
مرا بگذار و اين بازو و ارّه
(نگارنده )
|
|