اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرد رگی تا نخواهد خدای

زمانی در اوان جوانی گره کوری به زندگی ام افتاده بود. هر چه تلاش می کردم،‌ حل نمی شد. شب آخِر ماه مبارک رمضان بود. رفتم حرم حضرت معصومه- سلام الله علیها- پشت سر نشسته بودم و ذکری می گفتم. در همین حین مورچه درشت پر داری توجه ام را جلب کرد. مورچه لابه لای جمعیت از درگاه شلوغ وارد حرم می شد. من که انگار کار آن را تمام شده می دیدم به کار خود مشغول شدم . مدتی گذشت دیدم مورچه هنوز زنده است و کنار ضریح مطهر زیر ده ها گیوتین یا پرس برای خود حرکت می کند. دیگر متعجبانه حرکت آن را دنبال می کردم. سخت متوجه اش بودم . هر لحظه می رفت که پایی آن را له کند، ولی دقیقا کنار آن فرود می آمد. آخر الامر یکی از این پاها روی آن رفت و محو شد. مدتی گذشت باز دیدم همان جا سالم است!‌ معلوم شد در گودی پا بوده! خلاصه همچنان داستان ادامه یافت اما این مورچه صحیح و سالم برای خود قدم می زد. آخر هم به طرف من آمد و از کنار فرشی که روی آن نشسته بودم راهش را گرفت و رفت!‌ به یاد حال خود افتادم! امیدوار شدم و حرم را ترک کردم. مدت زمان کوتاهی نگذشته بود که مشکل کاملا حل شد. آری،

اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرد رگی تا نخواهد خدای